Wednesday, June 03, 2015

حکایت اسم پایتخت

به طور اتفاقی سر میز شام نشسته بودیم کنار هم. از همان معرفی اولیه، گفتگوی سرخوشانه جدی و شوخی بین ما شروع شد. بقیه آدمهای دور و برمان هم بیشتر به حرف‌های ما گوش می‌دادند و هر از گاهی چیزی اضافه می‌کردند. هلندی بود و در کار سهام‌های اروپایی بازار بورس نیویورک و 12 سال مقیم این شهر. آدم خوش‌مشرب و مطلعی به نظر می‌رسید، از آن اروپایی‌ها که خیلی بیشتر از شهرشان و کشورشان و قاره‌شان پیموده‌اند و دیده‌اند و خوانده‌اند و گذرانده‌اند. من جواب سوالش را، تلقی ایرانی‌ها و امریکایی‌ها از هم، نیمه جدی/شوخی دادم و سر تکان داد که جواب تیزبینانه‌ای بود. تعریف‌مان از ایران رسید به اقتصاد اروپا و وضعیت یونان. در مورد اختلاف‌های فرهنگی داخل اروپا و تاثیرشان روی وضع فعلی روابط کشورها حرف‌های جالبی ‌می‌زد. وضعیت امریکا را از دید خودش سعی ‌کرد تبیین کند. پرسیدم "به نظرت چه شده که مردم اینجا در ظرف این چند دهه به این فرهنگ رسیده‌اند؟" چند لحظه رفت توی فکر و بعد از کمی مکث خیلی ساده گفت "من هنوز آن قدر از این مردم شناخت پیدا نکردم که دلیلش را با قطعیت بدانم".

لبخند زدم از نگاهش در مقایسه با کوه ادعای بعضی از هموطنان محترم. مثلن آن که دو سال رفته بود انگلیس به‌عنوان دانشجوی رشته‌ی گل و بلبل و بعد برگشته بود ایران و داشت در مورد خارج به من آن زمان 12 سال امریکا زندگی کرده و حداقل سی کشور و شهر دیده راهنمایی می‌داد که کجا برای زندگی خوب است. یا دیگری که پایش را امریکا نگذاشته بود با قطعیت حکم می‌داد که کدام شهرش قابل زندگی‌ست و کجایش غیرقابل تحمل است. بماند روزنامه‌های ایران که هر روز پر است از مقاله و تحلیل در باب فرهنگ و سیاست مردم فلان کشور و چند و چون تفکرشان. از ژاپن و استرالیا بگیر تا امریکا و مکزیک و برزیل و گینه جنوبی!

بعضی آدم‌ها هستند سالها می‌گردنند و می‌بینند و می‌خوانند و اذعان دارند که هنوز خیلی چیزها را نمی‌دانند. آن قدر دیده‌اند که می‌دانند دست روی دست زیاد است. آدم been there, done that کم در این دنیا پیدا نمی‌شود. هیچ چیز قطعی نیست و اصولن دانش آدمی نسبی و مدت‌دار است و هر روز ممکن‌ است آنچه آدم درست می‌پنداشته نقض شود یا یکی پیدا شود که بیشتر بداند و توضیح بهتری داشته باشد. این جور آدم‌ها در نگاه‌شان، کلمات‌شان، حتی در لحن‌شان و تاکیدهایشان یک نسبی‌گرایی موج می‌زند، یک فروتنی مستتر است که معاشرت‌شان را خوشایند می‌کند. بعضی‌ها هم مرا یاد آن جوک پاورچین می‌اندازند که در آن بامشاد می‌گفت "می‌خوام برم خارج." مدیری می‌پرسید "تو اصلن می‌دونی خارج کجاست؟!" و بامشاد جواب می‌داد: "بعله، می خوای پایتختش رو بگم؟"

 . 
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger