Sunday, December 31, 2006

When Will It End?

یک: از دور دنبال می‌کردم. از صفحه تلویزیون و از سهل‌انگاری اروپاییان و بی‌تفاوتی آنها در مورد آنچه که در حیاط خلوتشان می‌گذشت، حرص می‌خوردم.

دو: تنفر روزهای نوجوانی من بود و سمبل دشمن آزادی در ذهن ایده‌آ‌ل‌گرای آن سالهای من. آلنده قهرمان آن سالهای من بود و خیر. او شر کامل بود و مظهر کامل دیکتاتوری و کشتار.

سه: داستانش آشناست. دیوانگی و خونخواریش سالهای زیادی از زندگی همه ما را آتش زد.

سال 2006 سال فرجام هر سه بود. مقایسه می‌کنم رفتار متمدنانه‌ای که با دو‌تای اولی شد و عاقبت انتقام‌جویانه‌ای که برای سومی تدارک دیده شد. از خودم می‌پرسم که چرا ما هنوز این‌قدر بدوی مانده‌ایم؟

 . 

 Monday, December 25, 2006

Let It Snow, Let It Snow, Let it Snow

اول، سلام علیکم و سیزنز گریتینگز! (همان از-جهت-سیاسی -تر و تمیز-شده ِ "مری کریسمس" خودمان)

دوم، ای که 2007 آمد و هنوز در خوابی، همین چند روز پیش اول هزاره سوم بود و کلی آرزوهای بزرگ و الخ...

سوم، اگر خواستید برای من هدیه سال نو مسیحی بخرید، یک عدد پیپ با کیف و اون وسیله تمیز کردنش که مثل سویس آرمی نایف می‌مونه و توتون اعلای خوش بو لطفن. این روزها بدجوری به طعم توتون ترافیک ساعت 6 دارم عادت می‌کنم.

چهارم اینکه به محض این که حسنی به مکتب نرفت، مکتب مدرسه بین‌المللی غیرانتفاعی شد، با سرویس و نهار و کلاس باله و دیگر امکانات رفاهی.

و پنجم، چون بعضی‌ها از این بازی یلدا خیلی خوششون اومده، دوباره رسمن ازشون دعوت می‌کنیم پنجگانه دوم و بلکه سومشون رو هم بنویسند.

 . 

 Saturday, December 23, 2006

بازی یلدا

بنا به ابلاغ فروغ و با کمی تاخیر:

یک - اولین بار که عاشق شدم، سال سوم دبستان بودم و سه سال هم طول کشید.

دو - تا سال آخر دانشگاه خیلی خجالتی و کم‌رو بودم. در دوران تحصیل بعدی بود که هم روم باز شد و هم مهارتم توی پرزنتیشن فی البداهه و سوال و جواب کردن به قول خیلی‌ها مثال‌زدنی شد و اعتماد بنفسم سر به فلک زد.

سه - پشتکارم خیلی زیاده. اما اهل دوم شدن نیستم. برای همین همیشه در هر زمینه ای که برام مهم بوده و خواستم، یا اول شدم و یا اگه دیدم توش اول نمی‌شم، بکل رهاش کردم.

چهار - از تنها سینما رفتن بیزارم. یه زمانی تنها مسافرت کردنو دوس داشتم. الان به هیچ وجه.

پنج - برعکس ادعام، در مورد پذیرایی از آدمها خیلی تعارفی هستم. مثلن اگه قرار باشه یکی بیاد خونه، n برابر مقدار لازم خرید می‌کنم و مراقبم همه چی مرتب و درست و آماده باشه و بهش خوش بگذره.

بنوس (!) - هنوز آدم شدیدن ایده‌آل‌گرایی هستم و با واقعیت‌های موجود نمی‌تونم براحتی کنار بیام.

در مورد دعوت هم: "از هر کس که این پست را می‌خواند، بدین‌وسیله دعوت می‌گردد که این بازی را ادامه بدهد!" :)

 . 

 Friday, December 15, 2006

Few Snapshots of Democracy, Iranian Style

1) نشسته‌ایم دور هم. ده نفری می‌شویم. میانگین سن‌شان نباید بیشتر از 28-30 باشد. بحث‌ از سقط جنین شروع می‌شود و تا نامزد شدن علیزاده برای جایزه امی پیش می‌رود. در هر موضوعی، نظر‌های متنوعی وجود دارد. اما وقتی به انتخابات می‌رسیم، تنها کسی که اعتقاد به رای دادن دارد، من هستم. همه‌شان می‌گویند که شرکت در انتخابات فایده ندارد. بحث هم نمی‌کنند.

2) پدرم می‌گوید: "همه‌مون تو شرکت تصمیم گرفتیم که در انتخابات شرکت نکنیم." همه آنها یعنی نمونه‌ی کوچکی از قشر تحصیل کرده 60 تا 75 ساله که سالها قسمتی از بزرگترین پروژه‌های عمرانی این کشور را اجرا کرده‌اند.

3) کارگر خانه چندین ساله مادرم است. وقتی دارم تا سر خیابان می‌رسانمش، از او می‌پرسم که در انتخابات شرکت می‌کند یا نه؟ می‌گوید: "چه فایده داره؟ همه رو خودشون انتخاب می‌کنن."

4) می‌گوید: "در کارخانه ما بیشتر کارگرها از اسلام‌شهرن. توی این شهرهای کوچیک مردم زیاد رای می‌دن. اما به آشناهاشون و به دلیل فامیلی."

5) ساعت دو بعد ازظهر می‌روم دانشگاه. صندوقی آنجا نگذاشته‌اند. می‌روم مسجد خیابان چهاردهم. صف بلندیست. 100 نفری هستند. اغلب خانم‌ها چادری‌اند. آقایی که با پسر و خانومش آمده، لیست کاندیداهای انتخابات مجلس را نگاه می‌کند و همان‌جا بر حسب اینکه که را می‌شناسد انتخاب می‌کند. خانمش از او می‌پرسد: "اون دفعه که اومدیم اینجا، برای چی رای دادیم؟" و او جواب می‌دهد که: "برای همین شورای شهر بود. اون لیست آبادگران بود ها...". در راه برگشتن از جلوی مرکز خرید واقع شده در همان خیابان رد می‌شوم. خانم‌های شیک پوش و مدرن از آن در می‌آیند یا به داخل می‌روند. با خودم فکر می‌کنم چند نفرشان شناسنامه‌ همراهشان است؟

 . 

 Sunday, December 10, 2006

Bang Bang

زیر بارش برف دارد از سراشیبی تند خیابان برف نشسته، عصازنان بالا می‌رود. در عقب را برایش باز می‌کنم. به زحمت سوار می‌شود. هفتاد را دارد: جثه کوچک و خموده و صورت پرچروک سفید و خندان، در مایه‌های مادر ترزا. می‌گوید: "دارم می‌رم یه سر به مادرم بزنم. اگه یه روز نرم سراغش، غر می‌رنه که به‌فکرش نیستم."

+++++

یک ربع به هشت صبح زنگ می‌‌زند. با عجله حوله‌‌‌ام را می‌پوشم و از حمام شلپ شلپ‌کنان می‌دوم اف اف را می‌زنم. با خودم غر می زنم که قرار بود روز قبلش بیاید و جالا وقت گیر آورده با این همه برف و سرمای اول صبح. در آپارتمان را که باز می‌کنم، جلوی در ایستاده. سلامی می‌کند. اولین بار است که او را می‌بینم. پول را می‌شمارم و به او می‌دهم: "بیست و چهار تومن، درسته؟" تشکری می‌‌کند و می‌خواهد برود. این بار دقیق نگاهش می کنم و تازه می فهمم که چرا برای گرفتن این همه عجله داشته.

+++++

در ترافیک آهسته روز برفی، نصف شهر را طی می‌کنم تا به مرکز شهر برسم. پرس و جو مرا به پایین‌ترین طبقه پاساژ می‌رساند. دو طبقه زیر‌ همکف. با خودم فکر می‌کنم که عمرن اگر من در موقعیتی دیگر پایم را اینجا می‌گذاشتم. می‌روم مغازه آخری، همانجا که آدرس داده‌اند. می‌گوید: "دارم. ولی اینجا نیس. اینقدر می‌شه... برو یه چرخی بزن، چهار پنچ دیقه دیگه برگرد." پنج دقیقه بعد که برمی‌گردم، می‌بینم بسته روزنامه پیچ‌شده‌ای را زده زیر بغلش، دارد قفل مغازه‌ را باز می‌کند.

یاد سالها پیش می‌افتم. وقتی که بچه بودم، آقای نوروزی و نوارهای بتاماکس روزهای چهارشنبه.

+++++

داستان را که دوباره تعریف می کنم، می‌گوید:‌ "ولی چهار روز کمه." و من پیش خودم فکر می‌کنم همان چهار روزش هم ارزش یک عمر‌‌ را دارد.

+++++

این تبلیغ‌ mbc برای دیدن فیلمهایش چقدر دلچسب است. در یک کلیپ، یک مرد جوان در خیابانی خلوت و تاریک، زیر باران راه می‌رود. بعد نگاهش کات می‌شود به یک سکانس سی ثانیه ای از داستانی که مرد نقش اول را آن دارد: مثلن قایق تفریحی و دریا و معشوقه‌اش. بعد سه سکانس متوالی دیگر، هر کدام قسمتی از سه داستان، هر کدام در یک ژانر متفاوت که باز در همه آنها مرد جوان نقش اول را دارد. دست آخر هم کات می شود به همان خیابان بارانی و مرد تنها که معلوم می‌شود همه تخیل فیلم‌گونه مرد بوده‌اند. همین داستان برای دختر جوانی، به گونه‌ای دیگر، در یک کلیپ دیگر تکرار می‌شود.

+++++

کلمات قدرت شگفت‌انگیزی دارند. می‌توانند خاطری را آسوده کنند. دلی را از نگرانی براهانند و یا چشمی را شاد کنند. همین کلمات‌اند که می توانند تا عمق جان نفوذ کنند و بخراشند و ببرند.

و ما چه می‌کنیم؟ لبخند می‌زنیم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است
لبخند می‌زنیم و می‌گذریم. به همین سادگی.

+++++

مبل راحتی یک‌نفره را می‌چرخانم روبروی شومینه. شعله‌ شومینه را زیاد می‌کنم. لیوان را می‌گذارم یه طرفم. یک نخ کاپیتان بلک آتش می‌زنم. روی مبل به حالت عرضی دراز می‌کشم و یو-وار(!) در آن فرو می‌روم. کتاب را باز می‌کنم و مشغول خواندن می‌شوم. کتاب سرگرم کننده است. وضعیتم راحت است. گرمای شومینه مطبوع. همه چیز دم دست. اما هر چه می‌کنم ذهنم دم شومینه آرام نمی‌ گیرد. هنوز در میان شهر جا مانده.

+++++

به گمانم ما عادت کرده‌ایم وضعیت آدمها را با تجربه‌های قبلی خودمان مقایسه کنیم. گاهی یادمان می‌رود که این موقعیتی که پیش رویمان قرار داده‌شده است، شاید خیلی متفاوت‌تر از آن است که ما تصور می‌کنیم.

+++++

قسمت اول "باغ مظفر" را می‌بینم. برای من "برره"-نبین تکرار مکررات و لوس به نظر می‌آید. اتفاقن قسمت اول و دوم زنان خانه‌دار مستاصل ! (یا همان Desperate Housewives) را همان شب بعدش از همین کانال 1 ماهواره می‌بینم. این یکی هم چیز جدیدی ندارد. یکی از همین سوپ اوپراهای کمدی شامگاهی ست (!). اما این‌که آن یکی حوصله سربر می‌شود و این یکی قابل دیدن، شاید به خاطر همین باشد که آنها بلدند از همان المان‌های تکراری و همیشگی، یک فیلمنامه خوب و ست آپ جدید بوجود بیاورند. روی نوشتن فیلمنامه وقت بگذارند وداستان‌های فرعی هر قسمت را خوب با هم چفت وبست ‌کنند. صحنه‌هایشان رادر همان آپارتمان و خانه قبلی و چهارتا میز نگیرند و لوکیشنی در حد یک "ساب دیویژن" به آن اختصاص دهند. هنرپیشه‌ها بلد باشند نقششان را بازی کنند و فقط ادا در نیاورند. برای هر هنرپیشه ای کاستوم طراحی بشود. و بالاخره اینکه کارگردانی بکنند نه این که همه کاره سریال باشند. تازه با تمام اینها حاصل کار می‌شود یک سریال متوسط تلویزیونی که چند جایش خنده‌دار است. البته آنها بلند نیستند هر فصل بیشتر از سیزده قسمت بسازند و ما بلدیم سریال نود قسمتی نود شبی تولید کنیم.

+++++

...

+++++

اگر از فایرفاکس استفاده می‌کنید، مشکل دیدن سایت های بلوک شده را می‌توانید با ترکیب پی اچ پراکسی و نصب اکتنشنش برای فایرفاکس حل کنید. بدین ترتیب هر وقت که به صفحه کذایی "د ریکوئست پیج ..." برمی‌خورید، کافی است گوشه پایین مرورگر خود را یک کلیک کنید تا دود بشود برود هوا!

بعد هم برای جنبش منبع آزاد (یا همان اوپن سورس ) یک صلوات بفرستید.

+++++

یک نگاه به پنجره طبقه چهارم از حیاط، دیدن انعکاس نور و ... یا نامه و کتاب و دوربین و ...
شاید هم همان جعبه کوچک چوبی. چه می‌دانم؟

+++++

بیلی الیوت کلی مفرح بود. نیکسون بسیار خسته‌کننده و طولانی، اما کلی تاریخ معاصر را یاد می‌دهد. از تمام فیلم، سکانس گفتگوی نیکسون و کیسینجر و مائو حرف ندارد. غلط نکنم وودی آلن آن قسمت فیلم‌نامه را نوشته! الیور استون هم که انگار دارد می‌شود علی حاتمی خودمان. "سیزده روز" هم باز برای علاقمندان تاریخ معاصر و کندی-دوستان خوب است. کلی ستایش جی‌اف کی را دارد و بابی را و البته قهرمان اصلی تاریخ بر اساس این فیلم یک مشاور است با بازی جناب کاستنر. لابد اگر جناب کاستنر نقش خود کندی را بازی می کرد، جی اف کی همه کاره فیلم می‌شد.

حالا فکر کنید بیست سال دیگر بخواهند یک فیلم در مورد دبلیو بوش بسازند. می‌شود یک کمدی تمام عیار سه کله پوکی.

+++++

می‌رویم. اما آیا از خود اثری، علامتی، یادی باقی ‌گذاشته‌ایم؟

 . 
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger