Thursday, October 27, 2005

Apocalypse

در باز می‌شود
و
من هنوز ایستاده‌ام
...
ديوانه نه
گيج نه
مردد شايد
بين دو دستگاه مختصات مختلف
که صعود در يکی سقوط در ديگری‌ست
که نقطه عطف در هر کدام تعريفی متفاوت دارد
و هم‌گرايی يک معنای واحد نيست
...


 . 

 Sunday, October 16, 2005

Shameless

انصاف نبود.
بعد از این همه راه٬
بعد از این همه خوب خواستن
این همه همراهی
هم‌دلی
منصف بودن
شد قصه ...
این آخری دیگر انصاف نبود.

 . 

 Friday, October 14, 2005

Hotel Rwanda

يه مدته که فيلم عالی پيدا نمی‌کنم. یعنی بیشتر فیلم‌هایی که اخیرن دیدم معمولی‌ن و به ندرت خوب. نه چیزی که منو بگیره و یا حتی اون قدر که فیلمه یادم بمونه. داستان فیلم‌ها هم کلی معمولی شدن و قابل پیش بینی. بعد هم ژانر فیلم سیاسی سالهاست که در دایره علاقه من جا نمی‌گیره.

تو این وضعیت٬ هتل روندا کلی فرق می‌کرد. فیلمی در مورد فاجعه انسانی سال ۱۹۹۴ روندا. داستان یه خانواده رو در جنگ داخلی نشون می‌ده و تلاش بی‌وقفه‌شون برای زنده موندن. داستان یه مرد که توی بدترین شرایط٬ انسان می‌مونه و انسانی رفتار می‌کنه. فیلم نه شعار داده٬ نه احساسی برخورد کرده٬ نه بزرگ‌نمایی کرده و نه قهرمان‌پروری. بایاس سیاسی هم نداره. واقعیت رو اون‌قدر خوب به تصویر کشیده که آدمو منقلب می‌کنه و می‌فهمه فاجعه یعنی چی.

دیدنش اصلن کار آسونی نیست. اما کاملن ارزش داره.

 . 

 Wednesday, October 12, 2005

Swap If You Dare

House Swap يه سريال تلويزيونیه که در هر قسمتش٬ پدرها یا مادرهای دو خانواده مختلف جاهاشون رو برای مدت ۲ هفته با هم عوض می‌کنند. در یکی دو روز اول پدر يا مادر جدید موظفه که خودش رو به روش زندگی خانواده جدید مطابقت بده. پس از اين دوره٬ در صبح روز سوم اين عضو جديد بقيه اعضای خانواده رو جمع می‌کنه و بنا به صلاحدید خودش و برای بهبود کیفیت زندگی اون خانواده٬ قوانین جدیدی رو وضع می‌کنه. اعضای خانواده میزبان موظف هستن که برای ۲ هفته این قوانین رو رعایت کنن. پس از دو هفته پدرها یا مادرها دوباره جاهاشون رو عوض می‌کنن و به خانواده خودشون برمی‌گردن. این برنامه ۶۰ دقیقه‌ای این دو خانواده رو در این دو هفته دنبال میکنه تا ماوقع رو نشان بده. در آخر هم هر دو خانواده درس‌هایی که از این تجربه گرفتن رو برای بیننده بیان میکنن.

معمولن خانواده‌هایی رو برای جابه‌جایی در نظر می‌گیرن که تضاد اساسی بین‌شون هست. مثلن یک خانواده شدیدن منظم با خانواده‌ای که کلن نظمی در زندگی ندارن. یا یه خانواده‌ی شدیدن تمیز با خانواده‌ای که به تمیزی زیاد اهمیت نمی‌ده. به همین علت در طی این جابه‌جایی معمولن کلی برخورد پیش می‌آید و در آخر هم البته مقداری تعدیل در روش زندگی هر دو خانواده. این‌که این به اصطلاح reality show چقدر واقعی هست یا هدایت شده و غلوآمیز٬ نمی‌دونم.

دی‌شب داشتم اتفاقی این شو رو تماشا می‌کردم٬ به فکرم رسید کاش سازمان ملل یک برنامه شبیه همین سریال درست می‌کرد به اسم Presidential Swap که در اون رئیس جمهور یا نخست‌وزیر دو دولت رو مجبور می‌کرد که برای یک ماهی تعویض جا کنن. مٍثلن فرض کنین طبق این برنامه جای احمدی‌نژاد و بوش رو عوض می‌کردن. توی همون دو هفته احمدی‌نژاد هی می‌گشت یه جا مثل جمکران تو امریکا پیدا کنه که کلی از بودجه امریکا رو صرفش کنه. یا می‌رفت برای طرح لباس ملی‌شون کار می‌کرد. از اون طرف هم بوش می‌فهمید برای تعطیلات به جای کمپ‌دیوید باید بره قم. یا وقتی می‌خواست ببینه وجهه عمومیش چقدره می‌فهمید که هیچ سیستم نظرخواهی که نظرواقعی مردم رو منعکس کنه وجود نداره. کلی درس یاد می‌گرفتن و دیگه وقت و بی‌وقت این همه برای هم الکی سخنرانی نمی‌کردن!

البته کشورهای دیگه هم می‌تونستن کلی از این برنامه سود ببرن. مثلن:
- نخست وزیر هند با ژنرال مشرف پاکستان
- دالی لاما با دیبرکل خزب کمونیست چین
- رئیس جمهورهای کره شمال و جنوبی
- تونی بلر بل رئیس ّIRA
و ...


شرط می‌بندم ملت‌ها کلی از اين برنامه استقبال می‌کردن. اما رئيس دولت‌ها رو نمی‌‌دونم!

 . 

 Sunday, October 09, 2005

El Deseo Interminable de Decir Hola

با کَره نه! من پنير خامه‌ای رو ترجيح می دم٬ مخصوصن روی بيگل تست شده سسامی سيد یا پاپی سید لطفن!!

+

بعد از n سال بالاخره All About My Mother رو دیدم. خیلی بهتر از Tie Me Up Tie Me Down بود و نه به خوبیTalk To Her. دو تا از صحنه‌های بارسلونای فیلم هم کلی خاطره زنده کرد. اما مهمتر از همه و بیشتر از داستان فیلم٬ این بار از نحوه صحبت کردن هنرپیشه‌ها کلی لذت بردم. مخصوصن حرف زدن پنلوپه کروز به اسپانیولی و مقایسه‌ش با انگلیسی حرف زدنش توی فیلم‌های جدیدتر کلی این تفاوت‌های فرهنگی رو نشون می‌ده. توی حرف زدن اسپانيايی‌ها يه گرمی هست که توی معادل انگلیسیش پیدا نمی‌شه. حرکت دست و سر و نوع نگاه کردن‌شون هم این گرمی رو اضافه می‌کنه. مخصوصن توی سلام٬ خداحافظی و تشکر کردنشون. الان که فکر می‌کنم می‌بینم این نوع حس‌هاشون توی انگلیسی حرف‌زدنشون هم بروز می‌کنه اما نه به غلظت و خالصی که توی اسپانیش هست.

+

"مرز در عقل و جنون باریک است
كفر و ایمان چه به هم نزدیک است

عشق هم در دل ما سردرگم
مثل حیرانی و بهت مردم

مستم از جام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی

من و رسوایی این بار گناه
تو و تنهایی و چشم سیاه

از من تازه مسلمان بگذر
بگذر از سر پیمان بگذر..."

=

همین.

 . 

 Saturday, October 08, 2005

Waiting Right Here

گوگوش می‌خونه:

"ای حس از بر شدنی
ای خط به خط نوشتنی
در زنگ از خود رد شدن
صد آفرین تو شدم
به جرم بی ستارگی
شب همه شب به سادگی
کشته شدم زنده شدم
ستاره چین تو شدم
ای تو همیشه سفری
از همه ام بی خبری
من که به کوچه می زدم
خانه نشین تو شدم"


+

سومين افطار هم به تنهايي برگزار شد. و البته دلم لک زده برای این که يه جا مهمون بشم براي افطاری. فامیل یا دوست روزه بگیر (یا نگیر) افطاری‌ده شدیدن نیازمندیم!

+

ظاهرن و به حکایت دوستان (!) اون شب یک کم زیادی‌روی کرده بودم. داشتم پیش خودم فکر می‌کردم که درست مثل رانندگی توی بزرگرا‌ه‌های امریکا میمونه. هر از گاهی آدم زیادی تند می‌ره٬ کلی جریمه می‌شه و بعدش یه مدت طولانی محتاط. حالا منم هر دو سه سال یه بار لازمه که یک کم در این زمینه تند برونم که دوباره درسی بگیرم و باز محتاط!

+

دیگه ملالی نیست به غیر از یه سری تناقضات که فکر نمی‌کردم من یکی هیچ وقت دچارشون بشم!!

=

همین.

 . 

 Friday, October 07, 2005

"بابا تو ديگه کی هستی؟"

دوشنبه صبح سر صبحانه مامان میگه که ماه رمضون از فردا شروع می‌شه. تعجب می‌کنم. فکر می‌کردم تازه آخر هفته شروع بشه.‌سر ناهار یه رستوران می‌ایستیم که با پارچه تابلو زده: "در طی ماه رمضان با ناهار٬ افطار٬ شام از مهمانان پذیرایی می‌شود!"

سه‌شنبه صبح٬ چون شب قبلش اصلن خوابم نبرده٬ دیر از خواب پا می‌شم. صبحانه رو تند تند می‌خورم. و با خودم لوبیاپلو برای ناهار می‌برم. اما خیلی زود متوجه می‌شم که امروز ماه رمضون نیست. اتفاقن موکا کافی ‌شاپه کلی می‌چسبه. بعد هم اون قدر دیر می‌شه که از اون‌جا مستقیم می‌رم جلسه٬ که ناهار چلو کباب بهم می‌دن. بعد هم در جلسه دیگه با قهوه و چای و دانمارکی و پسته تازه پذیرایی می‌شم. آخرسر هم توی یه شرکت سوم اون‌قدر دستم رو شده که یه تیکه بهم می ندازن: "جلسه بعدی -که صبح پنج‌شنبه ست- صبحونه تو بخور و بیا!"

چهارشنبه٬ باز خواب می‌مونم. چون حوصله ندارم٬ تی‌شرت و جین و کفش ورزشی می‌پوشم. ناهار هم همون لویباپلوی مونده از دیروز. از شانس من ساعت ۲ بعدازظهر تلفن زنگ می‌زنه که ۲۰" دقیقه دیگه دفتر معاون وزیر باش!" حالا من موندم که با تی‌شرت و شلوار جین و کفش ورزشی جلسه رسمی چه شود. از شانسم پشت ماشین یه جفت کفش چرمی اسپرت هست که وضعمو کمی رسمی‌تر می‌کنه. توی لابی اون ساختمونه هم که منتظرم٬ خیلی شیک و خونسرد از آب سردکن آب می‌خورم. بعد هم تو جلسه با اون لباس اسپرت کلی جو رو تحت تاثیر قرار می‌دم! منتظرم که ازمون پذیرایی کنن اما هیچ خبری نیست. می‌گذره و من به حساب خسیسی‌شون می‌ذارم. ساعت ۷ که توی مطب دکتر نشستم می بینم خدمتکاره با سینی حاوی چایی و نون پنیر وارد اتاق دکتر می‌شه. تازه دوزاریم می‌افته امروز روز اول ماه رمضونه و روزه‌خواری غدغن! هوس افطار می‌کنم که دکتره یه تیکه می‌آد که "شما که اعتقاد ندارین!" از مطب دکتره یه راست می‌آم خونه. مامان داره می‌ره خیریه. این می‌شه که خودم چایی درست می کنم و نون و پنیر و گردو و نعنا و گوج فرنگی و چایی شیرین و بدین ترتیب اولین افطار رو می‌کنم. بابا وارد میشه و منو با سبنی افطار میبینه. می ÷رسه شام خوردی؟ مگم افطار کردم! یاد ننه می‌افتم که بچه بودیم همیشه موقع افطار می‌رفتیم سراغش. نشستن دور سفره ‌اش و خوردن چایی شیرینش یه مزه دیگه داشت. خدا رحمتش کنه.

پنج‌شنبه دیگه دستم اومده. نه دیگه توی جلسه ۸ صبح هوس چایی می‌کنم و نه روم می‌شه ‌که توی شرکت جلوی مدیر امور مالی‌مون که می‌دونم اعتقاد داره و روزه می‌گیره قهوه بخورم. اما ناهار خونه‌م و بعد از مدتها میهمان قرمه سبزی مامان. بعد والدین محترم می‌رن مسافرت و باز برای افطار من تنها می‌مونم و نون و پنیر و گردو و نعنا و گوجه و خیار و چایی‌شیرین و نون برشته داغ. بعدشم می‌رم یه مهمونی تولد که انگار یه دنیای دیگه ست: تا ۱ نصف شب میزنن و می نوشن و می‌رقصن. برای کادو هم سر راه یکی از این "بغلیها" می‌خرم!

بعد از همه اینها٬ تو راه برگشت یاد یه بیت یکی از اون آهنگها می ‌افتم که باهاش می‌رقصیدیم:" بابا تو دیگه کی هستی؟!!"

 . 

 Wednesday, October 05, 2005

Years vs. Moments

- It was a long time ago. I don't remember.
- No, it wasn't. It was just a moment ago!





سرعت گذر زمان برای آدمها چقدر نسبيه و ظاهرن رابطه معکوس داره به ميزان تعلق هرکس به اون خاطره.

* Legend of Bagger Vance


 . 
It's Not So Bad

ّ

"The morning rain clouds up my window and I can't see at all
And even if I could it'd all be grey, but your picture on my wall
It reminds me that it's not so bad
It's not so bad

I drank too much last night, got bills to pay
My head just feels in pain
I missed the bus and there'll be hell today
I'm late for work again
And even if I'm there, they'll all imply that I might not last the day
And then you call me and it's not so bad
it's not so bad and
I want to thank you
..."*



بعضی سوال‌ها رو نباید پرسید.
بعد هم تمام روز هر جا می‌رفتم حس می‌کردم که جای شیارها معلومه.
شرمنده‌گی‌ش هم که بماند.

Dido's Thank you


 . 

 Sunday, October 02, 2005

Finita la ...

توی خرمگس اتل ليليان وينچ٬ شخصیت اصلی آخرهای داستان و بعد از مدتها بالاخره تصمیم می‌گیره که دفعه بعد که جما رو می‌بینه حرف‌هاشو بزنه. برای همین لحظه آخرِی که از خونه جما خارج می‌شه٬ روی یه کاغذ می‌نویسه: " همه چیز رو آن جا خواهم گفت." و کاغذ رو روی میز می‌ذاره. اما از بدِ حادثه٬ به دست سربازهای اتریشی‌ دستگیر می‌شه و دیگه هیچ وقت فرصت نمی‌شه اون رو ببینه. خیلی خیلی بعد٬ یه نامه کوتاه به دست جما می‌رسه که این‌جوری شروع می‌شه:

"سپيده دم فردا تيرباران خواهم شد . بنابراين اگر بخواهم طبق قولی كه داده‌ام همه چيز را به تو بگويم، بايد هم‌اكنون بگويم..."

بعضی حرف‌ها گفتنی‌ن. نه نوشتنی و نه پست کردنی. اما گاهی این "باشه بعدن"‌ها فرصت‌ گفتن‌شون رو می‌کشه. اگه و وقتی هم که گفته بشن٬ دیگه طعم‌شون عوض شده.

 . 
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger