Tuesday, June 10, 2014

Missing Moment

I wept like a child. Not because I was overwhelmed at having survived, although I was. I was weeping because Richard Parker left me so unceremoniously. It broke my heart...what always hurts the most is not taking a moment to say goodbye.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
*Life of Pi

 . 

 Tuesday, June 03, 2014

ٌWill We All Catch our Mocking Bird?

دوست دیرینه دبیرستانی دارم که پدرش چند سال پیش مریض بود. هر دو‌ ماه، یک هفته می‌رفت تهران. می‌گفت دیگر دوست و علاقه زیادی به آنجا ندارد و فقط بخاطر پدرش می‌رود. درست مثل لیلایِ "چیزهایی هست که نمی‌دانی"  همه‌ی هفته را خانه می‌ماند و فقط پدر و مادرش را می‌دید.

دوست دیگر دبیرستانیم می‌گفت پدر و مادرش هر دو ایران فوت کرده‌اند. بدون اینکه او این بیست و خورده‌ای سال یک بار ایران رفته باشد و یا آنها را در خارج از ایران دیده باشد. می‌گفت نه هیچ بند و دوست و تعلقی به آنجا دارد و نه هیچ علاقه ای به برگشتن و دیدار.

دوست دوستی سی ساله‌ی سومی همین هفت هشت سال پیش با همه‌ی ما قطع رابطه کرد. قبلش هر وقت من می‌رفتم شهرش، با هم شبی را خوش می‌گذراندیم و از حال و هوای هم باخبر می‌شدیم. خودش هر دو سه سال یک بار می‌رفت ایران دیدن خانواده‌اش و داشت کارشان را درست می کرد که بیاوردشان اینجا. گاهی شد با هم رفتیم ایران. یک سالی که ایران بودم رفتم عیادت پدرش بیمارستان. بعد که اینجا بودم شنیدم پدرش فوت کرد. فوت پدرش ناگهانی نبود. اما او با همه قطع رابطه کرد.با اینکه این اواخر سه سال در فاصله چهل مایلی هم می زیستیم و من چندین بار دعوتش کردم به جمع دوستانمان، هیچ وقت جوابی نداد. دریغ از یک نه. نه با من که با همه. معلوم نشد چرا. فقط به نظر آمد که نمی‌خواهد هیچ ارتباطی با گذشته‌اش داشته باشد.

یک بار داشت خاطره‌ی مشترک سی سال پیش را تعریف می‌کرد. که فلان خانه بودیم و چنین می‌کردیم و بهمان و چنان. هر چه فکر کردم دیدم یادم نمی‌آید. یک هاله‌ی محوی توی ذهنم بود. اما خاطره پر رنگی نه و بدتر از آن احساسی نه.

مادربزرگم همیشه می‌گفت هیچ کس را از چیزی منع نکن که سر خودت می‌آید. زندگی عجیب شده است. الان می‌فهمم چطور و چرا آدمها به اینجاها می‌رسند. منع‌شان نمی‌کنم. تجربه‌شان را کرده‌ام خودم. می‌فهمم‌شان. فراموش کردنشان را، خاک خوردن خاطره هاشان را، محو شدن احساس‌شان را چشیده‌ام خودم. اما ترسیده‌ام و می‌ترسم. می‌ترسم از کم معرفتی روزگار. می‌ترسم از کم رنگی و بی‌رنگی دل‌هایمان. می‌ترسم که چند سال دیگر، دیگر حسی نسبت به گذشته باقی نماند. می‌ترسم از این بلاهایی که یکی یکی دارد سرمان می‌آید.

 . 
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger