Friday, November 30, 2007

Obligatory Hypocriptes

Sleep On The Beach, June 2007, Once_Again


++++

نگاهِ قبیله‌ای تا اونجا کار می‌کنه که مثلن بخواهی قرار بذاری با دوستات جمع بشی . اما وقتی می‌خواهی نگاهتو‌ تعمیم بدی به حوزه بزرگتری و مثلن مدل‌سازی کنی ، قبیله‌ای نگاه کردن یعنی مثلن فکر کنی علی‌آباد هم شهری‌ست متروپلیتن.

حالا البته از خیلی جهات زیاد هم بد نیست که آدم فکر کنه علی آباد متروپلیتن‌ شده.

++++

آمازون هم کتاب-خوانش (بوک ریدر) را عرضه کرد و اعلام کرد همان روز هم سری اولش کامل به‌فروش رفت. ادعا هم می‌کند که مشکل بوک ریدرها را حل کرده و در عرض ده سال این بوک ریدرها جایگزین قسمت بیشتر بازار کتاب کاغذی می‌شوند. من هر چی فکر می‌کنم می‌بینم برای کتاب‌های درسی و جزوه دستورالعمل و مقاله شاید این اتفاق بی‌افته. اما وقتی آدم کتاب را برای تفریح می‌خواند هیچ چیز نمی‌تواند جایگزین حس لمس کاغذ و ورق زدن آن بشود.

چقدر "آی‌پاد-وانا-بی" زیاد شده این روزها.

++++

ایستاده کنار خیابان با یک تابلو مقوایی دستش: Will Work For Food. بغل دستش سگش نشسته با یک تابلو به گردنش: Will Bark For Food

++++

آدم فکر می‌کند که فیلم‌سازی کلاسیک به اوج خودش رسیده‌ و دیگر بهتر نمی‌شود ساخت که بعد فیلمی می‌آید بیرون مثل No Country For Old Men.

++++

The 50’s was drinking era. Everybody loved to drink. We were drinking hours and hours. The 60’s was drug era, and 70’s was too lame to remember. *


دارم فکر می‌کنم اگر چهل سال بعد از این جوان‌های ایرانی این روزها یپرسند دهه‌های 60 و 70و 80 شان چه هویتی داشت از این نظرها، چه می‌گویند؟

* Christopher Plummer


++++

طی الارض دوبار، آن هم به فاصله یک هفته از هم. خدا رحم کند. این همه سال طی‌الارض نه سوپرمن‌مان کرد و نه کراماتی داد دستمان جز فریکونت فلایر مایلز.

++++

پشت پنجره قدی مکان ورزشی (همان جیم خودمان) دستکش به دست هن و هن کنان دارد مشت می‌زند به کیسه بوکس. مرا که می‌بیند ایستاده‌ام نگاه می‌کنم، قبراق می‌شود و قد راست می‌کند و مشت‌هایش را محکم‌تر می‌زند.

++++

داستان بامزه‌ای تعریف می‌کند:"نشسته‌بودم دم بار داشتم مشروبمو مزه مزه می‌کردم که یه خانوم سی و خورده‌ای ساله اومد نشست کنارم و سفارش داد. سر صحبت که باز شد، خانومه شروع کرد درددل که دوست پسر سابقش که ازش یک دختر داره، بعد از اینکه سالها پیش ولش کرده بوده و رفته با دو تا زن دیگه هم بچه‌دار شده، حالا برگشته و می‌خواد دوباره با خانومه باشه و خانومه هم نمی‌دونه قبول کنه و یا نه و بحران عاطفی و این‌ها. بعد خانومه دید من ساکتم، ‌پرسید: خب مشکل تو چیه؟ که گفتم: والا مشکل بزرگ‌من الان اینه که پس فردا دارم می‌رم سنگاپور و این ایرلاین لعنتی که معمولن منو مجانی از بیزنس آپ‌گریدم می‌کنه فرست، این بار نکرده . موندم حالا چکار کنم؟ که خانومه با عصبانیت یه Fu** you گفت و پا شد رفت!"

++++

در همین رابطه، نمی‌دانم واقعن دلیلش چیه، بحران‌های دوران میان سالی (میدلایف کرایسز خودمان) یا اسباب‌بازی برای کودک حوصله‌سر رفته یا هیجان رنگ و سرعت و باد و خیابان‌های پرشیب مه ‌گرفته یا هرچی، اما مشکل بزرگ من الان اینه که چه رنگی از این - آبی، قرمز و یا سبز- رو انتخاب کنم.

++++

تاریخ شفاهی جشن شکرگزاری

وقتی زائران اروپایی داشتن از سرما و گرسنگی می‌مردن، سرخپوست‌ها دلشون به رحم اومد و گفتند: "بابا به این زبون نفهما از این بوقلمون‌ها که رو دستمون باد کرده بدیم بخورن، جهنم." زائران سال اول بی‌مزگی گوشت بوقلمون‌ را نفهمیدند از بس که گرسنه بودند. سال بعد از‌ مزه بوقلمون‌ها عصبانی شدن و دست به کشتار سرخ‌پوست‌ها زدن و بدین شکل تشکر مبسوطی ‌ازشون کردند. بعد هم طی سالیان بعد برای اینکه بچه‌هاشون از بی‌مزه‌گی بوقلمون شکایت داشتن و هی نق می‌زدن که" آخه میون این همه حیوون خوشمزه چرا ما باید یک هفته از این بخوریم بعنوان لفت‌اُور؟" به اضافه کردن کنار-بشقابی‌های‌(همان ساید-دیش‌خودمان) خوشمزه و متنوع پرداختند. بدین ترتیب رسیدیم به رسم زییای روز شکرگذاری که همه تشکر می‌کنیم که خدا به خاطر وجود این سایددیش‌ها.

++++

I’m a hypocrite, not only with regard to feminism, but with regard to everything. I mean it is unavoidable. You try to reconsolidate between your ideas and your actual actions, but…*


به گمانم هنر می‌خواهد گفتن این حرف، اینکه آدم بداند و اعتراف کند که بین شعارهایش و زندگی واقعی‌اش فاصله دارد و خیلی جاها مصلحت طلبی یا منافع شخصی یا خودخواهی نگذاشته آن شود که ادعا دارد.

یک سطح دیگری از بالغ شدن می‌خواهد توجیه/رشنالایز نکردن کارهایمان.

* Nellie McKay



++++

اخبار الان دارد می‌گوید که عباس و اولمرت توافق کردند که سعی کنند در آینده به توافق برسند. خسته نباشند. چقدر زحمت کشیدند واقعن.

++++

این نوع نوشتن، نوشتن چند خط در قطار و جمع کردن‌شان و یک‌باره پست کردن همه نوشته‌ها – cache کردن‌شان به عبارتی- هم خواص خودش را دارد. اولن بسته به این دارد که آدم چقدر حوصله اش سر رفته باشد. بعد گاهی 10 دقیقه‌ای بیشتر وقت نداری و سریع باید آنچه که یادت مانده بنویسی. بعد بستگی دارد چه به یادت بیاید ٱن لحظه از آن روز و یا شب قبل. بعد هم اگر بخواهی از کسی حرفی نقل کنی می‌شود از حافظه و نقل به مضمون و این‌ها. لینک دادن هم که هیچی، اینترنتی در کار نیست که لینک بدهی و مستند باشی. از توالی منطقی و جریان سیال ذهن و اینها هم که طبعا خبری نبود از اول. خلاصه می‌شود همین هچل هفت‌ِ (؟) فعلی.

++++

دیدی گاهی در زندگی یک فرصت خاص پیش‌می‌آید که به نظر استثنایی می‌رسد. بعد به دلایلی از دست می‌رود و بی‌خیال می‌شوی. بعد درست وقتی برنامه زندگی‌ت را جور دیگری تنظیم کردی و تازه داری دور می‌گیری، فرصت سرش را از پنجره می‌آورد بیرون و دوباره صدایت می‌کند. خوب معلوم است که برگردی بگویی: "آقا/خانم (1) پنجره‌ی فرصت‌، اون موقع که ما آماده بودیم شده بودی در ِ قلعه‌ی ناکجاآباد. حالا که از تب و تاب افتادیم شدی دروازه گله گشاد محله بروبیا؟"

(1) خواستم جندر-بایاس نباشم مثلن.
++++

وقتی سوار قایقی و داری از ساحل دور می‌شوی، تا یک جا چراغ قایق دیده می‌شود. بعد در افق ناپدید می‌شوی.

دارم به آن همه آدم‌های‌ ِ گم‌شده‌ی ِ هیچ‌گاه‌-برنگشته‌ی ِ سالهای ِ پیش فکرمی‌کنم.

++++

Parental DNA Test هم در امریکا بدون نسخه ( همان اوردِ کانتر خودمان) شد. حالا می‌توانید از داروخانه محل‌تان، کیت را خریداری نموده، در خانه‌ خود با آسایش نمونه‌های مخاطی بچه‌هایتان و خودتان را بگیرید و بفرستید آزمایشگاه تا ظرف چند روز ارتباط ژنتیکی شما را مشخص کند.

فکر کن چه خانواده‌هایی ازهم پا‌شیده می‌شه سر این آزمایش‌ها.

فکر کن اگر این کیت به ایران برسه، هر بار نتیجه جواب منفی می‌آد چه غوغا‌هایی راه بی‌افته!

++++

می‌گوید: "خب روش زندگی بعضی‌ها مثل رانندگی تاکسی می‌مونه. به محض این‌که یکی پیاده می‌شه، ترمزمی‌زنن جلوی اولین مسافر بعدی، مگراینکه طرف زیادی چاق باشه، یا آخوند البته!"

++++

می‌گوید: "اینجا همه در تو-اِنیزشون (دهه بیست‌شون) می‌گردن، توی ترتیزشون (دهه سی) ازدواج می‌کنن، پول در می‌آرن و سِتل‌-‌دان می‌شن، توی فورتیزشون هم به فکر ریتایرمنت (بازنشستگی) هستند. ماها همه چیز رو یه دهه دیر انجام می‌دیم."

++++

می‌گوید: " همه می‌گن فلانی (یعنی منِ مخاطب) خیلی بی‌وفا شده. ازش خبر نگیری، هیچ‌وقت احوال نمی‌پرسه."

++++

- Do you have any children?
- Not that I know of.



++++

الان جرج بوش دارد در مورد این گزارش امنیتی جدید امریکا حرف می‌زند و هنوز ایران را تهدید می‌کند. مرا یاد کابوی بمب‌سوار دکتر استرنج‌لاو می‌اندازد. به گمانم خیلی شبیه‌اند، هم لهجه، هم نوع نگاه و هم مدل وطن‌پرستی‌شان.

When George Bush talks about Iran, he reminds me of the atomic bomb riding cowboy character in Stanley Kubrick’s Dr. Strangelove. They look alike a lot, in their views, manners, and especially in their kind of patriotism.



هاها، این یکی ‌را انگلیسی هم نوشتم شاید خودش بخواند یک زمانی!

 . 

 Monday, November 19, 2007

The Confessions of Dangerous Minds

Halloween @ Castro, Oct. 07, Once_Again
شب هالووین یک پسره شده بود مجسمه آزادی، یک طناب انداخته بود گردن یکی دیگر که جورج دبلیو بوش بود و داشت می‌کشیدش و می‌گفت: این به اندازه کافی منو اسیر کرده. حال وقتشه که من از دست این راحت بشم.

++++

نشسته‌ایم سر میز شام. سه ماهه حامله است. تنها امریکایی بدون هایفن جمع است. صحبت جرج دبلیو که می‌شود، سرش را می‌اندازد پایین و با شرم می‌گوید: ما باید هرچی زودتر از دست این آدم خلاص بشیم.

++++

ادیتور کتاب است و فیلم‌نامه‌نویس. صحبت جرج بوش که می‌شود می‌گوید: "فکر نکنی که بوش به این همه مخالف روشن‌فکرها اهمیت می‌ده‌ها. اساس تبلیغاتش روی ترسوندن مردمه از تروریسم. تا وقتی که اکثریت میدوستی‌ها باورش می کنن، براش کافیه."

++++

نویسنده‌های کتاب" Deception: Pakistan, the United States, and the Secret Trade in Nuclear Weapons " داشتند با NPRمصاحبه می کردند. مجری پرسید: "پس بر اساس تجقیقات شما، ما پاکستان را حمایت کردیم و 10 بیلیون دلار پول بهشون دادیم. تمام این سالها هم می‌دونستیم دارن سلاج اتمی می‌سازند و تکنولوژی ساخت بمب هم بهشون دادیم. بعد هم شروع کردن فروختنش و پول درآوردن، کاریشون نداشتیم چون تنها شریک ما در جنگ علیه ترور بودن. بعدن هم که ایران برملا کرد داستان خریداشو، بازم خودمون به‌شون پیشنهاد کردیم که تمام تقصیرها رو بندازن گردن خان. حالا افتادیم دنبال ایران در حالی‌که پاکستان با این همه بمب ممکنه هر لحظه دست تندروی‌های اسلامی بیفته؟"

این جریان مشرف و پاکستان یک جوک و آبروریزی عمده‌ دیگر شده است برای بوش و دستگاهش.

++++

رفتم دی‌ام وی – راهنمایی رانندگی اینجا- برای تغییر آدرس و کارهای دیگر. می‌پرسد برای رای دادن ثبت‌نام می‌کنی؟ می‌گویم بله. در روی فرم جایی دارد که می‌توانم افیلیشنم را اگر بخواهم انتخاب کنم. من که هیچ‌وقت زیر هیچ پرچم و مسلکی نرفتم، یک لحظه از لجم وسوسه می‌شوم بزنم "دمکرات".

++++

در Rendition، مریل استریپ که یک مقام بالای امنیتی است که زنگ می‌زند به جیک گیلنهال- تا ببیند که بازجویی یک متهم در مصر چطور پیش می رود. جیک تازه کار با لحنی غمگین و در عین حال استهزا‌-آمیز جواب می‌دهد: "این اولین بار بود که کسی رو شکنجه می‌کردم" که مریل استریپ با تندی برمی‌گردد جواب می‌دهد: "The US does not torture! "

‌ با این جمله‌ی استریپ نصف سینما از خنده می‌رود هوا!

++++

عراق عملن شده یک ویتنام دیگر برای هالیوود. به گمانم با این که همه می‌دانند که جنگ به وضعیت فاجعه‌باری رسیده، این همه یادآوری مداوم و مسلسل‌وار برای ملتی که حافظه کوتاهی دارد خوب است.

Lions For Lambs رابرت ردفورد یک فیلم بد در مورد جنگ با تروریسم است. ردفورد سه داستان دونفره سناتور-خبرنگار، سرباز-سرباز و استاد-شاگرد را موازی پیش می‌برد که مجموعه آن‌ها قرار است به ما بگویند چرا وضعیت به اینجا کشیده شده. خودش هم طبعن قرار است پروفسور سوئیت و فهمیده و دنیادیده ماجرا باشد و البته نچسب‌ترین قسمت داستان همین قسمت پروفسور-شاگردش است. یک فیلم روشن‌فکرنمایانه که جز اسم بامسمای فیلم، هیچ چیزش قشنگ نیست. از ردفورد بعید بود.

از آن طرف، برایان دی‌پالما یک Casualties of War دیگر، Redacted ، این بار در مورد عراق ساخته. فیلم داستان یک گروهان سرباز امریکایی است که یک زن حامله عراقی وقتی برادرش دارد او را به بیمارستان می‌رساند می‌کشند و یک دختر 15 ساله عراقی را ریپ می‌کنند و او و خانواده‌اش را می‌کشند. هر دو خط داستان بر مبنای حوادث واقعی‌اند. فیلم مجموعه‌ای از فیلم‌های کوتاه خبری، فیلم‌های هندی‌کم برداشته شده توسط خود سربازان امریکایی، ویدئوهای یوتیوب و ویدئوچت‌های سربازان امریکایی با خانواده‌هاشان است که حس مستند بودن را خوب القا می‌کنند. حتی دیالوگ‌ها تا جایی که ممکن بوده از واقعیت برداشته شده‌اند و فقط بخاطر مسائل قانونی تغییر کرده‌اند. انتهای فیلم هم ختم می‌شود به یک اسلاید شو از عکس‌های واقعی کشته‌شده‌گان عراقی، که تازه توسط تهیه‌کننده از ترس سو شدن سانسور شده‌اند. فیلم آدم را میخکوب می‌کند. جیک یک نفر در طول نمایش فیلم درنمی‌آمد. خود دی پالما می‌گوید: این دو داستان را انتخاب کردم بخاطر اینکه سمبل خوبی هستند از بلایی هستند که سر عراق آوردیم. " Because we raped"the country and we murdered it.”

بعد فکر می‌کنی چند نفر می‌روند دیدن یک همچین فیلمی؟ در سالنی که من بودم کلن 10 نفر بودیم. می‌دانی مردم برای کدام فیلم ملت صف می‌کشند؟ 30 Day Nights که یک فیلم ترسناک است.

++++

Into the Wild شان پن یک فیلم ناب است. یکی از آن داستان‌های خاص که معلوم است پن خوب داستان را حس کرده و از ته دل این فیلم را ساخته: آرام و لطیف و جذاب با داستانی منحصر به فرد که راحت و بدون تقلا و ادعا تعریف می‌شود و عجیب به دل می‌نشیند. آدم هوس می‌کند که جای الکس باشد. ها راستی، جمله‌ی آخر الکس چقدر درست بود.

++++

در قطار صبح زنگ می‌زنم که تسلیت بگویم. همه‌شان جمع‌اند، مشغول برگزاری مراسم. صدای مامان خیلی ناراحت نشان نمی‌دهد. معلوم است خودش را جلوی جمع نگه داشته. خاله وسطی در مورد شب آخر تعریف می‌کند. دایی بزرگه در مورد برنامه‌هایشان برای مراسم. دایی کوچکه – که از همه‌شان بیشتر با هم صمیمی هستیم- زیاد حرف نمی‌زند. فقط تشکر می‌کند. با خاله کوچیکه که می رسد هنوز چند کلمه نگفته می‌زند زیر گریه. سعی می‌کنم دل‌داریش یدهم. مکالمه که تمام می‌شود تازه متوجه می‌شوم صورت خودم هم خیسِ خیس شده و دختر روبرویی دارد هی زیر چشمی نگاهم می‌کند.

++++

دارم از جلوی Civic Centerرد می‌شوم که جمعیت زیادی می‌بینم. 1000 نفری شاید توی صف ایستاده‌اند. معلوم می‌شود باراک اوباما امشب آنجا سخنرانی دارد. می‌پرسم کی شروع می‌شود؟ می‌گویند تا وقتی که جمعیت دم در هست شروع نمی‌کند. یک ساعت و نیم بعد در راه برگشت می‌بینم جلوی سویک سنتر خلوت شده است. در باز است. می‌روم تو. اوباما در حال سخنرانی‌ست. چهار پنج هزارنفری گوش می‌دهند و مرتب تشویقش می‌کنند. بد حرف نمی‌زند: تمام کردن جنگ، مذاکره با ایران، بیمه همگانی، اقتصاد بهتر و ... خوب بلد است دست روی نقاط حساس مردم می‌گذارد. دو سه تکه هم به هیلاری می‌اندازد. سخنرانی‌ا‌ش که تمام می‌شود جمعیت و مخصوصن دخترهای تین‌ایجر می‌ریزند که با او دست بدهند و برایش ضعف بروند.

دمکرات‌ها و مخصوص این اوباما خیلی بهتر از جمهوری‌خواه‌ها حرف می‌زنند. اما واقعیت این‌است که خیلی بیشتر از این‌که برنامه عملی داشته باشند حرف می‌زنند و وقتی به عمل برسند مجبور می‌شوند در مقابل خیلی واقعیت‌ها از جمله منافع لابی‌ها کوتاه بیایند.

++++

ظهر یک شنبه آرامی‌ست. روبروی ریتزکارلتون دان تاون موتورم را کنار خیابان پارک کرده‌ام. کاپشن ودستکش‌ها را در آورده‌ام و دارم کلاه کاسکت را در می‌آورم. خانم مسنی از کنارم رد می‌شود. از آن خانم‌های هفتاد و خورده‌سال سوئیت که قبراق هستند و سرحال و عاشق سرزندگی‌شان می‌شوی. لبخندی می‌زند موقع رد شدن. سرم را برایش تکان می‌دهم. چند ثانیه نمی‌کشد که برمی‌گردد: "یک سوال ازت دارم. قیمت این کلا‌ها چقدره؟" جواب می‌دهم: "همه جورش هست" می‌گوید: "همسایه من هم یک موتور داره و وقتی خواستم ازش قرض بگیرم که تو شهر چرخی بزنم گفت باید از این کلا‌ها داشته باشم و قیمتش هم چهارصد و پنجاه دلاره!" می‌گویم: "خب همه جورش رو می‌شه پیدا کرد. از پنجاه تا پانصد دلار و حتی بیشتر.بسته به کیفیتش داره" فکری می کند و خوشحال و قبراق راه می‌افتد می‌رود.

الان دارم تصور می‌کنم خانم مسن را که کلاه کاسکت به‌سر ایستاده جلوی در آپارتمان همسایه و دارد سوئیچ موتور را طلب می‌کند!

++++

For me, people are good for sex or friendship but not for both…You may get hurt by love but not by sex. And this love carp is overrated anyway. It just messes your mind. …With my last partner, I met once a week for two hours. Never talked or socialized. He was divorced with 2 small kids, so didn’t have time for more. I, too, didn’t want to get in the relationship…Toward the end, he wanted more though. I didn’t and so we went our separate ways.
-So it didn’t work for him, did it?
She laughs out loud: I guess not! But it worked for me!



++++

هرکس به اندازه شعور خودش حرف می‌زند. عقل یکی ممکنه‌ اندازه نخود و شعورش هم حتی بعد از دو سه سال زندگی در خازج هنوز رشد نکرده باشد.

++++

سروش خیلی ملایم‌تر شده و به همین خاطر، دلنشین‌تر. 8 سال پیش که دیدمش به نظرم هم اروگنت آمد و هم کمی دگم. فکر کنم این چندسالی که امریکا زندگی کرده برایش خوب بوده. افتاده‌تر هم شده. انعطاف‌پذیر‌تر. ملایم‌تر هم. پا به سن هم گذاشته البته. کلن فرزانه‌تر به نظر می‌آد. مثنوی خواندنش هم بخاطر همه این‌ها شیرین شده‌تر شده و بیشتر به دل می‌نشیند. به سوال من هم خوب جواب داد: state و church را ترجمه کرد "نهاد دین" و "نهاد دولت" و و تفاوتشان را با "دین" و "سیاست" توضیح داد.

++++

سالهاست به ما می‌گن که به جای کلمه "پستان" از کلمه "سینه" استفاده کنید در نوشته‌هاتون. اما تازه‌گی‌ها گفتن دیگه نمی‌شه بنویسین "سینه"، باید بنویسین "مرکز شیردهی".

منیرو روانی‌پور در مورد ممیزی ارشاد

++++

این فیلم اول بن‌افلک کارگردان ، Gone Baby Gone، عجب فیلم خوبی از کار در آمده. یک چیزی در حد میستیک ریور. داستان را عالی تعریف می‌کند. درست مثل زندگی واقعی لایه به لایه با واقعیت‌های آدمها آشنا می‌شویم و آن چه را که فکر می‌کردیم می‌دانیم معلوم می‌شود ظاهر قضیه بوده است. دیالوگ‌ها هم عالی از کار درآمده‌اند. برادرش هم خوب از پس نقش اول بر می‌آد، هرچند که میمیک‌هاش یک کم گل درشت شده. خلاصه افلک این همه سال فیلم‌سازی را خوب یاد گرفته.

Elizabeth, The Golden Age پر از سینگل شات آدم‌ها است با نورپردازی‌های خاص در یک زمینه جالب. انگار که کسی برایت قصه‌بگوید و وسط تعریف کردن ، عکس‌های آدمهای ماجرا را نشان بدهد . لحظه‌ای هم فرصت داشته باشی که هر عکس را خوب نگاه کنی تا حس آدم‌های داستان را بهتر بفهمی. من که از این نحوه تعریف کردن تاریخ خوشم آمد. فقط این اضافه کردن رومنس و مثلثی کردن رابطه‌ها وقهرمان‌پروری الکی در فیلم‌های تاریخی -فقط به صرف ایجاد جذابیت -من را کشته.

+++++

یکی از لذت‌های فیلم خوب دیدن در سینما این‌است که بعد از تمام شدن فیلم در سالن بمانی و کریت‌ها را تا آخر بخوانی. این روزها اینترنت اهمیت این لیست آخر فیلم را کم کرده. اما آن سال‌هایی که اینترنت نبود چه‌قدر لذت داشت نشستن در سالن تاریک و کشف این که خواننده این آهنگ کی بود و یا نقش فلان کارکتر را کی بازی کرده. هنوز هم این نشستن کلی لذت‌بخشه.

 . 

 Thursday, November 08, 2007

Tear in The Far Heaven

مامان‌جون رفت.

89 سالش بود. بزرگ فامیل. آخرین بازمانده نسل اول. تنها خواهر. بزرگ یک تبار. مامان‌جون ما. ماجون کوچولوها.

محبوب همه بود. محرم همه. مرجع همه. همه دوستش داشتن. فامیل‌های دور هرجای دنیا که می‌دیدن، اول حال اون رو می‌پرسیدن. وقتی می‌خواستند نشانی بدن که کی هستن، نسبت‌شون رو با او می‌گفتند.

مقتدر بود. کاری رو که می‌خواست می‌کرد.فصل الخطاب بود. روی حرفش کسی حرف نمی‌زد. آدم‌ها رو آشتی میداد. اختلاف‌ها رو حل می‌کرد. قبولش داشتن. گاهی نصحیت می‌کرد. چقدر احترام داشت. چقدر منو نصیحت کرد این سال‌های آخر.

جز اولین دخترهایی بود که رفته بود مدرسه جدید. مدرسه امریکایی‌ها. خودش مذهبی بود اما. حجاب داشت. در هر شرایطی نمازش ترک نمی‌شد. هفت هشت باری حج رفته بود. نماز خوندن رو برای سال سوم دبستان از اون یاد گرفتم

این چند سال آخر رو مریض شد. هم جسمی، هم آلزایمر. این اواخر کلی خاطره‌های قدیمی تعریف می‌کرد اما 10 دقیقه قبلشو یادش می‌رفت. قبل از اینکه بیام نشد برم ببینمش. تلفنی خداحافظی کردم. غر زد که چرا باز دارم می‌رم. برای روز مادر که از اینجا زنگ زدم دیگه سخت می‌شنید. حافظه‌شم خراب شده بود به‌کل. اما منو شناخت. این اواخرمی‌گفتند دیگه کسی نمی‌شناخته.

فک کنم از زندگی‌ش راضی بود. 5 تا بچه داشت که با هم خوب بودند. کلی نوه و چندتا نتیجه پیدا کرده بود. زندگی‌ش ثمر داده بود. اون سال‌هایی که سرحال بود خونه‌ش محل جمع شدن همه بود. هرکس که می‌خواست هرکس رو ببینه می‌رفت اونجا. مامان‌جون همه بود. حتی نتیجه‌ها. عکس چند نفر رو بیشتر به دیوار نزده بود اما. یکی عکس شوهرش که زود رفته بود. یکی دیگه عکس اون نوه‌ای که نابه‌هنگام رفته بودش. عکس من رو هم: بچه‌گی‌مو، فارغ التحصیلی‌مو و یک عکس دوتایی از من و خودش. بقیه شاکی بودند که چرا پارتی بازی کرده. می‌گفت "نوه‌ اولمه خب". چقدر نگران سرنوشت من بود همیشه. چقدر غصه‌ام رو می‌خورد بیچاره.

این اواخر هر دو هفته یکی از بچه‌هاش می رفت پیشش وای می‌ستاد. یک پرستار تمام وقت داشت و یک کاربین خونه. بازم سخت بود براشون. و براش. دیروز که حالشو از مامان پرسیدم گفت بیمارستانه. به خاطر کهولت سن خون ریزی کرده. اما وضعش خطری نیست.. امروز شوکه شدم.

خیلی دلم می‌خواست اون‌جا بودم. نه به‌خاطر عزاداری. به خاطر خودش.

مامان‌جون دی‌شب رفت. راحت شد. رفت، برای همیشه.


(چهارشنبه شانزدهم آبان هزار و سیصد و هشتاد و پنج.)



Adagio For Strings


+++


July 14, 2002



پسر کوچک ۳ ساله بود که خانواده اش به خانه جديد نقل مکان کردند. خانه طبقه اول يک ساختمان ۲ طبقه بود با يک حياط بزرگ. چند روز بعد از نقل مکان، پسر در حياط بازی ميکرد که صدايی از بالا آمد. دختری همسن و سال با مادرش در بالکن طبقه بالا ايستاده بودند و دست تکان ميدادند. آن روز، با "الهام"، اولين دوستش آشنا شد. پسر و الهام همبازی شدند. هر روز الهام به پايين می آمد يا پسر به بالا ميرفت. اسباب بازی هايشان را با خودشان ميبردند و با هم بازی ميکردند. همبازی های خوبی بودند، اولين دوستان صميمی. اسباب بازيهايشان را به هم ميدادند. غذا با هم ميخوردند، کارتون با هم تماشا ميکردند. بندرت بين شان دعوا ميشد.

يک روز الهام براي بازی با پسر به پايين آمد. فقط يک اسباب بازی با خودش آورده بود. يک عروسک جديد:خرگوش خوشگل تپلی با بدن سفيد، گوشهای دراز صورتی، دماغ قرمز و چشمهای بزرگ عسلی! پدر الهام خرگوش (Stuffed Animal) را از شهری دور برايش آورده بود. اسمش بانی بود. پسر چيزی به اين زيبايی نديده بود.. پسر می خواست با بانی بازی کند اما الهام بانی را از بغل جدا نمی کرد. دعوايشان شد، جيغ، گريه و قهر! از آن روز بانی باعث دعواهای زيادی بين اين دو شد. دوستيشان ادامه پيدا کرد، اما هر وقت پای بانی به ميان می آمد، دعوا بود و گريه و قهر!

يک روز مادربزرگ پسر به ديدنشان آمده بود. باز هم بين پسر و الهام دعوا شد. مادر بزرگ علت را جويا شد. مادر داستان اختلاف آفرينی بانی را نقل کرد و اينکه تمام شهر را گشته اند و خرگوشی شبيه بانی پيدا نکرده اند که برای پسر بخرند. مادر بزرگ بانی را نگاهی کرد، پايين و بالا کرد و بعد از کمی فکر گفت " کاری نداره، من يکی مثل اين برای پسر درست ميکنم!" مشغول بکار شد. در ظرف ۲ روز يک خرگوش دوخت. خرگوش را به پسر داد. پسر نگاهی به خرگوش انداخت: بدن لاغر قهوه ای، دستهای سرمه ای، گوشهای خاکستری، دماغ سرمه ای و چشمهای دکمه ای سياه! اين چه خرگوشی بود که اصلا شبيه بانی نبود؟ يک خرگوش لاغر مردنی زشت! مادربزرگ از اضافه کامواهايی که از بافتن بلوزها باقی مانده بود، خرگوش را بافته بود. ظاهرا کاموا هم کم آورده بود و برای همين خرگوش لاغر از کار در آمده بود. پسر خوشحال نبود که هيچ، از مادربزرگ هم دلخور هم بود: اين کجا و بانی الهام کجا؟ اما چاره نداشت، کوچک بود و مقدور اراده بزرگ ترها. اسم خرگوش را باني گذاشت. بانی کم کم در دل پسر جا باز کرد. بعد از مدتی بهترين دوستش شد. عزيز شد. ديگر زشت نبود. پسر او را همه جا ميبرد: حياط، خريد، خواب، مهمانی! بانی الهام هم ديگر جذابيتی نداشت. بين شان هم ديگر دعوا نمی شد. مدتی بعد، خانواده به يک خانه جديد نقل مکان کرد. بانی در اسباب کشی گم شد. پسر هم بزرگ شده بود و سرگرمی های جديد پيدا کرده بود. بانی را فراموش کرده بود.

سالها گذشت. پسر مردی شد و به شهری دور نقل مکان کرد. روزی پدر و مادر پسر به ديدن او رفتند. پسر آنها را بديدن فيلمی برد. فيلم داستان گمشدن پسری بود که بعد از سالها خانواده اش را پيدا ميکند اما هيچکس را بياد نمی آورد، حتی Stuffed animal دوران کودکيش را. پسر با ديدن فيلم ياد بانی خودش افتاد، آنهم برای اولين بار بعد از سالها. داستان بانی را به مادر گفت. مادر خاطره دقيقي بخاطر نياورد. پسر افسوس خورد که چرا بانی را نگه نداشته است. رسم دوستی اين نبود! اما چيز ديگری هم يادش آمد: زمان بچگی از مادربزرگ برای ساختن بانی تشکر نکرده بود. پسر به خودش قول داد که دفعه بعد که به ديدن مادربزرگ ميرود از او تشکر کند: هم برای بانی و هم برای مادربزرگ بودن!

 . 

 Tuesday, November 06, 2007

Days of Sarrow & No Song

زندگی هم، زندگی های قدیم
عشق همان عشق های، آتشین

یار هم یاری، که با من یار بود
در عبور روزهای دلنشین

گفتگو هم گفتگوهای قشنگ
در شبان شعر و مهتاب و شراب

بوسه هم آن، بوسه های غرق مهر
تا سحرگاهان، پیش از آفتاب

موسیقی هم، ساز فرهنگ شریف
با صدای، زیر و بم های بنان

پنجه هم از آن، پرویز و ملک
یا کسائی، نی نواز جاودان

شعر هم، تعبیر سهراب و فروغ
از خود و از بودن و دل خستگی

ارتباط ، شاملو با قلب خویش
یا که نادر پور با، دلبستگی

زندگی هم، زندگی های قدیم
عشق همان عشق های، آتشین


++++

و بالاخره، پنج سال پیش در چنین روزی:

در حاشيه

- کنسرت قرار بود که راس ساعت ٨ شروع شه، اما با نيم ساعت تاخير شروع شد. اصلانی دليل تاخير را تصادف در يکی از شاهراهها و تلفن چند شنونده عنوان کرد که خواسته بودند کنسرت با تاخير اجرا بشه، تا آنها هم به کنسرت برسند. با اين همه، باز تاخير نيم ساعته با استانداردهای تهرانجلسی بيسابقه است.

- از برنامه چاپی کنسرت هيچ خبری نبود. در شروع کنسرت، کسی هم برنامه رو اعلام نکرد. در لحظه گشايش، يک باند ۶ نفره موزيک، اول موسيقی قشنگی رو اجرا کردند. بعد خانمی روی صحنه اومد و بدون مقدمه شروع به خواندن آهنگ "ميخوام برم کوه" کرد. بعدا معلوم شد که اين خانم. ميترا و شوهرشون، راما، اعضای يک گروه موسيقی جديد هستند و شروع برنامه بر عهده اينها بوده. ميترا صدای خوبی داره که يادآور صدای پری زنگنه ست. اتفاقا چندين آهنگ فولکلوريک اجرا کردند. ظهور يک گروه جوون با اين سبک، توی اين اتمسفر تهرانجلسی موسيقی ايرانی امريکا، يک استثنای خوشاينده.

-اصلانی قسمت اول برنامه خودش رو تنها شروع کرد. مشابه همون تصويري که همه در ذهن داريم و چندين آهنگ قديمیش رو خوند، از جمله "الا ای..". آدم خونگرم، راحت و ساده ای بنظر اومد و اداهای لوس اکثر خواننده های تهرانجلسی رو نداشت.

- قسمت دوم برنامه اصلانی با ارکستر ۶ نفره بود. آهنگ هايی از آلبوم اخيرش، "روز های درد و اندوه" و آلبومی که بزودی به بازار عرضه خواهد کرد، "خط سوم"، رو خوند. به نظر مياد که در آلبوم سومش، بيشتر تحت تاثير موسيقی new age آمريکای لاتين هستش. از جهات اشعار هم، طبق معمول، چند شعر از شعرای معروف رو استفاده کرده و چند شعر از خودش. اشعار خودش بوی نوستالژی ميدند. شايد اين نوستالژی تاحدی عارضه پا به سن گذاشتن باشه، چيزی که اين روزها در نسل اول ايرانيهای مهاجر خيلی زياد شده (اميدوارم من هر جای دنيا که باشم اگه به اون سنها رسيدم، اينقدر دلتنگ گذشته نباشم!). تازه متوجه شدم که مجموعه کلماتی که اصلانی در شعرهای آهنگهاش بکار ميبره نسبتا محدود هستند. توی آلبوم جديدش، باز هم صحبت از "پرستو"، "ايام"، "اون زمونها"، "سرزمين" و ... هست!

- قبل از رفتن، فکر ميکردم اکثريت جمعيت افراد بالای ۴۰ سال باشند. اما معلوم شد که اصلانی طرفداران جوان هم کم نداره. شايد نصف سالن ۱٩۰۰ نفری کنفرانس پر شده بود و تقريبا از همه قشر و تيپی آدم در جمعيت ميشد ديد.

- توی اين جو تهرانجلسی موسيقی جنوب غربی آمريکا، ديدن و شنيدن خواننده ايرانی که سبک خودش رو داره و برای کارش و شنودگانش آنقدر ارزش قايله که يک کنسرت مرتب و نسبتا حرفه ای ارايه ميده، يک حادثه دلپذيره!

هاها، چقدر آن روزها وبلاگ‌نویسی را جدی می‌گرفتیم!!

 . 

 Sunday, November 04, 2007

Scenes From An Halloween

The Halloween In the Castro, October 2007, Once_Again

I saw a lighted sign on the median of Market street: "ROAD IS OPEN". Apparently, to provide a safety zone for the parade at Castro, the street used to be closed to cars every year on the Halloween night. But due to the last year's shoot out (or stabbing?) , the city officials didn't approved any parade for this year's Halloween and in fact planned to dispatch a large number of police force to insure the public safety. And that's why the street was not closed to cars that night!

Regardless, a few thousands people came out to Castro street that night:


The 2007 Halloween In the Castro Album


 . 
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger