Wednesday, September 12, 2007

Caution: You Are Being Replaced!

Wine Cellar, Stuttgart, Sept 2007, Once_Again


++I++

روز آخر مسابقات جهانی ژیمناستیک رسیدم اینجا که داشت در این شهر برگزار می‌شد. در میدان اصلی شهر یک تلویزیون بزرگ گذاشته بودند و یک استیج و کلی خواننده و خوراکی و نوشیدنی. ملت هم جمع شده بودند، بیشتر خیره به تلویزیون و منتظر اول شدن ورزشکارهایشان. هر چقدر بین جمعیت این ور آن ور رفتم و خواستم عکس بگیرم به دلم نچسبید. برگشتم هتل دست از پا درازتر.

++II++

میدان این شهر مرا یاد حواشی سفر چهار سال پیش به اینجا انداخت: شنبه سیم کارت سوخته و یک‌شنبه زیر قرار زده و دوشنبه اهمیت نداده و آخرش هم جمعه‌ی "بزرگوارانه".

++III++

سونا مثل وبلاگ می‌ماند: آدمها از همه چیزشان آنجا می‌گویند. شاید به خاطر این باشد که لخت و عورند و چیزی برای پنهان کردن ندارند.

++IV++

اگر می‌خواهید رستگار شوید، زبان بخوانید. آدمی که فقط انگلیسی می‌داند بی‌سواد است. آدمی که حداقل دو زبان دیگر – مثلن فرانسه و آلمانی – می‌داند تازه می‌تواند در اروپا بگوید: "اهم!"

++V++

بعضی از ساختمان‌های اینجا طوری هستند که انگار در فیلم "زندگی دیگران" هستی. از بس همه چیز به رنگ خاکستری‌ست، هر لحظه منتظری صدات بزنند به اتاقی برای بازجویی. تازه مثلن این شهر جز گران‌ترین شهرهای آلمان است و از جهت معماری هم معروف. به گمانم معمارهای اینجا وقتی بخواهند نوآوری کنند، از یک شید تازه خاکستری در طراح‌شان استفاده می‌کنند.

مردم‌شان اما کنتراست خوبی با ساختمان‌هایشان دارند.

++VI++

بعضی آدمها جایگزین-ناپذیرند. بعضی، هنوز پایت را از در بیرون نگذاشته‌ای، دنبال جایگزین‌ات می‌گردند.

++VII++

شعبده باز دسته ورق را روی میز پخش کرد. جوکر را گرفت بالا و گفت: "این کارت خدای عشقه. از بالای سر هر کارتی که عبور کنه، اون کارته معشوقش را پیدا می‌کنه." من که ردیف اول نشسته بودم، پرسیدم: "این برای آدمها هم کار می‌کنه؟"

++VIII++


خوب نیست که آدم که زیاد تحویل گرفته می‌شود. باید مواظب باشم پررو نشوم.

++IX++

چمدان من هنوز نرسیده‌ است. به گمانم با این‌که سفر زیاد کرده، اما او هم به جایی که باید می‌رسیده، نرسیده.

 . 

 Sunday, September 09, 2007

The Legend of The Forgotten Fall



++I++

این‌که نصف کره زمین رو طی کنی که فقط چند روز تهران باشی شاید مسخره باشد. تازه این بار قرار بود 5 روز باشد که خوشبختانه شد یک هفته و کمتر مسخره از 6 سال پیش که 4 روز بود و آن هم در غیاب والدین محترم و مجبور بودم تنهایی قسمتی از اسباب جمع شده خانه‌شان را دوباره پهن کنم! تازه در همان چهار روز برای دور دوم به خاتمی هم رای دادم.

++II++

بادبادک‌باز و در واقع The Kite Runner را خواندم. به نظرم زیادی اتفاقات فیلم هندی‌وار داشت. آدمها در زندگی واقعی این همه به هم نمی‌رسند برای تسویه حساب. البته چند لحظه خوب هم داشت از زندگی واقعی. برای مخاطب غربی شبیه فیلم سفر قندهار است. حس این را می‌دهد پنجره‌ای است به فرهنگ افغانستان و ابزاری برای فهمیدن آنها. برای من سرگرم‌کننده بود. همین. قصه‌های جومپا لاهیری را بیشتر می‌پسندم.

++III++

همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید. اینکه ساعت 12 شب برسی به فرودگاهِ تازه و پیشنهاد جناب پدر را که می‌خواهد بیاید دنبالت رد کنی. بعد که از ترمینال بیرون می‌آیی، معلوم شود که از کلی مسافر منتظر تاکسی فرودگاه هستند و از 600 تاکسی که قرار بوده کار کنند حتی یکی هم -به خاطر کمبود بنزین- آن طرف‌ها پیدایش نیست.

++IV++

توی راه آمدن، لیست کارهای واجب را نوشتم. شد 16 مورد. بیشتر از 10 تایش انجام نشد. تازه این لیست شامل دیدن دوستان و فامیل نبود. آن قدر وضع فجیع شد که به یک سری اقوام روز آخر زنگ می‌زدم برای سلام و خداحافظی هم‌زمان!

++V++

تهران ممکن است شلوغ باشد و گرم و آلوده و دودآلود و پر سرو صدا. می‌شود از بالا نگاه کردو مقایسه کرد تهران را با یک شهر جهان اول و پیف- پیف کرد و اه اه این و وای وای آن و خلاصه ادا در آورد که اینجا دیگر جای زندگی نیست و این‌ها . اما راستش تهران هنوز هم می‌تواند جای زندگی باشد و زنده و شاد و جاری و پر‌رنگ. تهرانی که می‌توانست برای من بهترین جای دنیا باشد، بی‌هوده شده است و خسته و از رمق افتاده. تهران این روزها برای من هیچ رنگی ندارد.

اممممم. شاید این‌که بگویم تهران هیج رنگی ندارد هم زیاد هم عادلانه نیست. همین هفته چند باری کمی رنگ گرفت. هر چند کوتاه. هر چند کم‌رنگ.

++VI++

من که همیشه دوربین همراهم بود، این‌بار هیج عکسی از تهران نگرفتم. جز در یک مناسبت شام با بعضی از دوستان. به‌گمانم شاید مال همین حس بی‌رنگی تام باشد. اگر قرار بود عکسی بگیرم که کمی رنگ داشته باشد، می‌شد همان عکس توصیف بالای این نوشته. آن هم که گرفته نشد.

++VII++

می‌شود با کلمات تصویر دل‌فریبی آفرید. اما حقیقت همان است که بود. برای رسیدن به ذات حقیقت کافی است از چشم ‌دیگری آن را نگاه کنیم و ببینیم به تصویر واحدی می‌رسیم؟

++VIII++

- Remember the time we ...
- No, I don't. It was a long time ago.
- No, it wasn't! It was just a moment ago!! *



همین می‌شود که یکی لحظات را با کورنومتر اندازگیری می‌کند و دیگری با ساعت شنی. همین است که فرق دید آدم‌ها را مشخص می‌کند.

* نقل به مضمون از The Legend of Bagger Vance

++IX++

میزان و نوع علاقه آدم‌ها از سوال‌هایشان معلوم می‌شود. همین وقت‌هاست که می‌توان بین علاقه و فضولی تفاوت قائل شد.


++X++

پنج باری رفتم پیش آن دکتر گردن که دوست صمیمی پدر و مادرم هست. 20 سالی را امریکا بوده، هشت سالی ایران، دو سال دیگر امریکا و الان دوباره ایران. یک روز می‌گوید: " چرا رفتی؟ می‌موندی همین جا زندگیتو می‌کردی. هر وقت پدر یا مادرت در مورد تو صحبت می‌کنند پر از غرور و افتخارن. احتیاجی نداری که چیزی رو ثابت کنی!" شانس آوردم که نوبت مریض بعدی بود و بیشتر وقت نداشت! وقتی بیرون می‌آیم خنده‌ام می‌گیرد که فکر می‌کند می‌خواهم خودم را ثابت کنم.

++XI++

هنوز هم دلیل رفتنم همان هست که بود. هنوز هم فکر می‌کنم تنها کارِ درست را کرده‌ام.

++XII++

ها، راستی "برای خود خواستن" با خودخواهی فرق دارد. کافی است جایمان را با هم عوض کنیم تا ببینیم خودخواهیم یا نه.

++XII++

مادربزرگ دیگر حرف نمی‌زند. دیگر شعر نمی‌خواند. دیگر از کودکی‌ات برایت تعریف نمی‌کند. دیگر به تو غر نمی‌زند که برگرد همین‌جا زندگی‌ات را بکن. مادربزرگ دیگر حتی صدای تو را نمی‌شناسد که پای تلفن بغضش بگیرد از دلتنگی‌هات .

++XIV++

The Wicker Man خیلی بیشتر از این جا داشت که به خصوصیات یک کالت زن سالار برسد. می‌توانست روی چگونگی شکل‌گیری آن، معیارهای ارزشی آن و مخصوصن این‌که چقدر چنین جامعه‌ای می‌تواند بخاطر تناقض با غریزه‌های اولیه آدمها پایدار بماند بپردازد. تشبیه به جامعه زنبورعسل هم خیلی سطحی از کار در آمده بود. لابد به خاطر وجود نیکلاس کیج باید بیشتر صحنه‌های فیلم با او پر می‌شد و نمی‌شد به موضوع اصلی پرداخت!


++XV++

کافه گلاسه خوردن مدام را هم می‌توان نوعی نشانه‌شناسی دلتنگی محسوب کرد.

++XVI++

پاداش سکوت به اندازه یک فیلم کوتاه جا داشت. نه یک فیلم بلند. باز جای تحسین داشت که در این روزها به چنین موضوعی پرداخته بود.

++XVII++

انگار بیشتر مسافرت‌های من باید در دقیقه نود قطعی بشود و بعد هم همان برنامه دقیقه نود هم هی تغییر کند. مخصوصن وقتی که مجبور باشم سوک‌سوکی‌وار بیایم و بروم. بعد هم این همه تغییر مسیر و برنامه در 24 ساعت آخر سفر بی‌افتد. آخر تابستان هم باشد و همه دنیا بخواهند از سفر برگردند و یا به آخرین سفر تابستان‌شان بروندو این همه آدم بخواهند بروند نمایشگاه مزخرف جیتکس که انگار چه آنجا چه خبر است و تمام مملکت هم یک پنج‌شنبه صبح باز باشد. همه اینها یعنی مسیر برگشتم انگار بشود شبیه قدم های زیگزاگ وار یک مرد مست! تازه آن هم دو روز زودتر که اگر می‌شد آن دو روز را به همان 5 روز اولیه و 7 روز فعلی اضافه کرد باز شاید کمی بهتر می‌شد.

یک زمانی من یک تئوری داده بودم که تهران به اروپا بسیار نزدیک‌تر از امریکا به اروپا هست. برای همین می‌شود هر وقت لازم شد فوری سوار هواپیما شد و فردایش در هر شهر اروپایی که خواستند بود. همان پنج سال پیش این تئوری نقض شد و این بار هم

++XVIII++

می‌خواستم این دو روز را بروم دیدن کازین ریاضی‌دان جهانگردم در شهر ‌سبز‌های کاتولیک و قرمزهای پروتستان، به علافی و آبجوی سیاه خوری. دیدن جوامعی که بخاطر مذهب این‌قدر تقسیم شده‌اند همیشه برایم جذاب بوده. به کازین جوان ایمیل زدم کلی ذوق کرد. یک قرن‌ست که می‌گوید بیا شهرم را ببین. بعد که دنبال بلیط گشتم، دیدم برای رسیدن به شهرش باید فرودگاه عوض کنم و کلی در راه باشم و با این همه بار نمی‌شود، دوباره ایمیل زدم که نمی‌آیم. بیچاره کلی خورد تو ذوقش.

++XIX++

فرودگاه‌ها بی‌هویت‌ترین و گذرا‌ترین جاهای روی زمین هستند. حال هر چقدر هم بخواهند با طراحی خوب و مبلمان خاص به بعضی از فرودگاه‌ها شخصیت بدهند. فرودگاه‌ها محل گذر است. هزاران صورت از کنارت رد می‌شود، بدون این که هیچ حسی در تو ایجاد کنند. صورت آدم‌ها را که نگاه می‌کنی، خسته و گنگ و خواب‌آلوداند. هیچ‌کدامشان با بعدی برای تو فرقی ندارد. حتی مطالعه آدم‌ها و داستان‌بافی در مورد زندگی‌شان در فرودگاه‌ها هیجان‌انگیز نیست.

حال فکر کن در این فضای حوصله‌سربر و میان این همه صورت بی‌حالت، ناگهان اسمت را از دور بشنوی و وقتی برمی‌گردی، یک آشنای سال‌های دور را ببینی:"سلام تو اینجا چیکار می‌کنی؟ کجا می‌ری الان؟ کجای دنیایی؟ و..." گاه دنیا چقدر کوچک می‌شود.

++XX++

یکی از چمدان‌هایم نرسیده است. خانم خط هوایمایی می‌گفت شاید اصلن تهران را ترک نکرده باشد. به‌گمانم دلش می‌خواسته بماند.

++XXI++

در شهر بنز و پورشه هوا ابری است.بیرون باران می‌آید. خسته‌‌ام. دلم گرفته‌ است. این دو روز را فکر کنم بخوابم فقط.

 . 
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger