Tuesday, October 31, 2006

ْیا چگونه یاد گرفتم نیوجرسی را دوست داشته باشم Sopranos

حالا که این وبلاگ به اندازه انگشتان دست خواننده پیدا کرده، کسی می‌دونه که از کجا می‌شه سری دی وی دی های سوپرانوس رو پیدا کرد؟

پ.ن: برای یاد گرفتن انگلیسی هم خوبه. هم لهجه نیونورکیتون خوب میشه و هم انگلیسی رو کامل- از ادبیش تا چاله میدونش- کامل یاد می‌گیرین. با کلی خواص دیگه!!

 . 

 Monday, October 30, 2006

یا سوته دلان در اکس ۵ Show-off Hal ْ

تا دو سه ماه پیش که این ماشین‌های سو-کالد لاکچری(!) رو که تو خیابون می‌دیدم، می‌گفتم: "!Been there, done that" و بعد هم بیشترشون رو نشون از نوکیسه‌گی صاحبانشون می‌دونستم. اما باید اعتراف کنم که این روزها بعضی‌هاشون رو که می‌بینم، از بس که زیاد شدن و هی جلو چشم آدم رِژه میرن، اون قسمت شَلونِسَم(!) هی تحریک می‌شه و به خودم می‌گم: "اگه اینجا موندنی شدی، یکی از اینها باید بگیری". بعد، چون ادعای شلونس من مثل بقیه چیزام سافیستیکتِت(!) هه و با بقیه فرق می‌کنه، یه اس یو وی مثل اکس فایو مثلن!

پ.ن. 1: :D
پ.ن. 2: در همین راستا، اعتراف می‌کنم از این آهنگ "عشق من" کوروش صنعتی کلی خوشم اومده (قسمت رپ‌اش البته)!!

 . 

 Saturday, October 28, 2006

Haloovin!

می‌گم که در راستای مقابله با تهاجم فرهنگی و اینکه ما چیزی از این خارجی‌ها کم نداریم و در رابطه با اینکه همیشه یه وِرٍِِژن ایرونی قابل رقابت با و حتی بهتر از نوع خارجیش پیدا می‌شه که از خروج ارز جلوگیری می‌کنه و کلی ما رو مفتخر کنه و به همون ترتیبی که ما مهرگان داریم که خیلی بهتر از روز شکرگذاریه و یا امشاسپندان داریم که پوز ولنتاین رو می‌زنه صاف می‌کنه، یکی ممکنه بگه که ورِژن ایرانی شب هالووین چی می‌شه؟ شب مترسک‌ها یا شب لولوها؟!

 . 

 Friday, October 27, 2006

Earth, Sea and Wind

من نمی‌دانم تکلیفمان را با جناب برتولچی چگونه روشن کنیم؟ یا بهتر بگویم، ایشان تکلیفشان را با ما بالاخره چگونه مشخص می‌کنند؟ یک بار یه فیلمی می‌سازند مثل Dreamers که خواب را از سر آدم می‌پراند، با آن همه صحنه‌های غیر لازم کف‌آور که آدم هر چقدر هم مجله فیلم و تعریف‌‌هایش را خوانده باشد ، باز فیلم قابل هضم نیست (حالا نمی‌گویم تهوع آور!)و مجاب می شود که به برتولچی بگوید:"باباجون بشین چند بار Eyes Wide Shut رو ببین و یک کم از کوبریک یاد بگیر!" یک بار هم همین برتولچی یک فیلمی مثل همین بودای کوچک می‌سازد که با تمام نقایصش و بکار گیری کریس آیزاک خوش صدای بدبازیگر و غیرقابل باور بودن بریجت فوندا و داستان کمی کشدار و ول کردن داستان بودا در میانه و ...، آدم را کلی شادمان می‌کند با نحوه ارائه بودا، مذهب بودایی و لاماها. مخصوصن لاما نربور که کلی به دل می‌نشیند و فیلم را اوست که پیش می‌برد و همچنین جسی که پتانسیل لاما شدن در آینده را بخوبی نشان می‌دهد. موسیقی فیلم هم که حرف ندارد.

اما مهمترین نکته‌اش اینکه هر چقدر هم من مثل کریس آیزاک به حلول مجدد بی‌اعتقادم، از روش تدفینی که لاما نربور انتخاب کرد کلی خوشم آمد که مصداق دوباره پیوستن به "آب، باد، خاک" بود. خدا نصیب ما گرداند.

پ.ن: هاها، این مذهب و سپیروچالیتی(!) و عرفان‌گرایی اخیر من، اون هم از نوع کلمن بارکسیش(!!!)، منو کشته. نمی‌دونم هر چی هم می بینم و می‌خونم چرا یک جوراهایی ربط پیدا میکنه به همین موضوع!

 . 

 Wednesday, October 25, 2006

Danger: You are Approaching Holidays

یکی از خصوصیات تعطیلات (آن هم از نوع اجباری و پیش بینی نشده‌اش) این است که همه چیز را غلیظ می‌کند:

در صورت جمع شدن اعضای خانواده پیش هم، اختلاف‌های خانوادگی رو می‌شود و آدمها از فرط دیدن همدیگر، یکدیگر را تحمل ناپذیرتر می بینند و حرفهایی را می زنند که نباید. فکرهایی چون "من چرا تو این خانواده متولد شدم؟" بسیار رایج هستند.

همسرهای خود را غیرقابل تحمل می یابند و به خود بارها می‌گویند: "وات د هل ای واز تینکینگ؟!"

احساس تنهایی می‌کنند و دل شان برای عشق‌های قدیمی تنگ‌ (تر) می‌شود و هر "کر و کور و کچلی" به چشم آنها ایده‌آل به نظر می‌رسد. از فرط تنهایی و بی حوصله‌گی، مشکلات روابط قدیمی شان را یادشان می رود و به دنبال دوست پسر/دختر نامطلوب قبلی می‌روند و بعد از چند ساعت آنها را غیرقابل تحمل می‌یابند.

مست می‌کنند یا زیاد می‌کشند و با کسانی دمخور می‌شوند که هیچ تجانسی با هم ندارند و بعدن متوجه می شوند که موقع مست/های بودن، حرفهایی زده‌اند و کارهای کرده‌اند که نباید می‌کردند.

به زندگیشان فکر می‌کنند و وقایع گذشته. خودشان و دیگران را برای حرفهایی که زده اند توبیخ می کنند و حرص می خورند. احساس بی‌حوصله‌گی و پوچی می‌کنند و به این نتیجه می‌رسند که یک "لوزر" واقعی هستند.

به فکر خودکشی می‌افتند و راه‌های خلاقی برای آن کشف می کنند، هر چند که اکثر آنها جرات اجرا کردن یکی از این روشها را هم ندارند.

به افزایش جمعیت کمک می‌کنند و نه ماه بعد متوجه می شوند چه اشتباه بزرگی کرده‌اند، و یا در دو سه ماه آینده در بدر دنبال دکتر می‌گردند.

و ...

بنابراین پیشنهاد می‌شود برای تعطیلات خواسته و ناخواسته خود، حتمن برنامه ریزی کنید و در خانه نمانید!!

 . 
Good Bye Love

از ارائه خوب تغییرات اجتماعی دوران فروریختن دیوار برلین که بگذریم،
از طنز اینکه یه مخالف جدی کمونیسم مجبور می ‌شود شرایط را جوری نشون دهد که هنوز کمونیسم برپاست و در بدر دنبال محصولات کمونیستی در یک جامعه کپیتالیستی بگردد،
از نگاه طنز به همه چیز و همه کس و حتی آرزوهای برباد رفته آدم ها که بگذریم،

خداحافظ لنین یک ظرافت دیگر زندگی رو بوبی به تصویر می‌کشد: اینکه همه ما گاهی به پدر و مادرهایمان دروغ می ‌گوییم و آنها هم دورغهامان را می دانند اما به رویمان نمی‌آورند. حتی اگر این دروغ‌ها بسیار بزرگ باسند‍!

 . 
How To Cook a New Movie

جستجو برای بابی فیشر را بردارید و کمی موضوع عارفی خداپرستانه یک تکه نان مانند به آن اضافه کنید و خوب بهم بزنید. بعد هم کمی درام خانوادگی جهت هیجان بیشتر و دو تا هنرپیشه خوب را برای طعم و رنگ بهتر به مخلوط اضافه کنید (گروهی به این پروسه، هالیوودیزه کردن موضوع هم می گو یند) و هولا!! حالا یک Season Bee سرگرم گننده دارید. گیریم در این جا قضیه یهودیت است و نه اسلام (و البته بسیار شبیه اند در این مسایل) و کمی هم بودایی جهت تنوع و رنگ آمیزی بیشتر اضافه شده. مطمئن باشید فیلم بدی از کار در نمی آید و سرگرم می‌شوید. مخصوصن که دختر ۱۲ ساله فیلم را از ریچارد گیر و جولیت بینوش بدزدد و آنها زیر سایه دخترک خیلی معمولی و بی‌ بخار جلوه کنند.

اما هنوز می گویم اگر یک فیلم خوب در مورد برد و باخت و لذت زندگی کردن می‌خواهید همان جستجو برای بابی فیشر بی ادعا و گمنام را ببینید و رستگار شوید.

 . 

 Tuesday, October 24, 2006

Learn From Mouse, Damn It

توی یکی از اپیزودهای سیمپسونز٬ لیزا مقایسه سرعت یادگیری بارت و موش رو بعنوان پروژه علمی مدرسه اش انتخاب می‌کنه. به یه پنیر برق وصل میکنه و میذاره جلوی آقا موشه. موشه پس از اینکه دو سه بار به پنیر دست میزنه و برق می گیره تش٬ به اون دیگه دست نمیزنه. بعد به یه شکلات برق وصل میکنه و میذاره جلو بارت. بارت هر بار که دست میزنه دستشو برق می‌گیره. طبق معمولش٬ یه فریاد بارتی میرنه و دستشو می‌کشه عقب. ولی از دردش درس نمی گیره و همین کار رو پشت سر هم ادامه می ده!

حالا داستان این روزنامه روزگاره. قبلن ها دیده بودند که چه بلایی سر جامعه و آزادگان و توس اومده بود. اما باز هنوز روزگار چاپ نشده٬ همه جا پر شده بود که این همون تحریربه روزنامه شرقه و فقط فرمتش عوض شده. بعد هم یک کم وقت نذاشته بودند که خلاقیت بخرج بدن و شکل و شمایل روزنامه رو تغییر ظاهری زیاد و محتوایی بدن. هنوز هیچی نشده ما رو گذاشتن توی خماری داشتن یه روزنامه حرفه ای در این مملکت. حیف شد.

 . 
Truth vs. Beauty

“What makes us men is that we can think logically. What makes us human is that we sometimes choose not to.”

A. S. Byatt in The Virgin in the Garden


 . 

 Sunday, October 22, 2006

The Never Easy Life

<"Do you know that the harder thing to do and the right thing to do are usually the same thing? Nothing that has meaning is easy. "Easy" doesn't enter into grown-up life."

Robert Spritz in The Weather Man



یه فیلم دیدنی جذاب و خوب، بر خلاف اسمش. هنر داستان گویی نیکلاس کیج و بازیش در نقش های واقعی داره روز به روز بهتر می‌شه.

پ.ن: بعضی هنرمندها هستند که وقتی پا به سن می‌ذارن٬ سطح کارشون رو نسبت به دوره جوانی‌شون جهش اساسی می‌دن . شاید به این خاطره که دیگه براشون پول و شهرت و سلبریتی بودن مهم نیست. به جایی می‌رسن که عمق زندگی براشون معنای بیشتری داره تا حجم اون. مثل رابرت ردفورد، کلینت ایستورد یا همین مایکل کین.

پ.ن.ن: توی حرفه‌های دیگه هم از این آدم‌ها دیدم. به گمانم چند مرحله رو باید رد کرد تا به اون مرحله از کفایت شهودی رسید. مهم‌ترینش شاید این باشه که یه آدم جاه‌طلب بتونه سدهای مهم زندگی حرفه‌یش رو بخوبی بشکنه. به جایی برسه که ببینه اون موفقیت‌هایی که آرزوشون رو داشت و فکر می‌‌کرد خیلی مهم ولی دست نیافتی هستند چندان هم سخت نبودن. نه تنها جاه‌طلبیش ارضا شده٬ بلکه به جایی رسیده که آیکون‌های حرفه‌اش، که روزی براشون مقام خدایی فرض می‌کرد، آدمهای شدن هم‌سنگ و هم‌عرض خودش و به او به چشم یه هم‌سطح نگاه می‌کنند (اگر نه بالاتر) و حالا خودش شده آیکون یه عده دیگه. بعد می‌بینه ورای این موفقیت‌ها و موقعیت‌ها، که عین لذت بخش بودن چندان هم بزرگ هم نیستند٬ باید برای زندگی مفهوم دیگری پیدا کرد. اون‌وقته که دنبال راه اثرگذاری عمیق تر و موندگار‌تری می‌گرده. بعضی‌ها توی حرفه خودشون این راه رو پیدا می‌کنند و بعضی‌ها ورای حرفه خودشون. (البته آدم جاه‌طلب هم زیاده که اون عمق و دید لازم رو برای تاثیرگذاری ندارن و هیچ وقت به این شهود نمی رسن. حداکثر کاری که می کنن اینه که به چندتا فقیر کمک می‌‌کنن و یا پول در راه خیریه می‌دن تا احساس نیکوکاری کنن.)

پ.ن.ن.ن: هاها! انگار که پی نوشت ها مهمتر از مطلب اصلی شد!!

 . 

 Wednesday, October 18, 2006

The Zeroth Degree of Freedom

این تئوری شش درجه جدایی (Six Degrees of Separation) هست؟ من که فکر کنم برای ایرانی‌ها می‌شود تقریب سه درجه کفایت می‌کند. می‌گویید نه٬ ارکاتتان را نگاه کنید.

به هر حال٬ بر این اساس یک تئوری می‌خواهم یک نتیجه -مایوس کننده- استنتاج کنم: بعد از هر آشنایی٬ هیچ دونفری بصورت مطلق نمی‌توانند از هم جدا بشوند. به عبارتی حتی اگر مایل باشید، در طول عمر خود امکان ندارد نه هیچ‌گونه خبری از او داشته باشید و نه هیچ‌گونه خبری از شما به او برسد! (اثبات این نتیجه به عهده خواننده خلاق گذاشته می‌شود.)

پ.ن: نگران نباشید. تئوری اصلی تا به حال ثابت نشده است و برعکس ظاهرن نشانه های زیادی وجود دارد که اصل تئوری درست نباشد. بالطبع نتیجه مستنتج(!) هم درست نیست. !

 . 
Social Studies For Dummiesُ

دیدن Short Cutsجناب آلتمن (۱۹۹۳) بعد از دیدن فیلم تصادف (۲۰۰۴) یک یا چند مورد زیر رو ثابت ‌می کنه:

۱) با ایده ساختاری یه فیلم خوب٬ بعد از ۱۱ سال می‌شه یه فیلم خیلی بهتر ساخت.
۲) اینکه داستان رو از یه نویسنده خوب اقتباس کنی کار خوبیه. اما هنوز این فیلم‌نامه نویسه که ساختار فیلم رو شکل میده.
۳) دهه نود سفید یخچالی بوده و دهه ۲۰۰۰ مالتی کالچرال! (پس بقیه رنگ های نود کجا بودن اون موقع؟)
۴) این پلیتیکال کارکتنس که می‌گن٬ بیخود نیست ها. کلی مهمه و بعد از ده سال کلی هم تاثیر گذاشته در جامعه. البته فقط در سطح زبانی.
۵) جامعه بشری همیشه اسکروآپ بوده. خانواده اسکروآپ نشده نداریم اصولن. شاید در دهه ۶۰ انتظارها بهتر برآورده می شده. حیف!
۶) در دهه نود تصادف از ۳ متری اتفاق می افتاده و احتیاجی به تماس مستقیم نبوده.
۷) خانم جولیا مور در دهه ۲۰۰۰ راهبه شدند.
۸) مد اوایل دهه نود جواد بوده.
و بالاخره:
۹) آدم عاقل اونه که همون موقع که بهش میگن یه فیلم خوب رو ببینه. نه ۱۳ سال بعد!

 . 

 Tuesday, October 17, 2006

On God and Weblog We Trust!

من یک کشفی کردم. از وقتی این بلاگ رولینگ خراب شد و فروغ ( و البته خانم تکینه مستقیمن و آقای آچارفرانسه با واسطه) به مطلب ما لینکیدند٬ نه تنها تعداد مراجعین ما زیاد شد و از روزی ۲-۳ عدد ظاهرن به متجاوز از ۳۰ عدد رسیده٬ بلکه خیلی‌ها* هم در بلاگ رولینگشان ما را جا دادند و حتی تک و توکی هم کامنت گرفتیم. با تشکر فراوان از فروغ و باقی لینکررهای عزیز٬ باید بگویم که:

"ای فروغ٬ ای مدیر عامل٬ ای رییس دار و دسته شیمیایی‌ها٬ مگه خودت وبلاگ نداری که به ما لینک می دی؟! حالا که وبلاگ رولینگ درست شد آخه ما از کجا مطلب خواننده محور بیاوریم که نظر خوانندگان و شنوندگان محترم رو جلب کنه؟ از کجا هی غمناک/خوشناک بشویم و یا احساسات لطیفمان را بروز دهیم که معلوم شود حس در این وبلاگ جاریه؟ با کدام عینک در مسایل عمیقه غور نماییم و بعدش هم شوخی بفرماییم که این وبلاگ یکنواخت نشه؟ حالا چه جوری مبهم و کد شده بنویسیم که کنجکاوی ملت رو برانگیزه و این وبلگ س.ک.س.ی به نظر بیاد؟ ما که هنوز خودمان هم نمی دانیم باید خودمونی بنویسیم یا لفظ قلم٬ مدرن بنویسیم یا پسامدرن٬ از بالا به مسایل نگاه کنیم یا از زیر یا پهلو یا روبرو و یا پشت٬ چه خاکی برای تکریم ارباب رجوع به ای سرمان بریزیم حالا آخه؟ حالا چگونه بنویسیم که خواننده گمان نبرد که داریم از وبلاگ ایکس و وای و زی تقلید می کنیم یا تحت تاثیر وبلاگ الفا و بتا و گاما قرار گرفته ایم؟ عکس کپی رایت نشده و شده و موسیقی اوریژینال و فیلم اروپایی ابسترک از کجا بیاوریم که کسی تا بحال ندیده باشه و نشنیده؟ داشتیم یک گوشه ماستمان را می خوردیم ها"

* گفته شده است که بزرگترین عدد حساب در بعضی قبایل افریقایی ۳ بوده است و به تعداد بیشتر از آن می گفتند "خیلی"!

 . 
1984

داشت توضیح می‌داد که چرا باید ماند و در این شرایط هم می‌شود کار کرد. صحبت از استراتژی و برنامه‌های جدید می‌کرد و مناقصه‌هایی که در راه‌اند و که فلان وزارتخانه چه می‌خواهد بکند و بهمان شرکت دنبال کننده‌ی کار می‌گردد و ... تا رسید به دستور محدودیت ۱۲۸ کیلوبیتی برای کاربران حقیقی/حقوقی و اینکه از کجا می‌آید که ناگهان خودش گفت: "اِ٬ ما الان تو شرکت، ۱ مگا سِند (send) داریم. اگه پهنای باندمون بشه ۱۲۸ و ۴۰ نفر هم همزمان روی خط باشند که چیزی به هیچ کس نمی‌رسه. در این شرایط که نمی‌شه کار کرد!"

 . 
Hamoon Meets Kaspar Hauser

زمان: ساعتی از روز- مهم نیست.
مکان: یک کلاس درس در یکی از شهرهای امریکای شمالی

شخصیتها:
- معلم Zen که چندین سال یادگیری زن و یوگا را در نزد استاد بزرگ در آسیای دور گذرانده است و این اولین دوره معلمی‌اش است.
- بازرس آقا: عیسی مسیح با کت و شلوار و کراوات
- بازرس خانم: مریم مقدس با بلوز و کت‌دامن

موقعیت: روز آخر کلاس، امتحان گرفته شده و بچه ها جواب‌هایشان را که روی کاغذهای لیگال پد نوشته اند، روی میز معلم گذاشته اند و رفته اند. دو بازرس از طرف استاد بزرگ آمده اند که نتیجه کلاس را بررسی کنند. اول نگاهی به لیگال پدها می‌اندازند و با هم کمی به صدای آهسته حرف می زنند.

بازرس زن رو به معلم: چرا سوالها اینقدر کوتاهن و جواب‌ها این همه بلند؟
معلم: برای هر سوال اول مقدمه لازم رو برای بچه‌ها تعریف کردم و ذهنشون رو آماده. بعد سوال اصلی رو بهشون می دادم و اونها هم همون وقت جوابشو می‌نوشتن.
بازرس زن درحالی که سرش را معنای موافقت تکان می دهد: جوابها خیلی خوب هستن. معلومه که همه بچه ها به آرامش نسیی خوبی رسیدن.
بازرس مرد: اما یه مشکلی هست.
معلم: چه مشکلی؟
بازرس مرد: تو خودت هنوز به آرامش نرسیدی. سالها پیش یه اتفاقی افتاده که آرامشتو ازت گرفته!
معلم با تعجب: از کجا اینو فهمیدین؟
بازرس مرد: از ترتیب سوالها!

 . 

 Sunday, October 15, 2006

Words, Truth and Emails

یاد سالهای دور افتادم. آزمایشگاه های فیزیک و شیمی سال اول دوره لیسانس به من یاد داد که چطور "عددسازی" کنیم. آزمایش‌ها را با آن دستگاههای قراضه سریع انجام می‌دادیم و سپس کافی بود که عددهای خام آزمایش‌ها را کمی تغییر بدیم تا نتیجه آزمایش همانی بشود که انتظار می‌رفت. مثلن ظرفیت گرمایی آب را J/C 180 در بیاوریم و صفر کلوین را منفی 269 سانتیگراد (همیشه هم حواسمان بود که جا برای خطاهای اندازه گیری بگذاریم!)

آزمایشگاه‌های الکترونیک سالهای دوم و سوم به من روش های توجیه را یاد داد. دیگر احتیاجی به عددسازی نداشتیم. کافی بود برای هر نتیجه‌ای از هر نوع تئوری علمی استفاده کنیم و آن را به ظاهر توضیح دهیم. مهارت ما به آنجا رسید که یک روز که یک شکل موج عجیب را برای روی اسیلوسکوپ آزمایشگاه فرکانس بالا ‌دیدیم، یکی از دوستان ده دقیقه ای علت آن را با کوانتم فیزیک توجیه کرد و ما را قانع. تازه بعدش متوجه شدیم که منبع تغذیه اصلن خاموش بوده است و آزمایشی انجام نشده و آنچه که ما می دیدیم چیزی نبوده جز نویز محیط!! هاها، اون موقع فکر می‌کردیم که خیلی مهارت داریم که می توانیم هرچیزی را توجیه کنیم. یادمه همان سالها احسان طبری را گرفتند و آن مصاحبه‌های معروف را انجام داد. من که مناظره‌های او را با سروش یادم بود به او لقب "توجیه‌گر بزرگ" داده بودم و از قول او می گفتم: "شما کافی هر نظریه ای رو به من بدین تا من براتون توجیه‌اش کنم". (الان فکر می‌کنم این حرف تن مرحوم طبری توی قبر می لرزاند!)

از آن سالها خیلی گذشته. سالهای "ارائه و توجیه"! طی دوره های بعدی بود که تازه متوجه شدم توجیه کردن هنر نیست. هنر واقعی آن است که تا آنجا که می دانیم دلایل واقعی یک پدیده یا واقعیت بازگو کنیم و آنجا که نمی دانیم هم صادقانه اعتراف کنیم که "نمی دانیم". به همین سادگی.

 . 

 Friday, October 13, 2006

Who's on Top of Your List?ٌ

آن وقت که بلاگ رولینگ کار نمی کند معلوم می شود کدام وبلاگ ها برایت اهمیت دارد و به چه ترتیبی. مثل گم کردن تلفن همراهت می ماند. شماره هایی که از حفظ می دانی آدمهای مهم زندگیت هستند و بقیه هیچ.

 . 
Baby I Will Never Stop Believing

یادم هست که وقتی بچه های آسمان را آن سال که کاندیدای جایزه اسکار خارجی شده بود در سینمای سر نبش خیابان آمستردام و برادوی نیویورک دیدیم٬ اون قدر محسور زیبایی و لطافت فیلم شده بودم که فکر کردم حتمن اسکار فیلم خارجی اون سال را خواهد برد. وقتی که نتایج رو اعلام کردند و معلوم زندگی زیباست اسکار را برده٬ فکر کردم در حق بچه‌های آسمان ظلم شده. بعدن که زندگی زیباست را دیدم٬ دیدم انتخاب درستی بوده و فیلم بهتری از بچه های آسمان بود (مربوط شدن داستان به هولوکاست هم البته کمک کرده بود).

حالا روبرتو بنینی با فیلم La Tigre Et La Neige دوباره یاد زندگی زیباست را زنده می‌کند. پلنگ و برف به زیبایی زندگی زیباست نیست البته٬ اما باز هم لحظه هایی دارد که طنز و عشق و زندگی را با ظرافت به هم گره می‌زند. پیش زمینه داستان فیلم این‌بار جنگ عراق است و داستان در رم و بغداد می‌گذرد. هنوز هم همان ظرافت‌ها٬ ریزه‌کاریها و نگاه خاص خوشبینانه بنینی به زندگی را دارد و البته صدا و موزیک کاملن مناسب تام ویتس را:



You can never hold back spring
You can be sure that I will never
Stop believing
The blushing rose will climb
Spring ahead or fall behind
Winter dreams the same dream
Every time

You can never hold back spring
Even though you've lost your way
The world keeps dreaming of spring

So close your eyes
Open you heart
To one who's dreaming of you
You can never hold back spring
Baby

Remember everything that spring
Can bring
You can never hold back spring

P.S: It just occured to me why so much I loved the dream in the beginning of the movie, the song along with it, and the fact that Attilio kept dreaming the same dream every night: All dreams are the same dream. Baby, you can never hold back me dreaming...


 . 

 Thursday, October 12, 2006

I Lost Kelly Again

..." شاید این یکی هم از اشتباهات من بود که نفهمیدم نوشته های تو آینه زندگی‌‌ات هستند و شاید ناخودآگاه٬ وقتی آنچه را که در این ‌آینه نمی‌بینی٬ به اندازه واقعی آن هم در بیرون بها نمی‌دهی. این تو هستی و دنیای تخیلت که با واقعیت درهم تنیده‌اند و تو را ساخته اند..."

 . 

 Sunday, October 08, 2006

Mortalness By Proximity

اگر ابراهیم هم خدای خودش را از نزدیک می‌دید٬ آیا به اجتمال زیاد او را یک بت دیگر نمی‌یافت و خسته نمی‌شد و بعد از مدتی نمی‌شکستش؟ حالا گیریم بعد از مدتی؟

شاید این از شانس خدا بود که آن همه دور ماند و دست‌نیافتنی. وگرنه ممکن بود او هم در چشم ابراهیم یک بت دیگر ‌شود و مدتی زیادی خدایی نکند.

پ.ن:البته شاید در زمانهای قدیم پست خدایی یک دوره تنیور ترکی هم در نزد پیامبرانش داشته که ما از آن بی اطلاعیم.!

 . 
The Man Who Wanted To Be The King

اتفاقی سروکله هر سه شان پیدا شده است. (یعنی واقعن اتفاقی؟!) یکیشان برای افطار آش رشته خریده است. دور میز می نشینیم. یکی دیگرشان می رود و زولبیا بامیه می گیرد. یکی دیگر چای می آورد. هر سه روزه اند و افطار باز می کنند. من هم که نخودی. هر کدام داستانش را می گوید و البته التماس دعایی هم دارد. هر سه در راه رفتن گیر کرده اند. هر کدام حداقل دو-سه سالی است که علاف رفتن شده است. یکی شان کانادا و دو تای دیگر امریکا. به آش اشاره می کنم و می گویم: "رفتن آش دهن سوزی نیست." یکی شان می گوید: "آقای د..، شما که مشکلی ندارین و می تونین همین فردا سوار هواپیما بشین و برین، این حرف رو می زنین!" زهرخندی می زنم که: "فکر می کنی. داشتن ویزا و بلیط و ... دلیل کافی بری رفتن نیست..."

+++

برایم در مورد مراحل کارش تعریف می کند. همه کارهایش تمام شده و حالا منتظر است که سفارت پاسپورتش را برگرداند. با ویزا البته. مادرش وارد می شود. پس از سلام و احوال پرسی، می گوید: " تو هنوز اینجایی؟ من مطمئنم که ش... میره استرالیا و تخصصشم می گیره و بر می گرده و تو هنوز اینجا موندی!" من با خنده جواب میدهم: "احتمالن درست می گین."

+++

توی پایتخت دارم ویترین مغازه ها را نگاه می کنم و دنبال وسیله ای می گردم. تلفن زنگ می خورد. نگاه می کنم می بینم که شماره با ۰۰۱ شروع می‌شود. صدایش را بعد از دو سال می شنوم. می گوید "شنیدم میخوای برگردی امریکا. داریم یه شرکت می زنیم. خواستم ببینم که مایلی به ما ملحق بشی؟" همان جا در راهروی طبقه اول پایتخت در حالیکه من قدم میزنم و می روم و می آیم ۴۵ دقیقه ای در موردش حرف می زنیم.

+++

از مرکز تحقیقات ... زنگ می زنند. می گویند: "برای آن پروژه که قرار بود 50 درصد هزینه اش را ما تقبل کنیم، شورای عالی قبول کرده است که همون جور که درخواست کرده بودین، 100% هزینه اش را بدهد. حالا حاضرین پروژه رو شروع بکنین؟"

+++

...

 . 

 Saturday, October 07, 2006

Adagio For Back Laces

ساعت ۱.۵ بعد از نصف شب است. جمعیت تمام سالن را پر کرده و دارد دیوانه وار زیر نور مهتابی‌های بنفش با DJ Tiesto Adagio For Strings بالا پایین می‌پرد و فریاد می‌کشد (درست‌تر: می‌پریم و فریاد می کشیم). قبلترش وقتی که رفته بودم به آشپزخانه تا یک لیوان آب بگیرمَ٬ در فریزر جلویم باز شده بود و ردیف شیشه‌های نوشابه خانواده- با درصد الکل بالا- را دیده بودم که احتمالن تاثیرگذاری خود را داشته اند در بالا رفتن شدت این بالا پایین پریدن‌ها! لباس و آرایش بعضی ها ال.ایی‌تر از آنی است که بشود تصور کرد: موهای بلوند شده چند رنگ کوتاه-بلند٬ صورت های بیست و چند ساله ی زیر میک آپ های سنگین و لباس هایی که بعضی هاشان را می‌شود با کشیدن یه گره از تن صاحبان‌شان آزاد کرد.

آن وقت توی آن تاریکی و شلوغی من دارم به چه فکر می کنم؟ به اینکه: "چند نفر از این جمع می دونن که اصل این آهنگ مال ساموئل باربره؟ یا به عنوان موسیقی متن مرد فیل نما و جوخه بکار رفته و معروف شده؟ که در مراسم تدفین جان اف کندی بعنوان مارش عزا زده شده؟ که ساموئل باربر رو با همین اثر می‌شناسن و بس؟ که چند جا در امریکا در این پنج شنبه ماه رمضون این چنین پارتی برقراره؟ که من اصلن اینجا چکار می‌کنم و چه سنخیتی با این جمع دارم؟ که چرا این دختره بعد از هر آهنگ میره بیرون و با تلفن همراهش حرف می زنه؟ که اگه دوست پسرش اینجا نیست خودش پس اینجا چیکار می‌کنه و اگه دوست پسر نداره پس با کی حرف می زنه؟ که اون پسره چرا گیر داده به اون دختره و ولش نمی‌کنه؟ که اگه این بند پشت این یکی دختره رو بکشم چی می شه؟ که ..."

پ.ن: دیدی می شود؟

 . 

 Monday, October 02, 2006

Give Me A Reason

"من که فکر کنم کاملن بی منطق داری میری!"

این جمله منو یاد چهار سال پیش می ندازه و کلی جملات متشابه که شنیدم، وقتی که می خواستم برگردم. اون موقع فقط دو نفر بودن که برگشتن منو موجه می دونستن. الان نمی دونم چند نفر هستند که رفتن رو موجه می دونن.

اون موقع هیچ کس دلیل اصلی منو برای برگشتن نمی دونست. الان هم دلایل زیادی دارم. اما هیچ کس دلیل اصلی رو نمی دونه. .

 . 
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger