|
|||||||
Friday, October 07, 2005
"بابا تو ديگه کی هستی؟"
دوشنبه صبح سر صبحانه مامان میگه که ماه رمضون از فردا شروع میشه. تعجب میکنم. فکر میکردم تازه آخر هفته شروع بشه.سر ناهار یه رستوران میایستیم که با پارچه تابلو زده: "در طی ماه رمضان با ناهار٬ افطار٬ شام از مهمانان پذیرایی میشود!" سهشنبه صبح٬ چون شب قبلش اصلن خوابم نبرده٬ دیر از خواب پا میشم. صبحانه رو تند تند میخورم. و با خودم لوبیاپلو برای ناهار میبرم. اما خیلی زود متوجه میشم که امروز ماه رمضون نیست. اتفاقن موکا کافی شاپه کلی میچسبه. بعد هم اون قدر دیر میشه که از اونجا مستقیم میرم جلسه٬ که ناهار چلو کباب بهم میدن. بعد هم در جلسه دیگه با قهوه و چای و دانمارکی و پسته تازه پذیرایی میشم. آخرسر هم توی یه شرکت سوم اونقدر دستم رو شده که یه تیکه بهم می ندازن: "جلسه بعدی -که صبح پنجشنبه ست- صبحونه تو بخور و بیا!" چهارشنبه٬ باز خواب میمونم. چون حوصله ندارم٬ تیشرت و جین و کفش ورزشی میپوشم. ناهار هم همون لویباپلوی مونده از دیروز. از شانس من ساعت ۲ بعدازظهر تلفن زنگ میزنه که ۲۰" دقیقه دیگه دفتر معاون وزیر باش!" حالا من موندم که با تیشرت و شلوار جین و کفش ورزشی جلسه رسمی چه شود. از شانسم پشت ماشین یه جفت کفش چرمی اسپرت هست که وضعمو کمی رسمیتر میکنه. توی لابی اون ساختمونه هم که منتظرم٬ خیلی شیک و خونسرد از آب سردکن آب میخورم. بعد هم تو جلسه با اون لباس اسپرت کلی جو رو تحت تاثیر قرار میدم! منتظرم که ازمون پذیرایی کنن اما هیچ خبری نیست. میگذره و من به حساب خسیسیشون میذارم. ساعت ۷ که توی مطب دکتر نشستم می بینم خدمتکاره با سینی حاوی چایی و نون پنیر وارد اتاق دکتر میشه. تازه دوزاریم میافته امروز روز اول ماه رمضونه و روزهخواری غدغن! هوس افطار میکنم که دکتره یه تیکه میآد که "شما که اعتقاد ندارین!" از مطب دکتره یه راست میآم خونه. مامان داره میره خیریه. این میشه که خودم چایی درست می کنم و نون و پنیر و گردو و نعنا و گوج فرنگی و چایی شیرین و بدین ترتیب اولین افطار رو میکنم. بابا وارد میشه و منو با سبنی افطار میبینه. می ÷رسه شام خوردی؟ مگم افطار کردم! یاد ننه میافتم که بچه بودیم همیشه موقع افطار میرفتیم سراغش. نشستن دور سفره اش و خوردن چایی شیرینش یه مزه دیگه داشت. خدا رحمتش کنه. پنجشنبه دیگه دستم اومده. نه دیگه توی جلسه ۸ صبح هوس چایی میکنم و نه روم میشه که توی شرکت جلوی مدیر امور مالیمون که میدونم اعتقاد داره و روزه میگیره قهوه بخورم. اما ناهار خونهم و بعد از مدتها میهمان قرمه سبزی مامان. بعد والدین محترم میرن مسافرت و باز برای افطار من تنها میمونم و نون و پنیر و گردو و نعنا و گوجه و خیار و چاییشیرین و نون برشته داغ. بعدشم میرم یه مهمونی تولد که انگار یه دنیای دیگه ست: تا ۱ نصف شب میزنن و می نوشن و میرقصن. برای کادو هم سر راه یکی از این "بغلیها" میخرم! بعد از همه اینها٬ تو راه برگشت یاد یه بیت یکی از اون آهنگها می افتم که باهاش میرقصیدیم:" بابا تو دیگه کی هستی؟!!" Link . |
Feed April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |