Friday, January 25, 2008

And The Dice Rolls On

The Greenwich Street, San Francisco, January 08 , Once_Again


"دهکده مکزیکی کنار اقیانوس آرام" آخرش شد "شهر سرخپوستی کیلو کیلو ابر و باران!"

++++

این طور که من پیش می‌رم نقطه بعدی می‌شود آلاسکا: این تو د ِ وایلد!

++++

فکر نمی‌کردم، اما همین شش ماه هم ریشه دوانیده‌ بودم.

++++

این وسط، همین شش ماه پیش زنگ می‌زد که: "با آقای فلانی که 20ساله اون حوالی زندگی کرده صحبت می‌کردم، گفت بهترین شهر امریکا زندگی می‌کنه. چرا ناراضیه؟ همه از خداشونه. پول ما نمی‌رسید وگرنه سن فرنسیسکو خونه می‌خریدیم. و ..."

این دفعه دوباره زنگ زده که: "با خانم بهمانی که 30 ساله امریکا بوده صحبت می‌کردم می‌گفت این شهری که پسر شما داره می‌ره تحصیل‌کرده‌ترین شهر امریکاست و دان تاونش خیلی جای خوبیه و مردمش حسابین، اون قدر هم بارون نمی‌آد که می‌گن و و ..."

حیف شد این مادر ما نرفت تو مارکتینگ.

++++

این مناظره آخر اویاما و کلینتون مرا یاد بگومگوی‌های بچه‌های ۶ ساله با هم انداخت.

++++

دختر کوچک رفت بغل مادربزرگش نشست و بوسش کرد:" غصه‌ي خاله رو نخور مامانی، من که بزرگ بشم هیچ وقت از پیشت نمی‌رم." مادربزرگ بوسش کرد که: "عزیزم تا تو بزرگ بشی من دیگه نیستم. اون موقع باید وایستی تا پدر و مادرت تنها نمونن." که دختر شاکیانه جواب داد: " اون که امکان نداره. اگه اونها فقط مونده باشن، من تا بزرگ بشم از اینجا می‌رم!"

++++

دم در ایستاده می‌گوید همه از آمدنت هیجان‌زده هستند. مرتب زنگ می‌زنند و از تو می‌پرسند. دیگری مرا توی کافی روم دیده می‌گوید امروز صبح که با آن‌ور دنیا صحبت می‌کردم می‌گفتند حیلی شانس آوردین که قلانی پیشنهادتون رو قبول کرده. از آن طرف یکی دیگر ایمیل زده که من را ممکن است یادت نباشد اما من با تو در این زمینه کار کردم که جواب دادم پاییای ۹۸ سیوییا را خوب یادم هست. و همین‌طور الی آخر.

اما در آینه که نگاه می‌کنم، لباس شیطان به من نمی‌آید.

++++

اسمش را اتفاقی -وقتی دنبال شماره دوست دیگرم روی وب می‌گردم- پیدا می‌کنم. استاد دانشگاه همین شهر شده و شماره‌ تلفن دفترش هم روی صفحه دانشگاه‌اش توشته. هشت سالی است که ارتباطمان قطع شده. فقط می‌دانم که یکی دو سال بعد از آخرین ارتباطمان شوهر کرده بود و برای ادامه درس رفته بود به شهر دیگری. زنگ که می‌زنم خیلی رسمی که "داکنر ر..؟" جواب می‌دهد: "اسپیکینگ." یک دفعه به قارسی می‌گویم: "چططططططوررررری بــوبـــو؟!!‌" تعجب‌اش را پنهان نمی‌کند. بعدکه می‌پرسم من را شناخته یا نه که جواب می‌دهد: "نمی‌دونم کی هستی اما می‌دونم به کدوم دوره از زندگی من مربوط می‌شی!"

++++

دارد تلفن صحبت می‌کند: حدس بزن چی‌ شده. یک دوستم که ۱۰ سالی خبر نداشتم امروز زنگ زد که خونه هستی؟ آدرستو بده دارم میام اونجا! الان هم اینجا نشسته.

++++

می‌گوید: من هم در همین گیر کرده بودم یک رابطه سه ساله که دیگر نمی‌تونستم تحملش کنم اما از طرفی هم کلی هزینه داده بودم بابتش. آخرش هم که بریک‌آپ کردم فکر می‌کردم راحت شدم اما یه دوسالی خیلی اذیت شدم.

++++

با کارگردان جماعت سینما رفتن اعمال شاقه است از بس که بای پلار است سلیقه‌شان.

++++

پرسپولیس مرجان ساتراپی/وینسنت پاروناد نکات مثبت زبادی داشت. اما مهمترین‌اش صداقت ساتراپی در تعریف داستان زندگی‌اش بود. چند نفر از ما حاضریم تمام زندگی خود را بدون کم و کاست جلوی همه تعریف کنیم؟

++++

تومانی دیاباته یک پا ندارد. یعنی پای راستش فلج است. با عصا می‌آید می‌نشیند وسط. آرام سخن می‌گوید از کرا، چیزی بین چلو و هارپ. اهل مالی است، مسلمان به گمانم. شروع می‌کند به نواختن. اول ریتم گیتارِ باس‌گونه‌ای را. بعد ملودی هارپ‌واری را به آن اضافه می‌کند. کمی بعد شروع می‌کند به ایمپروایز کردن روی آين ترکیب. سرش را درویش‌وار بالا و پایین تکان می‌دهد. بعد بده‌‌بستانی (دویت) با کی‌برد می‌روند. کی‌برد که نه. یک ساز آفریقایی دیگر ِ جایگزین کی‌برد. بقیه ارکستر به او ملحق می‌شوند. دختر ِ بک‌آپ سینگر روسری را از سر می‌کند. کفش‌های پاشنه بلندش را از پا در می‌آورد و شروع می‌کند به رقصیدن بی قید. یک دختر سیاه از جمعیت تقریبن تمام سفید می‌رود روی سن و شروع می‌کند رقصیدن. با تمام بدن. از روی لباس نازکش می‌شود حرکت تمام عضلاتش را دید. طبل‌زن گروه می‌آید جلوی سن و دستش را موج‌وار حرکت می‌دهد. جمعیت همراه می‌شوند. تومانی می‌گوید: "فکر کنین الان توی خونه خودتون هستین. " آدم‌های اتوکشیده یکی یکی از جایشان بلند می‌شوند و شروع می‌کنند به رقصیدن. چیزی نمی‌گذرد کسی روی صندلی‌اش نمی‌ماند. راهرو‌‌ها پر‌اند از جمعیت. تومانی یک‌پا با سازش می‌تواند همه را به رقص درآورد.

پ.ن: گذشته‌ای دور. یک شنبه شب در سالوادر. هفت هشت هزار نفری که ساعت ۲ نصف شب در خیابان همراه هم می‌رقصند.

++++

بعد از این‌ که مطمین می‌شود که به خواب رفته، دستش را از دست او در می‌آورد و به سمت دیگر تخت می‌چرخد. مدتی به جلو خیره‌ می‌شود. بلند می‌شود. آرام لباس می‌پوشد. همه‌جا را با دقت نگاه می‌کند که چیزی جا نگذارد. در آپارتمان را بدون صدا می‌بندد. از آسانسور می‌گذرد و راه راه‌پله‌ها را پیدا می‌کند. پنج طبقه‌ را به آهستگی و سکوت پایین می‌آید در حالی‌که با خودش زبر لب تکرار می‌کند: کار ِ جایگزین نمی‌شه، سرگرمی ِ‌جایگزین نمی‌شه، دوستان‌ِ جایگزین نمی‌شن، شهر جایگزین نمی‌شه، دوست‌داشتن جایگزین نمی‌شه، ...

++++

برای بعضی از ما، مدرنیته خلاصه شده در خوابیدن همزمان با چند نفر.

++++

با هیجان تعریف می‌کند: "موتورش ۱۲۵۰ سی‌سی ه. وزنش ۵۵۰ پوند. از صفر تا ۶۰ رو در عرض ۵ ثانیه سرعت می‌گیره. س رو عقبم سوار کردم یه دور که زدیم، دهنش از اینجا تا اینجا باز مونده بود..." که می‌پرسم: "مید لایف کرایسز؟" جواب می‌دهد: "اگزکتلی! گیو می اِ فایو"

++++

محض حفظ آبرویش هم شده، یکی به داریوش مهرجویی برساند که ساختن یک فیلم درجه سه از یک داستان درجه سه هنر نیست در این دور و زمانه. هیچ نداشت جز همان محسن چاووشی‌اش.

++++

به قول فروغ، بعضی از درفت‌ها باید همان درفت باقی بمانند.

 . 

 Wednesday, January 16, 2008

در جستجوی زمان از دست رفته

A (L?) Couple at the Window, Amsterdam, December 2007, Once_Again


نمی‌دانم چطور سر صحبت با دختر بغل‌دستی باز می‌شود. هلندی‌الاصل است و 8 سالی را اسرائیل زندگی کرده و 6 سالی را سن‌فرانسیسکو و حالا دو سال است که به آمستردام برگشته. چگونگی‌اش را نمی پرسم اما معلوم می‌شود که تجاربمان مشابه است. لحظه‌ای که از هم جدا می‌شویم می‌گویم مواظب باش مسیری را که می‌روی ارزشش را داشته باشد. پاسخ می‌دهد که کاش زمانی که سن فرنسیسکو بودم با تو آشنا می‌شدم. خنده‌ام می‌گیرد که زندگی من پر است از این دوستی‌های پنج دقیقه‌ای کاشکی که‌ ِ در پتنسیال مانده!

++++

اشک مادرم به محض آن که مرا در فرودگاه می‌بیند بی‌صدا سرازیر می‌شود. حتم دارم با دیدن من به یاد سوگواری برای مادربزرگم افتاده.

چند روز بعدش، ساعت 5.5 صبح می‌روم فرودگاه برای یک سفر یک‌روزه برای دیدار اقوام و گفتن تسلیت. از ساعت 6 می‌گویند چند دقیقه دیگر معلوم می‌شود که شرایط جوی مناسب است یا نه تا که همینطور چند دقیقه چند دقیقه می‌کشانندمان تا ساعت 10 که بالاخره پرواز را کنسل می‌کنند.

دلم می‌خواست می‌دیدمشان. دلم می‌خواست خاک مادربزرگم را هم می‌دیدم با اینکه به این چیزها اعتقاد ندارم. یک خاله‌ام زنگ می‌زند فرودگاه دلداریم می‌دهد که توی سعی‌ات را کردی و همین مهم است. آن یکی خاله‌ بعدن پای تلفن لحظه به لحظه روز آخرش را گزارش می‌کند. به گمانم دارد بیشتر خودش را دلداری می‌کند که با آرامش کامل رفته است.

معلوم می‌شود که مادربزرگ چند سال پیش قبل از رفتن یکی از سفرهای مکه‌اش وصیت‌نامه دقیقی نوشته. فرش‌هایش را وقف کرده به مسجد. اما بیشتر ثروتش را به مدرسه سازی. حتی او با آن همه مذهبی‌بودنش قبول داشته که راه نجات ما از مدرسه می‌گذرد نه مسجد.

++++

از روز اول آن‌کال‌ام. تفریبن هر روز دکترم. زنگ می‌زنند که سه ساعت دیگر اینجا باش. یا این آدرس را بنوس و همین الان برو مطب فلان دکتر. دکتر اصلی‌ام که چندین سال است که مرا می‌شناسد می‌پرسد بالاخره کجایی هستم. می‌گویم: "مگر فرقی هم می‌کند؟" که جواب می‌دهد یک چند سالی بعد چرا.

++++

تهران چقدر خاکستری شده. خاکستری خسته از رمق افتاده بی‌رنگ. حتی برف تهران هم دیگر رنگی ندارد. حوصله‌سربر است و کسل‌کننده. من‌ ِ آن همه مشتاق ‌ِ تهران-بین ‌ِ خوش‌گذران ‌ بیین چه به سرم آمده در این پنج سال که تهران این همه دلگیر‌کننده شده برایم. دلم می‌خواهد به محض اینکه درمانم تمام شد سوار هواپیما بشوم برگردم.

++++

اتوبوس شب خوب بود. اما فیلم بسیار بهتری می‌شود اگر درست زمانی که ریحانه وارد پادگان می‌شود و چادرش به سیم خاردار گیر می کند و کنده می‌شود سالن را ترک کنی و قصه را تمام شده پنداری.

نصف سوتسی خوب بود، آن نصفه‌ای که نخوابیده بودم.

++++

بعضی از رستوران‌های مورد علاقه‌ام را دوباره امتحان کردم. چه پس‌رفت‌هایی داشته‌اند. بعضی‌هایشان یک زمانی محشر بودند. برعکس، رستوران‌های ایرانی مثل شاندیز و دیزی‌سرا هنوزعالی هستند. هی می‌پرسیدم از رستوران‌های جدید، اما کسی خبر جدیدی نداشت.

سیگار کشیدن در کافی‌شاپ‌ها ممنوع شده. هر چند بعضی جاها می‌گذارند یکی دوتا یواشکی بکشی. نشد که چپ‌دست بروم. آنتراکت هم را که زیارت نکردیم، نه برای صبحانه و نه وقت دیگر. اما یک کافی‌شاپ عالی پیدا کرده‌ام که می‌شود درش سیگار کشید. خودش هم سیگار برگ دارد. عملن یک "سیگار بار" شیک و باکلاس است، با امبیانس عالی و مبل های چرم قرمزی که می‌شود ساعت‌ها درشان فرو بروی و گپ بزنی.

++++

می‌گوید تمام فامیل داماد -در حد عمه/دایی/خاله- آمده‌اند برای مراسم بعله برون. بعد که دو خانواده به توافق رسیده‌اند، مِهر و دیگر شرایط ازدواج را روی کاغذ آورده‌اند و دو خانواده امضا کرده‌اند.

با شنیدن این حرف برق از سرم می‌پرد. وقتی یک خانواده‌ی فرهیخته این جامعه در این زمانه "صورت جلسه" امضا می‌کند، از بقیه چه انتظاری می‌شود داشت.

++++

صدای نویسنده هنوز داستانش را تمام نکرده در میان دست زدن‌‌های متمادی حاضرین و آفرین و مرحبا و براوو گفتن‌شان گم شد. فقط ضدقهرمان داستان که حقیقت ماجرا را می‌دانست گوشه‌ای ساکت نشسته بود و نگاه می‌کرد.

++++

شهروند نو خوب است. انگارصفحات میانی شرق را می‌خوانی، در قطع کوچک و با تامل بیشتر در کیفیت مقالات.

مقالات و تحلیل‌های نویسنده‌های داخل ایران از اوضاع امریکا نسبت به دوران روزنامه جامعه چقدر بهتر شده است. جزئیات انتخابات راه خوب توضیح داده بودند. همراه با چند تحلیل حسابی. این نشان می‌دهد که اینترنت و ماهواره کلی فایده دارد برای انتقال اطلاعات و درک اوضاع. سطح توقع خواننده ایرانی هم بالا رفته. کاش برعکسش هم صادق بود. بیشتر مقاله‌ها و تحلیلی‌هایی که خارج از ایران در مورد اوضاع ایران می‌نویسند، از واقعیت پرت است و می‌بینی تا در خود ایران نباشی، نمی‌فهمی چه می‌گذرد.

به هر حال شهروند، شرق و هم‌میهن نمی‌شود. قوچانی دارد هدر می‌رود.

++++

خوش به حال فورست که از زندگی جنی خبر نداشت.

++++

دلم می‌خواست افرا را ببینم. نشد.

++++

می‌گوید: هنوز بعد از 17 سال و با اینکه من ازدواج کرده‌ام هر وقت جایی می‌خواهد برود زنگ می‌زند از من دعوت می‌کند و نه از دوست دخترش.

++++

تازه می‌فهمم چقدر وبلاگم سنگین شده برای دانلد شدن روی دایال‌ آپ. یک فکر اساسی برای کلش شاید کردم همین روزها.

راستی ممنون از همه آنهایی که آقای فیلمی معرفی کردند. تعدادی را در همان لحظات آخر بدستم رساند یکی‌شان. سی‌و‌هشت هزار تومان هم دادم اما نشمردم که چندتا فیلم شد. ظاهرن که کیفیت‌شان هم خوب است. نشان به این نشان که این لاست معتادم کرده این چند روز، وسط این همه کار.

++++

با هرکسی که صحبت می‌کنی از متولد آخر دهه سی گرفته، چهل، پنجاه و حتی تا شصت، دادشان بلند است که نسل سوخته هستند. هر نسل فکر می‌کند آنها بوده‌اند که بدترین صدمات را خورده‌اند. شاید نمی‌بینند که تحولاتی مثل انقلاب و جنگ دامن چند نسل را می‌گیرد. فرقی هم زیاد نمی‌کند رقم داخل شناسنامه‌مان چه باشد. همه داریم هزینه‌اش را می‌دهیم. آنچه که مهم است این است که هر کدام در کوران این همه حوادث ناخوشایند چه گلی به سر خود و دیگران زده‌ایم.

++++

جمع شدن ‌با دوستان خوب بود. هم وبلاگی‌ها و هم غیر وبلاگی‌ها. حس خوبی می‌دهد وقتی می‌دانی هنوز دوستان بامعرفت و صمیمی آنجا داری.

++++

هنوز فکر می‌کنم تصمیمات سال 86‌ام درست بوده‌اند، ترک ایران و تصمیم چهار ماه و نیم پیش‌ام.

++++

نمی‌گویم این تهرانِ آخر بود. آدم فردایش را هم نمی‌داند. اما دلم می‌خواهد برای مدت نسبتن طولانی دور باشم. این تعطیلی استعلاجی هم که یک زخم را خوب کرد، هزار زخم دیگر را باز.

تهران ِ تلخی بود این بار.

 . 

 Tuesday, January 15, 2008

خانه‌ای در ابتدای دنیا

ایمیل زده: "حتمن قبل از خراب کردنش عکس و فیلم بگیر. اگر نگیری بعدن دلت می‌سوزه." یک روز برفی می‌روم آنجا. مامان با ناراحتی می‌گوید "دیروز شروع کردن. نرده‌ها رو از جا کندن همون اول کار." شروع می‌کنم به عکس گرفتن از بیرون خانه. کسی پایش را به حیاط نگذاشته در این چند روز. از کنار استخر که می‌خواهم رد بشوم تا بروم روی پلاتوی بالای گاراژ پایین، تا بالای زانو می‌روم توی برف. از همه جا عکس می‌گیرم: راه ورودی، پله‌های حیاط، کاج های برف گرفته بلند، استخر، تاب و صندلی‌های بامبوی حیاط. می‌روم داخل. چند کارگر وسط هال ایستاده‌اند و دارند زمین را با کلنگ سوراخ می‌کنند. نرده‌های پله‌ها را –همان طوری که مامان گفته بود- کنده‌اند.

چه سالهایی را اینجا بودیم. هنوز تمام نشده بود ساختنش که سالهای اول جنگ که عراق تهران را بمباران می‌کرد، ما و سه خانواده دیگر از فامیل می‌آمدیم زیرزمینش شب‌ها بخوابیم. سه اتاق داشت و یک سالن بزرگ. بابا تمامش را بتونی ساخته بود به همین منظور پناه‌گاه و ادعا میکرد اگر بمب هم بخورد روی ساختمان و بریزد، زیرزمینش خراب نمی‌شود. آن شب‌ها بساط انواع بازی پهن بود و رادیو امریکا و صدای "سلام به همه بچه‌های ایرون از ساحل ...." و رده‌بندی‌های‌ کیسی کیسون. یک‌سال و نیم بعد هم که ساختنش تمام شد، شد خانه‌مان برای سالهای زیاد. طرحش از میان پنج طرح مختلفی که دوستان بابا زده بودند انتخاب شده بود با کلی خاصه‌سازی برای راحتی استفاده و جوابگویی نیازهای ما. از رختشورخانه بگیر تا اتاق مهمان و پنتری و اتاق مطالعه همه چیزش حساب شده بود. نورش حرف نداشت: از سه طرف نور داشتیم. صبح‌ها در آشپزخانه که صبحانه می‌خوردیم تمام کوه‌های برف گرفته توچال را می‌دیدیم. برای اینکه آوردن خرید به آشپزخانه سخت نباشد یک راه جدا از خیابان اصلی داشت و یک پارکینگ مجزا. در آن سا‌‌ل‌های جنگ که همه چیز کم بود، چقدر پدر و مادر من تهران را گشتند که کاشی و وسایل داخلی خارجی برایش گیر بیاورند. کار به اینجا رسیده بود که برای جور کردن یک نوع کاشی اسپانیایی از سه جا خرید کرده بودند تا به متراژ لازم برسند. کلی گشتند که سرویس بهداشتی امریکن استندارد برایش پیدا کنند. حالا فکر کن که چقدر از جهت انتخاب رنگ محدود بودند با موجودی آن روز فروشگاه‌ها و چقدر انرژی برد مچ کردن خرید‌هایی که کرده بودند. با همه این سختی‌ها، یکی از راحت‌ترین خانه‌‌هایی بود که من دیده‌بودم. بعد‌ها هرکس که ساکن آنجا شد همین نظر را می‌داد.

طرح حیاطش را هم یک معمار دیگر از دوستان بابا داد. حیاطش طوری طرح شده بود که از در حیاط که وارد می‌شدی تا در ساختمان که برسی هر چند قدم باید سه پله بالا می‌آمدی و مسافتی را طی می‌کردی و هر بار یک منظره تازه از گل و گیاه و باغچه می‌دیدی. استخرش امضا داشت: هم شکل نامتعارف داشت هم حیاط را تعریف می‌کرد و هم قابل شنا کردن بود. شاید تنها استخری باشد که الان از گوگول ارت که نگاه می‌کنی، از فاصله زیاد خانه را از بقیه خانه‌های استخر‌دار محل قابل تشخیص می‌کند. شب‌ها در حیاط که می‌نشستیم تمام تهران زیر پایمان بود. چون سطح استخر از خیابان چهارمتری بالاتر بود، استخر هیچ دیدی از بیرون نداشت با اینکه فقط با یک ردیف گلدان از خیابان روبرو جدا شده بود.

خانواده ما کلن تا آنجا 6 خانه عوض کرده بود. اما این خانه شد محل سکونت ما برای سالهای طولانی. کار هر روز عصر من این بود که روی مبل‌های بامبو حیاط بنشینم و چای بخورم و روزنامه و کتاب بخوانم. تاب دم استخرش محل واکمن گوش دادن من بود. شب‌ها در حیاط تمام چراغ‌های تهران زیرپایمان بود. چه مهمانی‌ها برگزار شد در آن خانه و حیاط. صدا بیرون نمی‌رفت و همیشه خیالمان راحت بود که گیر نمی‌دهند. چقدر می‌شنیدیم که سالنش به درد یک جشن‌عروسی مجلل می‌خورد که البته هیچ وقت هم در ‌آن عروسی برگزار نشد. یک سال کوچه پایین ما را موشک زدند. تمام درها و پنجره‌های همسایه کنده شد. فقط شیشه 13 پنجره‌ خانه ما خورد شد اما.

دو سال بعد از اینکه من آمدم و وقتی قرار شد خواهرم هم بیاید، یک طبقه بالایش ساختند و رفتند واحد بالا. پایینش را هم دادند به یک دیپلمات‌ آلمانی. دیپلمات دومی هم که آمد همین خانه را نگه داشت، تا اینکه از صدقه سری آقای کرباسچی برج‌ها آمدند و آرامش را از آن منطقه ویلایی گرفتند. دیگر حیاطش پرایوسی نداشت و دیدش هم به تهران و کوه از بین رفته بود. بالاخره همین پارسال تصمیم گرفتند بروند آپارتمان‌نشین بشوند بعد از این همه سال. خود من برایشان کلی استدلال کردم که امنیت نیست و نشستن در این خانه خطرناک است و دردسر دارد و مستاجر پیدا کردن سخت است و خارجی‌ها ایران ماندنی نیستند و هی عوض می‌شوند و دیگر سن‌شان اجازه نمی‌دهد و چه و چه. پدرم مایل بود همینطوری نگه‌اش دارد یا یک جا اجاره‌اش بدهد که باز خود من قانع‌اش کردم حالا که دور تا دورش برج شده، بهتر است این هم بشود یک "مجموعه مسکونی" دیگر (حتمن هم با یک اسم مسخره دیگر!). هر کس که خانه را دیده می‌گوید حیف است برای کوبیدن. اما چاره‌ای نبود. تازه به گمانم هشت سالی دیر این کار را شروع کردند.

با تمام اینها و با این که خودم شریک جرم هستم، وقتی کلنگ را دست کارگر دیدم اشکم درآمد. تازه فهمیدن معنی "خانه پدری" یعنی چه. هنوز یادم هست که وقتی آن بهاریه‌های‌ پرویز دوائی‌وار‌ مجله فیلم دهه شصت را می‌خواندم، یا وقتی از تعلق آدمها به گذشته می‌شنیدم خنده‌ام می‌گرفت که چرا اینها این‌قدر نوستالژی‌یشان غلیظ است. اما حالا می‌فهمم این نوع تعلق خاطر یعنی چه. شاید همین فهمیدنش هم نشانه سالخوردگی باشد، نمی‌دانم. اما حالا می‌فهمم که اصلن مهم نیست که این "خانه پدری" چه هست و کجا هست و چطور بوده. مهم این‌ است که حس کنی شاخص قسمت مهمی از هویت آدم بوده و هست و ایکون یک دوره مهم از زندگی‌ات. اینکه بشود دست بگذاری رویش و بگویی من اینجایی هستم. همین است که در امریکا بعد از چهار شهر و نه بار خانه عوض کردن، هنوز به هیچ‌کدام‌شان تعلق خاطر ندارم. مهر هیچ‌جا دلم را نگرفته. همین است که امروز می‌گردم دست را به یک جا بکشم و بگویم "من اینجایی هستم" و نمی‌شود. اما طی همین سا‌ل‌های بی‌خانه‌مانی، هر وقت که برمی‌گشتم آن خانه احساس "در خانه بودن" و "مال خود بودن" می‌کردم. همین می‌شود که هیچ‌کجا آن همه حس ریشه‌ دواندنی که آن خانه در زندگی‌ ما داشته را ندارد. همین می‌شود که ایمیل می‌زند "یادت نره عکس بگیری. اگر نگیری بعدن دلت می‌سوزه ها."

داشتم فکر می‌کردم اگر برای ما سخت است، برای پدر من باید سخت‌تر از همه باشد. دارم فکر می‌کنم ببینم آرزوی‌ این روز‌هایش چیست. کار را که کم کم دارد بازنشسته می‌شود، هر چند از این کلمه متنفر است و می‌دانم بصورت تفریحی تا لحظه‌ای که بتواند ادامه می‌دهد. به گمانم بزرگترین آرزویش هنوز آرامش و آسایش ما و در کنار ما بودن است (جدا از آدم‌ شدنمان البته!). این سال‌های آخر چقدر برایش سخت می‌شود اگر بخواهد ایران بماند و کار نکند. تنهایی را بیشتر احساس می‌کند و با این نقل ِ مکان تنهاتر هم می‌شود. بعد با اینکه ده‌-دوازده سالی را هر سال به امریکا آمده و همه جایش را گشته، هیچ وقت راضی به ماندن نشده. این سال‌های باقی مانده را اگر بیاید اینجا در تنهایی چه کند؟ اینجا هم حوصله‌اش سر می‌رود. همین می‌شود که می‌فهمم پره مهاجرت سه نسل از یک خانواده را می‌گیرد: آن‌ها که مهاجرت می‌کند، پدر و مادرها و بچه‌های نسل دوم. سه نسل باید هزینه‌ بدهند برای خودخواهی‌‌ها و جاه‌طلبی‌های آن نسل وسط.

وقتی داشتم عکس و فیلم می‌گرفتم گفتم خوب است عکس این خرابی‌ها را هم نشانش بدهم. شاید با دیدن اینها دیگر دلش نخواهد هرگز پا به ایران بگذارد. اما دیدم دلم نمی‌آید. همان عکس‌های بیرون خانه را ببیند بس است.

 . 

 Friday, January 04, 2008

Call For ّ"Aghaye Filmi"

اگر آقای فیلمی دی‌وی‌دی فروشی در تهران می‌شناسید لطفن شماره تلفنش را برایم ایمیل کنید: 2bareh AT gmail DOT com. این آقای فیلمی ما گم شده است. لطفن بجنبید که چند روزی بیشتر وقت ندارم. من معمولن حداقل 20- 30تایی با هم می‌خرم.

شرایط:

- دی وی دی و نه دایویکس.
-حدالمقدور جلد داشته باشد.
- کیفیت پرده‌ای نباشد.

مرسی.

یک نفر هم این صفحه را لطفن پینگ کند که شاید خوانده شود. من اینجا پشت فیلترهستم.

 . 
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger