Wednesday, July 25, 2007

A Joke On Me

آدم ِ تنها که مریض می‌شود، تازه می‌فهمد که چقدر تنهاست. وقتی که از زور درد نمی‌تواند از تخت‌اش بیرون بیاید. وقتی کسی نیست که به او یک لیوان آب بدهد. آدم‌‌ ِ تنها در این موقع‌ها می‌فهمد که پیدا نبودن او را به حساب بی‌معرفتی‌اش می‌گذارند. همین وقت‌هاست که هر قدر هم به تلفن‌اش خیره شود، باز تلفن زنگی نمی‌خورد. آدم ِ تنها این موقع‌هاست که به خودش می‌گوید: خوب شد شمارمو نداره. وگرنه بعد از شیش ماه که زنگ می‌زد ببینه چرا گم و گور شدم، آقاهه جوابشو می‌داد "کی؟ آها، فلانی؟ ایشون نمی‌تونن بیان پای تلفن، چون شش‌ماهه که مردن." آدم ِ تنها این موقع‌هاست که در تنهایی خودش، از تنهایی خودش، برای خودش جوک می‌سازد.

 . 

 Saturday, July 07, 2007

Women of The World: Reunite Please!ٌ

کاش خانوم‌های سرتاسر دنیا برای یک بار هم که شده دور هم جمع می‌شدند و سر اینکه روز زن/مادر/... چه روزی باشه توافق می‌کردند. همین الانش من با سه تاریخ مختلف سر و کله می‌زنم: بیست جمادی‌الاثانی، دومین یکشنبه می و هشت مارس. والا آدم هم روزها رو یادش میره و هم این که کی کدوم روز رو قبول داره!

پ.ن: مامان گوشی رو داد بهش که تبریک بگم. چند بار تکرار کردم: "روزتون مبارک" هیچ جواب نداد. آخرش هم گفت: "الحمدالله" و گوشی رو گذاشت.

 . 
Weblog: Redefined

وبلاگی که در له یا علیه موسیقی محسن نامجو مطلب نداره، اصلن وبلاگ نیست. حداکثر بهش می‌شه گفت وب‌ سایت!

 . 

 Friday, July 06, 2007

The City By Adventure

Girl & Her Map, Same place(!), San Francisco, June 2007, Once_Again

حالا هی بگین این ایده‌ى من به درد نمی‌خوره. الان هر چی کتاب راهنمایی تور شهری که من دیدم، همش در مورد جاهای تاریخی و موزه و اینهان. لیست رستوران‌ها و هتل‌ها و کلاب ها رو هم دارن. فقط هم لیست کردن و نمره دادن. مثل همین کتاب‌های سیاره‌ی تنها. اما این که من می‌گم فرق می‌کنه.

فرض کنید یه کتاب تور باشه که هر فصلش یک روز سیاحت رو براتون برنامه‌ریزی کرده باشه. قرار هم نیست تو این روز موزه و آثار باستانی و اینها ببینین. برعکس قرار اون شهر رو زندگی کنین و مثل یه شهروند اون‌‌ شهر از امکاناتش لذت ببرین.

اول این که یه نقشه بهتون می‌ده که مسیر اون روزتون رو مشخص کرده. با صبحانه شروع می‌کنه: "صبحانه رو این کافه بخورین. این چیزهاش هم خوشمزه‌س. این نوشیدنیش‌ام خاصه..." بعد می‌گه مثلان این مسیر رو پیاده برین. مسیر هم طوری انتخاب شده که چندتا ساختمون با معماری جالب توش باشه و علامت گذاری هم شدن رو نقشه و یک کم هم در موردشون بهتون می‌گه. بعد همین‌طور که دارین مسیر رو می‌رین، هر مغازه جالبی که می‌آد سر راهتون، یه داستان کوتاه در مورد پیشینه مغازهه می‌گه. مثلن: "این کتاب‌فروشیو پدربزرگ این آقاهه که امروز صاحب این مغازه‌س شروع کرده. اولش روزنامه می‌فروخت. بعد که ازدواج کرد و.." بعد می‌گه مثلن سوار خط فلان اتوبوس بشین و فلان ایستگاه پیاده بشین. بعد اون باز یه مسیر بهتون می‌ده که ساختمون‌های جالب داره و داستان‌های اون محله. از تو کوچه پس کوچه‌ها می‌برتون و سربالایی و پایینی و پله و الخ. بعد هم برای ناهار، یه رستوران پیشنهاد بده و چی بخورین و اینها. تمام بعداز ظهر و شب هم همین‌طور: گشت و گذار و کافی‌شاپ و بار و خوردن و دیدن و چشیدن و آشنا شدن با مردم. خلاصه از دو سه چیز سیرابت ون می‌کنه: لذت بصری، لذت شکمی و لذت مردم‌شناسی.

کتابه شامل یه نقشه و چند فصل می‌شه که هر فصلش مسیر یه روزه. اگه خیلی هم اهل نقشه‌خونی نیستین، یه نقشه GPS بهتون می‌ده که راحت باشین. اگه اهل خوندن نیستن، یه سری فایل صوتی رو یه سی‌دی می‌ده که می‌تونین رو ام‌پی-3 پلیرتون بذارین.

فقط می‌مونه یه سرمایه‌گذار و پابلیشر که این کارو شروع کنه. من خودم حاضرم تحقیق میدانی‌شو بکنم. برای هر‌شهر، چهار هفته بیشتر وقت نمی‌خوام. هم‌سفر هم قبول می‌کنم.هر‌کس هم که سرمایه‌گذارشو پیدا کنه، شرایط نمی‌خواد، بسم‌الله!‍

 . 

 Wednesday, July 04, 2007

ٔRat-a-too-ee

یه زمانی لوکاس استودیوز ِ جناب جرج لوکاس قبله‌ی کامپیوتر گرافیست‌ها بود برای کار کردن. معروف بود که کلی کار می‌کشه و خوب هم حقوق نمی‌ده. حالا فکر کنم گرافیست‌ها قبله‌شون رو چرخوندن طرف پیکسار ِ‌استیو جابز و هر شب دست به آسمون می‌برن که بطلبه‌تشون!

کار گرافیک این فیلم آخر پیکسار، رَت-اَ-تو-ای کلی پیشرفت کرده و بعضی جاها آدم رو خیره می‌کنه از جزئیات و واقع‌نمایی. بعد هم داستان کلی جذاب و دیدنیه. پیتر اتول هم با اون منولوگش در مورد منتقدین، مشت محکمی می‌زنه بر دهان اون دسته منتقدین هنری که فقط بلدن از دیگران عیب بگیرن!

یه کار جالب دیگه‌ای که انجام دادن اینه که تیزر فیلم، مونتاژی از خود فیلم نیست و در واقع فیلم کوتاه‌ایه برای مقدمه‌چینی فیلم اصلی و داستان رو لو نمی‌ده.

 . 
Dr. Strangerlaw Or How I learned to Beat The Hell Out Of People

Union Square, San Francisco, June 2007, Once_Again

شاید شهر سان فرانسیسکو یکی از بهترین نمونه‌ی جامعه‌ای باشه که مردم تا حد زیادی با روشهای مختلف در کنار هم بدون درگیری و با انعطاف‌ پذیری زندگی می‌کنن.

به گمونم هر کس -حداقل در تئوری- می‌توانه سیستم ارزشی خودش را داشته باشه. این یعنی اعتباری بودن و شخصی بودن اخلاق. مثلن یک کار که از دید شخص x اخلاقی به نظر می‌رسه، می‌تونه از دید Y غیراخلاقی باشه. هم X در انتخاب روش زندگی خود آزاده و هم Y در اظهار نظر خود. اگه Y می‌گه: "این کار غلطه" یعنی" این کار مطابق سیستم ارزشی من نیست." لازم هم نیست دیسکلیمر بده و شما دیگه خودت می‌دونی و این فقط نظر من بود و الخ.

یه چیز دیگر اینکه به محض آن که کسی دارای سیستم ارزشی شد، طبیعیه که اطرافش را با اون سیستم ارزشی قضاوت کنه. قضاوت هم یکی از ابزارهای زندگی ماست. روزانه چندین بار قضاوت می‌کنیم و بر مبنای قضاوت‌هامون هم تصمیم می‌گیریم. در مورد دیگران هم، تا وقتی هم که سعی در تحمیل کردن قضاوت خود نداریم، فقط نظر خودمون رو گفتیم. قضاوت‌مون هم مثل سیستم ارزشی‌مون سلیقه‌ایه.

نقش قانون هم‌ اینه که وقتی هم‌خوانی بین دو یا چند نفر وجود نداره، بجای متوسل شدن به اخلاق که یک امر فردیه، به یک سری قوانین حقوقی رجوع می‌کنه. حالا این‌ که این قوانین حقوقی چقدر تحت تاثیر پرادایم ارزشی خاص وضع شدن و چقدر بی‌طرفن، خودش بحث جداگانه‌‌ایه. قوانین امریکا - با این همه ادعای جدا بودن سیاست و مذهب- که به نظر من کلی از معیارهای ارزشی مسیحیت تاثیر گرفتن.

همه این‌ها به کنار، یه روال شخصی که من روز به روز دارم به‌ش بیشتر معتقد می‌شم، قانون طلایی کنفسیوسه: آنچه که برای خودت نمی پسندی، برای دیگران مپسند. هر چند پیش و پا افتاده و ساده به نظر می‌آد، اما تجربه‌ام می‌گه عمل کردن بهش اصلن کار راحتی نیست. خیلی مواقع این سوال برام پیش می‌آد که اگر جامو با طرف مقابل عوض می‌کردم، آیا باز هم نظرم همین بود و این کاری رو که کرده بودم می پسندیدم؟ بگذریم که ماها که یک کم دست به توجیه‌مون خوبه، اینو هم بلدیم که جایی که به نفعمون نیست چطوری بپیچونیم: "نه، ولی این فرق می‌کنه..."

پ.ن: حالا چی باعث شد این ها رو بگم بماند. اما ثبتش خوبه برای یه ده سال بعد که محافظه‌کار‌‌‌(تر) شدم!

 . 

 Tuesday, July 03, 2007

ّّOnce Upon A Cup

ٔRoyal Ground Cafe, San Francisco, June 2007, Once_Again

کاش می‌شد نشست یک سری داستان کوتاه ‌نوشت با یک سری وجه مشترک. اول که همه داستان‌ها در کافی‌شاپ‌های مختلف سان‌فرانسیسکو بگذرند. در هر قصه با کافی‌شاپی جدید و معماری داخلی آن آشنا بشویم و از زبان راوی با یک آدم این شهر که در آن کافی‌شاپ ملاقات می‌کند. تنها ارتباط بین داستان‌ها‌ هم خود راوی باشد.

چند تا از کافه‌ها:
- کافه‌‌ای با صندلی‌ها و میزهای کهنه‌ای که تمام روزنامه‌ها و مجله های شهر را در پنجره‌هایش گذاشته برای مطالعه.
- کافه‌ای که گونی‌های دانه قهوه‌ و قهوه‌جوش‌های قدیمی را کرده دکور و تمام دیوارش عکس های سیاه و سفید است.
- کافه‌ای ارگانیک و محیط ِزیست-گرا، که لیوان کاغذی و شکر پاکتی و دیگر مواد آلوده‌کننده محیط مصرف نمی‌کند.
- کافه‌ای که لباش‌شویی دارد و می‌توانی لباس‌هایت را بریزی برای شستن و هم‌زمان قهوه بخوری و به اینترنت وصل شوی.
- کافه‌ شیکی که دکورش نقاشی‌‌ها، مجسمه‌ها و کارهای هنری‌ست و هر شب یک گروه موسیقی می‌آورد.

چند تا از آدمها:
- خانم شصت و خورده ساله‌ای نویسنده‌ای که لباس مشکی و کلاه فرنچ صورتی به سر دارد و به خودش رسیده و در کافه مقاله می‌نویسد.
- آقای سی خورده ساله‌ای گی انگلیسی که ماساشور است و قرار است برای یک ماه برود آسیای جنوب شرقی
- چهار مرد میان‌سال که بیرون کافه نشسته‌اند و دارند از آهنگ‌های هارد‌راک دوره شصت مورد علاقه‌شان‌ حرف می‌زنند.
- خانم چهل و خورده ساله‌ای که تازه از مکزیک برگشته و می‌گوید کوماساترا و تنتریک می‌داند.
- پسر بیست و دو- سه ساله‌ای که نوازنده بیس یک گروه موزیک است و از تلاش برای شناخته شدن و بستن قرارداد در این شهر می‌گوید.
- خانم صاحب کافی‌شاپی که خیلی خوش‌رو و دوست‌داشتنی و مهربان‌ست و کلی به راوی می‌رسد و موقع رفتن یک شیرینی بزرگ در پاکت می‌گذارد و به او به حساب کافه می‌دهد.

محل‌ها و آدمها را از واقعیت بگیریم. گفتگوها هم فراز و نشیب خاصی نداشته باشند. بعضی‌ها‌شان کوتاه و بعضی کمی بلندتر. قرار هم نباشد که آدم‌ها را کاملن به ما بشناسانند. حتی می‌توانند بین واقعیت و تخیل در نوسان‌ باشند و بیشتر از هر چیزی از تنوع سبک زندگی، پوشش و نوع نگاه آدمهای این شهر بگویند. شاید در لابه‌لا هم کمی از دغدغه‌های این روزهای راوی.

خلاصه فقط می‌ماند یک نویسنده و کمی وقت و مقدار زیادی حوصله!

 . 
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger