Tuesday, October 30, 2007

The Ashes of The Life Before

The Little Girl & Her Mother, April 2007, San Diego, Once_Again


++II++

می‌گوید:"ف و بچه‌هاش به موقع اومدن بیرون، اما خونه‌شون کامل سوخته."

++III++

می‌گوید: "انگار داره از آسمون برف می‌اومد. فقط به‌جای برف، خاکستر. بوی دود خفه‌ می‌کرد آدمو. نمی‌شد که نفس کشید!"

++IV++

می‌گوید: "ساعت 7 صبح بود که در زدن. پلیس بود. خواست فوری خونه رو خالی کنیم. اجازه ندادن حتی با خودمون چند دست لباس برداریم."

++V++

می‌گوید: "حالش خیلی بهتر شده بود. دو روز بود آورده بودیمش خونه. بعد یه دفعه تنفسش مشکل شد. به بیمارستان نرسید. شب آخر خیلی درد کشید."

قرار بود بروم ببینمش. دیر رسیدم.

++VI++

زنگ می‌زنم برای احوال پرسی. می‌گوید: "از وقتی که آتیش‌سوزی شروع شد خونه نرفتیم. می‌آیی یه سر با هم بریم؟" می‌رویم خانه‌اش که روی کوهپایه قرار گرفته. تمام خانه و محوطه اش را خاکستر سیاه غلیظی گرفته.

++VII++

تمام پتیویی را که هر بار در آن می‌نشستیم برای خوردن صبجانه، خاکستر گرفته است. می رود از همسایه جاروی برقی صنعتی بگیرد برای تمیز کردنش. می‌روم حمام ِ مهمان که دوش بگیرم. تمام وان را خاکستر گرفته. 10 دقیقه‌ای شستنش طول می‌کشد.

++VIII++

می‌گوید: "ساعت 12 بود برگشتم خونه دیدم یه ماشین پلیس توی درایووی ما ایستاده. از پلیسه پرسیدم: اومدین ما را تخلیه کنین؟ جواب داد: نه! چون از اینجا می‌شه آتیش رو خوب دید. ما وایساده بودیم تماشا!"

++IX++

علاقه‌ای به دیدن خانه‌های سوخته ندارم. به اندازه کافی، در سال‌های دور زندگی جنگ‌زده دیده‌ام.

++X++

بیشتر شهر عادی به نظر می‌رسد. فقط هرازگاهی ممکن است یک هامر ارتشی یبینی. شهردار در تلویزیون می‌گوید: "همه دنیا فکر می کنند که تمام شهر سوخته. در صورتی که: وی آر اوپن فور بیزنس!! ما از توریست‌ها می‌خوایم برنامه اومدنشون رو کنسل نکنن..."

شب می‌رویم مرکز شهر. جماعت به مناسبت هالوویین لباس‌ پوشیده‌اند. بعضی‌هایشان خوش سلیقه‌اند. بعضی‌ها مقدار زیادی از بدن‌شان را بیرون گذاشته‌اند. بعضی‌ها هم بطور خوش سلیقه‌ای مقدار زیادی از بدن‌شان را بیرون گذاشته‌اند البته!

++XI++


The old man at the bar said: “Sometimes the life screws you big time. Take me for instance. For the last twenty years, I’ve been in love with a woman who is married to one man, has affairs with another guy and is in love with a third one!”



++XII++


در همین شهر آشوب زده، زندگی آدم‌های دور و برم را با دقت نگاه می‌کنم. بعضی‌هایشان خوشی‌های ساده‌ی دلچسبی دارند. سبک بال‌اند و هر روز را زندگی می‌کنند.

زندگی می‌توانست چقدر ساده تر از این‌ها باشد.

++XIII++

طی سه ساعت و دویست و پنجاه مایل یک درس فشرده موزیک امریکای لاتین می‌گیرم. مارک انتونی و جنیفر لوپز بروند بوق بزنند.

++XIV++


و دست آخر این که

Eres by Café Tacvba *


* Eres on Youtube


 . 

 Monday, October 15, 2007

Once Upon a Time Leather!

The Folsom Street Fair, Sept 2007, Once_Again

Tim was going over the clauses of the contract: “Now in this one, we disclose the annual festival on the last Sunday of September, for which the street will be closed and the residents won't be permitted to take their cars in or out of the building through out the day. I suggest though -unless you are into leather- to stay away from the area all day!!” Since I was half an hour late for our meeting and I knew he had another engagement to attend, I just laughed and nodded my head to move on.

A couple of weeks later, I did not take Tim’s advice. That Sunday I woke up rather late. From the window of my newly moved-in apartment, I could see a huge crane standing right in the middle of the next street and a few people preparing a stage in the front of it. After a quick shower and a cup of tea, I took my compact camera and went out to see what all the fuss is about...

Click Here For
The 2007 Folsom Street Fair Album
[+16 (Pseudo-sanitized!)]


 . 
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger