|
![]() |
||||||
Sunday, May 11, 2008
حدس بزن چی کسی برای شام میآید
![]() منتظر رسیدن شام، گیلاس مارتینی را در دستم می چرخانم. نشستهام در بار رستوران ایتالیایی مورد علاقهام که یک چهار-راه با خانهام فاصله دارد. یک چهار-راه اینجا می شود حدود صد و پنجاه متر. روبرویم، دیوار پشت بار سیمان اکسپوز است که رویش آینههایی با شکل و اندازههای مختلف نصب کردهاند. از بارتندر مارتینی با بالوادیر، ودکای مورد علاقهام، را خواسته بودم که ندارد و با کمی چانه به گری گوس رضایت دادهام. به گیلاس مارتینی نگاه میکنم و یاد پنج سال پیش، شب اولی که خانه پدرام مهمان بودم میافتم. پدرام بود و مامک و شهرزاد و علیرضا و مهران و دوست مامک اگر درست یادم باشد. همان اول که وارد شده بودم، پدارم یک لیوان بزرگ پر داده بود دستم که بیا ودکا. گفته بودم "آخه این همه ودکا؟!" گفته بود: "شنیده بودم که اهل مارتینی هستی!" خندهام گرفته بود که مارتینی میخورم، اما نه برای الکلش که. مشروب را اصولن معاشرتی میخورم و در معاشرتی خوردن حجم الکل مهم نیست. گیلاس مارتینی که به این گندگی نیست. لذتش به این است چطور درست شود و در گیلاس سه گوش سرو شود و سه زیتون در داخلش شناور باشد و همدم و معاشر خوب هم باشد و گپ و مزه مزه بخوری و اینها. یاد حرف آن روز که میافتم حالا خنده ام می گیرد که روزگار همین است که منِ پنج سال پیش الان تنها نشسته باشم دم بار و هیچ کسی نباشد همراهم. بعد یاد صبح میافتم که اول وقت رئیس بزرگ دم در اتاقم ایستاده بود تا تولدم را تبریک بگوید و بعد با هیجان پرسیده بود که امشب چه برنامهای دارم. وقتی گفته بودم هیچ، ناراحت شده بود و من دلداریش که ناراحت شدن ندارد. این روزها تنها هستم و کاریش هم نمیشود کرد. بعد با خودم فکر میکنم که خوب است بیچاره نمیداند همین سه چهار سال پیش بود که یک بار روز تولدم سه بار کیک بریدم و یک بار دیگر چهار روز پشت سر هم با دوست های مختلف جمع شدیم و هر شب که از رستوران و کافی شاپ برمیگشتم خانه، مامان به دستم نگاه می کرد و میگفت: بازم کادوی تولد؟! چرخ روزگار هم میرسد به امسال که پدر و مادر گرامی چون عازم سفر بودند، سه روز زودتر روی انسرینگ تولد آدم را "پیشاپیش!" تبریک بگویند و خواهر گرامی هم زنگ بزند که هدیهات فلان چیز است و سفارش دادم که از بهمان فروشگاه که تا چند روز دیگر دلیور کنند به خانهات! و باز دمش گرم که این تنها هدیهای است که امسال میگیرم. بعد یاد این میافتم که ما که اینجا هستیم تولدمان دو روز شده است و دو بار غربت را یادمان میاندازد. یکی دیروز در تقویم ایرانی، که چند ایمیل و دو تلفن از ایران میگیرم و یکی امروز تقویم اینجایی و سه تلفن از اینوریها. و باز فکر میکنم دم همه این دوستان باوفا گرم که فراموشم نکردند. بعد به خودم میگویم زندگی همین است: یک روز دور و برت آن قدر شلوغ است که از زیاد بودنش خسته میشوی و یک روز هم مثل امروز که تنها کسی که تولدت را همراهی میکند همین مرد درون آینه است که برایت دوش گرفته و اصلاح کرده و لباس نو پوشیده نشسته روبرویت. همین میشود که با مرد درون آینه، گیلاس مارتینیمان را بلند می کنیم برای آخرین جرعه که: به سلامتی تمام دوستانی که یادمان بودند و زنگ زدند، به سلامتی تمام آنهایی که ایمیل فرستادند، به سلامتی آنها که روزی بودند و امروز را و ما را فراموششان شده است، به سلامتی تمام نیکخواهان و بدخواهان، و به سلامتی همه کسانی که روزی دلشان با ما بود و امروز دلشان جای دیگر شاد است و که همیشه شاد باشند. به سلامتی زندگی. ++++ این یادداشت باید دو هفته پیش نوشته می شد. اما گاهی زندگی مجالی نمیگذارد برای سر وقت بودن. راستی سال نو مبارک. آمدن بهار مبارک و مهم تر از همه، اردیبهشت مبارک. A quick update: The new picture was taken the night after I published the original piece for an unrelated cause. A few days later, while reviewing the picture with a group of fellows and when they jokingly proposed different titles for it, it hit me that it's perfect for this piece. Today, I finally got around to upload it. Link . 8 Comments |
![]() April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
![]() |
|||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |