Monday, December 08, 2008

قصه آدم‌های نرسیده

اصل قصه کنعان رابطه مثلثی مینا-مرتضی-علی نیست. حتی خیلی مهم نیست که رابطه مینا و علی از چه جنسی است، یا که پدر بچه کیست. اصل موضوع کنعان حدیث آدم‌های نرسیده است: دختری که درسش را ول کرده، این همه سال کار مهمی نکرده و به هیچ‌جا نرسیده، استاد دانشگاه از خارج آمده‌ای که در ابتدا معمار خوش سبک و فکری بوده و احتمالن دانشجوهایش عاشق فکر و سوادش و حرف زدنش، و حالا یک بسازبفروش شده که برج‌های زشت و بی‌قواره می‌سازد و برای این‌که احساس تشخص کند حتی سر سایت هم کراوات می‌زند، و دانشجوی دیگری که بخاطر از دست دادن دختر محبوبش درسش را ول کرده و در حاشیه زندگی یک زوج، روزگار می‌گذراند و خودش را به بی‌خیالی می‌زند و ته دلش هم می‌داند آدمی سوخته است. حتی آذر هم به جایی نرسیده: فعال سیاسی که تمام زندگی شخصی‌اش را در خارج -از نوع پناهندگی‌اش- باخته و برگشته.

روابط آدم‌های این فیلم عوارض همین نرسیدن‌هاست. این که مینا مدت هاست عاشق مرتضی نیست، یا علی را بیشتر دوست دارد چون فکر می‌کند تغییر نکرده، یا امیدش را به یک پذیرش از یک دانشگاه احتمالن زپرتی کانادا آن هم در سی و چند سالگی بسته، همه از این می‌آید که دختر بیست و چند ساله بلندپرواز آرمان گرای فرهیخته ماآب من-هم-کسی-می‌شوم دیروز، امروز زنی سی و چند‌ساله شده که به هیچ‌کجا نرسیده و آدم مهمی نشده. حتی ازدواجش با کسی بوده که از دید خودش آدم متفاوت و مهمی بوده و امروز آن آدم تمام سوادش را گذاشته کنار که پول در آورد و دغدغه اصلی‌اش پیچاندن شاکی و برنده شدن دادگاه است. همین مینا، دنیای علی را هم مثل یک رویا و بدون هزینه و برای یک ساعت در روز می‌خواهد، وگرنه آدمی نیست که زندگی مرفه‌اش را ول کند و برود با علی در فقر زندگی کند. (اگر اهلش بود که در این ده سال این کار را کرده بود. شاید هم بعد علی مجبور می‌شد بشود یک مرتضی دیگر.) ویژگی مینا، این است که نمی‌داند دقیقن چه می‌خواهد. مهم بودن و کسی شدن، فقط بصورت یک آرمان محو برایش تعریف شده. همین می شود که از بریدن و رفتن با گنگی اما با قاطعیت حرف می‌زند. می‌داند که می‌خواهد به جایی برسد. اما نمی‌داند چگونه و دقیقن کجا و چه کار می‌خواهد بکند در این دنیا و چقدر حاضر است پایش بقیه زندگی‌اش را فدا کند و چرا این همه دیر؟ همین مینا اما با دیدن یک خواب و یک گاو و یک درخت، ناگهان تصمیم می‌گیرد بماند. این تحول ناگهانی، هر چقدر به دید من تماشاگر آبکی بیاید، از آدمی مثل مینا برمی‌آید که از روی احساس و سر یک تکان تصمیم می‌گیرد. می‌ماند و زندگی‌ ناراضی‌اش را ادامه می‌دهد و ممکن است یک ماه دیگر/ یک سال دیگر باز تصمیم بگیرد که باید برود. آخر هم به هیچ کجا نمی‌رسد و بزرگترین اچیومنت زندگی‌اش می‌شود همین رابطه‌های ناپایدار مثلثی یا مادربچه‌ای شدن.

کنعان فیلم بیست و چند ساله‌های بلندپرواز دیروز است که امروز سی و چند ساله‌‌اند و هنوز -به زعم خودشان- کسی که می‌خواسته‌اند نشده‌اند. قیلم را اتفاقن بیست و چند ساله‌های با-آرزوهای-بزرگ امروز باید ببیند تا، به جای "خب که چی" گفتن، حواس‌شان باشد ده سال دیگر چه به سرشان می‌آید اگر در همین روزها دنبال آرزوهایشان نروند.

 . 
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger