Sunday, August 26, 2007

Dancing On Toes With The Devil

Cafe @ Dana Point, May 2007, Once_Again


بعد از 6 ماه بالاخره رفتم سلمونی.بار اول بود که این خانم صفا دهنده‌ی مو- همان هراستالیست خودمان -رو می‌دیدم. مطابق‌ ِ معمول ِ این چند وقت اکثر‌ ِ خانوم‌های اینجا کلی از موهام و موج‌هاش تعریف کرد و توصیه که حیفه کوتاه بشن. بعدم گفت اگه خسته شدم یک کم دیگه صبر کنم می‌‌شه با کش از پشت بست‌شون. بهش گفتم که من یه عمر کله مبارک رو کوتاه نگه می‌داشتم که موجش زیاد تو چشم نزنه و قیافم پروفشنال و محترم باشه و مثلن آبرومند باشم. حالا این آخر عمری که ولش کردم به امان خدا، کلی طرفدار پیدا کرده و تحویل گرفته می‌شم از این بابت! چرا این‌جا همه چی‌ برعکسه؟

++II++

روی دفتره نوشته: "دفترچه افسانه‌ای همینگوی، پیکاسو و چتوین". قیمت پشتش رو نگاه می‌کنم و به خودم می‌گم: " معلومه که همینگوی و پیکاسو و چتوین مرفه بی‌درد بودن!"

++III++

یه زمانی من می‌گفتم: "Happiness is a state of the mind"
این روزها معتفدم: "Hoppiness is a stateless-ness of the mind!! "

++IV++

معمولن آدم هر چی که سالخورده‌تر می‌شه، محافظه‌کارتر هم می‌شه و برند‌هایی که ازشون خرید می‌کنه رو یک درجه عوض می‌کنه به سمت برندهای رسمی‌تر و آبرومندانه‌تر. اما نمی‌دونم چرا کار من برعکس شده. هر دو سه سال یک‌ بار حس می‌کنم که فروشگاه‌هایی که مشتری‌شون بودم کانسروتیو و حوصله سربر شدن و سوئیچ می‌کنم به یک فروشگاه هیپ‌تر. این روزها اینجا شده محل خرید مورد علاقه‌م!!

++V++

یکی دیگه از عوارض سالخوردگی زود تموم شدن باتری آدمه. یه زمانی بود اگه یک هفته نخوابیده بودم و باز فرصت خوبی پیش می‌اومد بی‌خوابی مهم نبود و ادامه می‌دادم و انگار نه انگار. اما الان دیگه نه. هر چقدر هم یه کانورتبل وی 8 و هوای عالی و گرین سینری بهم چشمک زدن، حتی تاپ ماشین رو هم پایین ندادم و یه راست رفتم گرفتم خوابیدم تا خسته‌گی سه شب متوالی بی‌خوابی رو یک کم جبران کنم. تازه مثل بچه‌های کوچیک مرتب به خودم غر می‌زدم: "من تختخواب خودمو می‌خوام!"

++VII++

همه ملت چشمون تو خیابون دنبال ماشین‌های سی چهل هزار دلاریه، چشم من یکی دنبال ماشین هزار دو هزار دلاری! ماشین جانک تمیز که می‌بینم سرمو برمی‌گردونم. می‌گن نیاز آدم رو به چه ایده‌هایی می‌کشونه! یه اسکوتر هزار دلاری هم اضافه کنم به این ترکیب، می‌شم پلنگ صورتی!

++VIII++

از مدتها قبل من معتقد بودم که آی‌فون با وضعیت فعلی‌ش چندان موفق نخواهد بود. مطمئنن نه به موفقیت آی‌پاد. احتمالن دو سه ورژن هم طول می‌کشه تا قابل قبولش کنن و البته مسائل شبکه‌اش به سادگی اینترنت نیست که اپل خودش بتونه تنها حلش کنه. بعد هم معلوم شد که فروش آی فون اون‌قدری نبوده که اپل پیش‌بینی می‌کرده. با تمام اینها یه روز سر ناهار با آی‌فون یکی از همکارهام بازی کردم و چند شب پیش هم که توی فروشگاه اپل بودم کلی روش‌های تذهیب نفس جلومو گرفت تا با یک آی‌فون بیرون نیام!

++IX++

این Richard Brason هم می‌خواد همه چیزش با بقیه متفاوت باشه. سوار هواپیمای دیسکویی نشده‌بودیم که اون هم نصیب‌مون شد: صندلی‌های چرم سیاه با پشت صندلی‌های ملامینی براق شیری، چراغ‌های قرمز و آبی سقف و مهمون‌دارهایی که مثل گارسون کلاب‌ها سیاه پوشیدن. فقط مونده بود که آهنگ ستردی‌نایت رو بذاره و جان تراولتا رو بفرسته وسط راهرو برقصه برامون. فکر کنم با سرویسش پوز خطوط هواپیمایی امریکا رو بزنه.

++X++

من واقعن به یک هفته خواب مداوم و استراحت مطلق احتیاج دارم. تعطیلات نداشته‌مون هم کم‌خوابی می‌آره!

++XI++

همه می‌گن امریکایی‌ها باید عراق رو ول کنن و برگردن. دمکرات‌ها که از قبل فشار می‌آوردن، حالا روز به روز تعداد جمهوری‌خواه‌ها که طرفدار تخلیه فوری عراق می‌شن داره بیشتر می‌شه. اون هم بیشتر به خاطر فشار افکار عمومی. اما پای حرف خود عراقی‌ها و شرایط زندگی هولناکشون که می‌شینی، می‌فهمی که تخلیه عراق باعث بدتر شدن اوضاع می‌شه. اوضاع از اونی که در رسانه‌ها نشون داده می‌شه خیلی بدتره و اگر وجود امریکایی‌ها حتی کمی اوضاع رو برای زندگی روزانه بهتر کنه باز ارزششو داره. حداقل به خاطر مردم معمولی عراق هم که شده، امیدوارم امریکایی‌ها تا جایی که می‌تونن دووم بیارن. متاسفانه وضع زندگی مردم عراق در رسانه‌های امریکایی درست ارائه نمی‌شه که مردم امریکا بفهمن الان دیگه خروج امریکایی‌ها بدون جایگزین کردن‌شون با یک نیروی قوی دیگه منجر به فاجعه بزرگتری می شه.

بعد هم من جای دولت ایران بودم، یه تور مجانی می‌ذاشتم برای طرفدارهای حمله به ایران که برن بغداد، تا بفهمن هر زندگی زیر قدرت هر حکومتی بهتره تا زندگی زیر سیطره جنگ قومی و داخلی!

++XII++

یه زمانی یه هتل توی اسنوبرد یوتا دیوار حموم اتاقاشو شیشه تمام قد کرده بود که وقتی توی وان خوابیدی بتونی پیست اسکی رو ببینی. خوب هم جواب داده بود. فکر کن ساعت چهار پنج بعدازظهر که خسته از یک روز اسکی برگشتی، وان پر آب داغ و نمک حموم می‌کنی و دراز می‌کشی و تمام پیست و کوه و برف هم جلو چشمتن. بعد از جکوزی وسط برف، این یکی از بهترین ایده‌ها بود که خوب هم اجرا شده بود.

حالا این دفعه چشممون به هتلی روشن شد که اومده وان حموم رو وسط اتاق خواب گذاشته. اون هم از این وان‌های کاسه‌ای گرانیتی ایستاده که دورش خالیه و وقتی میری توش می‌شینی انگار رفتی توی کاسه گنده حموم. بدون هیچ پرایوسی‌ای البته! دوششم پشت شیشه تمام قد گذاشته طوری که وقتی داری دوش می‌گیری هم بیرون رو می‌تونی ببینی و هم بیرون می‌تونه تو روببینه! تمام این ست آپ رو هم ترکیبی از سنگ گرانیت سفید و چوب ماهاگونی کار کرده که از یک طرف در طبیعت بودن و از یک طرف سافیستیکیشن رو القا می‌کنه. آب دوش هم از سقف دومتر و چندین سانتی و با حجم زیاد می‌آد که حس زیر آب آبشار بودن رو به آدم بده. به همه این‌ها اضافه کنید دستشویی‌های کاسه‌ای دوگانه - یکی برای آقا و یکی برای خانم - و بعد ویوی تمام قد به آب و بندر و قایق‌های تفریحی از در هر نقطه از این ست آپ. طراح محترم کارشو بلد بوده و می‌دونسته ترکیب بهینه اینتیمت ستینگ و لوکس بودن و طبیعت گرایی یعنی چی!


++XIII++

شرک 3 نشون می‌ده هر ایده‌ای تا یه جا کاربرد داره و بعد که تکراری می‌شه: حتی ایده به هجو کشیدن تمام ایکون‌های معصومیت بچه‌ها.

++XIV++

بقول دوستم صرف ارائه کردن یه داستان در فرم جدید باعث موفق بودن اون مدیا نمی‌شه. مثل همین کاری که خالق کامیک‌های رستم کرده. با اینکه سعی کرده با اضافه کردن رنگ‌های تند، داستان رستم رو به فضای کامیک استریپ‌ و سوپرهیروها نزدیک کنه، به خاطرسرعت آهسته داستان‌ها و تضاد کم بین دنیای دوگانه سوپرهیرو و ویلان، فافد اون کششیه که یک کامیک استریپ موفق در خواننده ایجاد می‌کنه. برای همین شده سوپ اپرای کامیک استریپ‌ها! با این که هدف اولیه خوبه اما المان‌های داستان‌های شاهنامه با عناصر فعلی‌ش در مقابل اسپادرمن و سوپرمن که هیچ، در مقابل 300 هم کم می‌آرن.

++XV++

می‌گه: "امروز مامانم برنامه خیره داره: گلف و نوشیدن شراب. ورودیه‌ش نفری 500 دلاره. برای کمک به فلان سرطان" می‌پرسم: "تو هم 500 دلار می‌دی؟!" جواب می‌ده: "نه من جز کمیته برگزاری هستم." پیش خودم فکر می‌کنم کی می‌شه که این جماعت پولدار امریکایی بدون شوآف و بدون این‌که جایی باشه که وی‌ آی پی بودن خودشون رو نشون بدن، پولشون رو در راه خیر خرج کنن؟!

++ XVI++

چقدر نوشته‌های اینجا فرهنگی و عمیق شدن! حیف که نمی‌شه بعضی از مسائل رو حتی اینجا و حتی با اشاره نوشت.

 . 

 Monday, August 20, 2007

Keep Out The Time

Cable Car Tracks, Powell St, San Francisco, June 2007, Once_Again



Taking a shower quickly - 14 min,
Shaving recklessly - 3 min,
Dressing without much care - 4 min,
A quick bowl of cereal, milk and blueberries - 3 min ( or if late, skip it with a banana to go)
Searching the house for cellphone/wallet/keys, and the checking your daily backpack - 1 min,
Cardio-exercise like walking of 8 blocks to Caltrain - 12 mins
Standing in line to get the coffee and - time permitting- a bagel/w/cream cheese - 2 min
Riding the Baby Bullet while working on your laptop - 59 min,
Walking quickly not to miss the Light Train - 1 min
Taking a nap on the Light Train and through 7 stations, 28 min,
Walking one block to the office - 2 min

Working from home on Fridays: Priceless!



++++

تا همین یک ماه پبش عادت داشتم هر روز شرق و هم‌میهن رو اول صبح روی اینترنت بخونم و خبرهای ایران و وبلاگ ها رو دنبال کنم. دیروز توی اتاق کنفرانس، نیویورک- تایمز رو دیدم که صفحه اولش عکس احمدی نِژاد و کرازی رو انداخته بود و بعد خودم گفتم: "اِ اینها تازگی ملاقات کردن؟!"

ظاهرن نیویورک‌تایمز از بی‌خبری و بی‌عکسی اون روز رنج می‌برده!

++++

یک بار از دهنم پرید گفتم آدم باید زندگی‌شو ساده کنه، سبک زندگی‌شو، روابط شخصی شو، درگیرهای کاری‌شو و الخ. حالا هرچی که در مورد من پیش می‌آد و می‌شه، برمی‌گرده می‌گه "ٱدم باید زندگی‌شو ساده کنه!" و البته در هر مورد که تا به حال درست گفته.

++++

I feel like being a local small train station: trains either pass by without stopping or stop for a short while. None intends to stay!



++++

سالها پیش یک وی پی داشتیم که می‌گفت آدم هیچ‌کدوم از این کارها رو نباید با هم بکنه: کار عوض کردن، ازدواج کردن، بچه‌دار شدن. حالا دلم می‌خواد پیداش کنم بگم مخلصیم!

++++

می‌گه: "کمپانی‌های سفارش‌دهنده که همه خرج‌مون رو نمی‌دن. باید در کنار ساختن فیلم مستند‌، کارهای دیگه هم بکنیم تا خرجمون در بیاد." بعد از سفرش به جمهوری دومینیک تعریف می‌کنه که وسط فیلم‌برداری، گرفتنشان و یک شب را در زندان گذراندن و مجبور شدن رشوه بدهند تا آزاد بشن.

++++

می‌گه: "گروه‌های مختلف که می‌آن این‌جا پول هتل ندارند. اون‌هایی که آشنان پیش من می‌مونن. در عوض ما هم که می‌ریم شهرشون، ما هم پیش اون‌ها می‌مونیم."

++++

HBO یک سریال کمدی داره به اسم Flight of Conchord. داستان دو نوازنده نیوزلندیه که در نیویورک دنبال این هستن تا معروف بشون. گذشته از این‌ که این دو آدم واقعی هستن و واقعن یک گروه موسیقی به این اسم دارن، سبک کمدی شو و طنز زیرپوستیش در مورد بلاهایی که سر این دو می‌آد کلی دیدنی‌اش می‌کنه. بگذریم از رویاهای مشترک این دو که موزیکاله و در سبک هزل و هجو.

++++

تا امروز زیاد این تبلیغات کاندیدا‌ها رو دنبال نکردم. اما همین‌قدر که دیدم، جمهوری‌خواه‌ها که هیچ‌کدوم برنامه جدیدی ندارند. دمکرات‌ها هم از همه خرابکاری‌های جمهوری‌خواه‌ها انتقاد می‌کنند، اما خودشون برنامه دقیقی ندارند. فقط شعار می‌دن. امروز داشتم مقاله باراک توی فاریز افرز در مورد تفییر سیاست خارجی امریکا رو می‌خوندم، دیدم شاید 80 درصدش شعاره، اما باز همین شعارهاش از همه معقول‌تر به نظرمی‌رسه.

++++

راستش وبلاگ نوشتن این روزها - با این که اون حرف سیاستمدار انگلیسی رو که آق بهمن نوشته بود هی به خودم یادآوری می‌کنم- این حس رو شدیدن در من القا می‌کنه که وقت تلف کردنه. وبلاگ‌خونی که دیگه جای خودش.

 . 

 Tuesday, August 14, 2007

The Big Loveٰ



نشسته‌ایم دور میز شام و از همه‌جا و همه‌کس تعریف می کنیم. ازسالهای دور و بچه‌های آن دوران می پرسم. می‌گوید که مدتی اینجا بوده و حالا برگشته است ایران. در دلم می‌گردم و هیچ نشانی پیدا نمی‌کنم.

++++

اولین بار است که می بینمش. بیست و هفت-هشت ساله به نظر می‌رسد. همان‌طور که داریم صجبت می‌کنیم می‌گوید: "راستی من یک دوست ِدختر دارم." جواب می دهم که زندگی شخصی او به خود او مربوط است که می‌گوید: "اما این برای بعضی‌ها مهمه!" با تعجب می‌پرسم: "حتی در این شهر؟!" با تاکید می‌گوید: "حتی در این شهر!!"


++++

کاندیداهای دمکرات رئیس جمهوری امریکا برای اولین بار در یک جلسه پرسش و پاسخ درشهر لس آنجلس در مورد گی و لزبین‌ها شرکت می‌کنند. همه‌شان با به رسمیت شناخته شدن "یونیون" موافق‌اند و باز همه -به جز یکی- با "ازدواج" مخالف! ("یونیون" همان حقوق قانونی را دارد که ازدواج.) همه جمهوری‌خواه‌ها دعوت به شرکت در چنین جلسه‌ای را رد کرده‌اند.
++++

HBO این فصل سریالی دارد به نام Big Love که داستان مرد مورمونی‌ست که سه زن دارد. از دوتای آنها بچه دارد و بچه‌ی زن سوم هم در راه است. مرد از جهت مادی موفق است و سه خانه در کنار هم برای سه زنش ساخته. هر زن شخصیت و خصوصیات خودش را دارد. آنها با هم مثل یک خانواده بزرگ زندگی می کنند. محور اصلی داستان سریال هم انواع مشکلاتی است که برایشان پیش می‌آید.

داشتم فکر می‌کردم اگر چنین سریالی در ایران نمایش داده می‌شد، کلی اعتراض می‌‌شد که چرا مرد سه زن دارد و این تبلیغ است برای مردها و جا انداختن چند همسری و الخ. در صورتی که اینجا هیچ‌کس عمومیت نمی‌دهد و این سریال تبدیل شده است به یک سریال پرطرفدار. جالب‌تر اینکه خالق سریال دو نویسنده‌ی گی هستند و پارتنر هم. هدف‌شان هم نشان دادن مشکلات ازدواج است و به قول خودشان این داستان را انتخاب کرده‌اند که "مسائل ازدواج ضربدر 3" را نشان دهند. تهیه کننده سریال هم تام هنکس است که به "مرد ِ خانواده"-بودن شهرت دارد.

++++

می‌گوید: "قرار است با ... بروم تا برای تولد خواهرم، تا دوچرخه کادو بخره." از سر کنجکاوی می‌پرسم: :" چه نسبتی با خواهرت داره که می‌خواد چنین کادوی گرونی بگیره؟" جواب می‌دهد: "هیچی، سالهاست عاشق خواهرمه. وقتی خواهرم برگشت اینجا، اون هم اومد اینجا و من بهش کار دادم. البته خواهرم دوساله که ازدواج کرده. اما خب او هنوز عاشقشه..."

++++

بهترین تیتری که می‌شود روی زندگی این روزهای من گذاشت"To Go" هست. همه چیزهایم "تو-گو" اند: کافی تو-گو، لانچ تو-گو، تمام تلفن‌ها توی راه، همه خریدها با تلفن یا اینترنت. همه‌جاها هم سوک سوکی و بدو بدو. فقط مواقعی که قرار بوده کسی را ملاقات کنم یا این که با دوستان جمع شده‌ایم، یک کم آرام بوده و سر صبر. تا همین یک‌شنبه که همه چیز متوقف شد و شد یک یک شنبه آرام: صبح، املت و آب هویج و قهوه. بعد پیاده روی و دیدن فروشگاه‌های اطراف. نهار،
یک همبرگر عالی با آبجوی برو شده مایکروبویری. بعدش، یک پیاده‌روی طولانی‌دیگر، یک بننا ریپابلیک سر راه پیدا شده حراج‌دار و بالاخره گالری عکس و فیلم هنرمند‌های ایرانی.

++++

بعد از مدتها می‌روم یک برنامه ایرانی؛ نمایش عکس و فیلم. (نمایش علی سنتوری که فسخ شد. ظاهرن چون ایران ممنوع شده، اینجا هم نخواسته‌اند نشان بدهند. داریوش مهرجویی تا اینجا آمده بود پس چکار؟!). دیر می‌رسم. نمایش فیلم اول تقریبن تمام شده. فیلم دوم مستندی‌ست، به اسم "رئیس جمهور سید قنبر" یا یک چنین چیزی، در مورد یک کشاورز مراغه‌ای که چندین سال است که هر بار کاندیدای مجلس و ریاست جمهوری می‌شود. فیلم چیز زیادی ندارد. همان ترکیب سادگی/بلاهت/خوش خیالی همیشگی یک آدم که می‌شود موضوع کار فیلمساز و وسیله خنداندن تماشاگر. فیلم زیادی طولانی است - یک ساعت- برای چنین موضوع تکراری. فیلم بعدی نسل تهران -Generation Tehran- است در مورد متولدین دههع 60 تهران. کلی فستیوال رفته از جمله کن. فیلم خوش‌ساختی ست که بر مبنای مصاحبه با یچه‌های شصتی تهران. تدوین‌ا‌ش خوب از کار درآمده و برای بیننده خارجی/خارج نشین تصویر نسبتن دقیقی از این نسل ارائه می‌دهد. فیلم‌های بعدی دو ویدیو‌کلیپ گروه کیوسک است که خود آرش سبحانی معرفی‌شان می‌کند، ساخته پسر کیارستمی. آخرهم یک انیمیشن از سری "بابک و دستان" که به نظرم خوب درآمده است.

نمایشگاه جمعی شش هفت نفر از عکاسان هم هست که من کارهای شادی یوسفیان را بیشتر از بقیه می‌پسندم.

سوال همیشگی هم هم‌چنان با پرجاست: هنرمند در غربت چقدر می‌تواند هویت مستقل داشته باشد؟ آیا می‌تواند جریان‌ساز باشد یا باز می‌‌شود یک حاشیه گذرا؟

++++

طرفدار محیط زیست بودن یعنی وقتی می‌خواهی ماشین اجاره کنی، فقط "هایبرید" بخواهی و دیگر هیچ!

آقاهه پرسید: "چطوری شما 50 روز ماشین رو نگه داشتین؟ ما بیشتر از 28 روز به کسی اجاره نمی‌دهیم!" گفتم:" چه می‌دونم. من هر هفته زنگ زدم و برای یک هفته بعد تمدید کردم. کسی هم نگفت خرت به چند!!"

++++

هنوز ناگهان وسط همه چیز هاج و واج‌ام می‌برد که: "تو اصلن اینجا داری چکار می‌کنی؟"

++++

نشد ما دو هفته را بدون برنامه‌ریزی یا تدارک سفری بگذرانیم!!

++++

این پست به مرحمت قطار "بچه گلوله"‌ - همان بیبی بولت خودمان- نوشته شد. اگر سواری یک ساعته بین کار و خانه نبود عمرن فرصت می‌شد! (می گویند بیبی بولت، چون یه کوچولو تنده!)

++++

هنوز خانه بدوشم, منتالی!

 . 

 Wednesday, August 01, 2007

What's New, If Any, In The Blue Cafe?ٌٌ

@ Pam's, San Francisco, June 2007, Once_Again


مدت‌هاست که می‌خوام چند خطی بنویسم، اما هر بار اتفاقی افتاده و نوشتن را به عقب انداخته. قرارم با خودم این بود که وقتی کمی سر و سامان گرفتم و یک جا بند شدم، یک مروری بر وقایع سه چهار ماهه گذشته بنویسم که هم بشود خاطره‌نگاری برای خودم و هم عبرت آیندگان. اما نه هنوز سر و سامان گرفتم و نه هنوز عبرت مربوطه را. حالا من باب خالی نبودن عریضه هم که شده، این چند خط پایین باشد به عنوان شمه‌ای از آن خاطرات ننوشته‌.

++++

انگار هیچ چیز این سفر قرار نیست طبق برنامه پیش برود. قرار این بود که همان شهر اول بمانم و چند ماهی برای خودم بگردم. آخرش هم همان جا یک کار و خانه‌ای جور کنم و سرم را بندازم پایین و زندگی روزمره. نشد که. شدم یک پا مراد برقی! در همین چهار ماه، شش شهر را طی کردم. آخرش هم ختم شدم به پایین‌ترین نقطه لیست مطلوب خودم.

++++

چند روز پیش یاد آن نوشته خانم آگراندیسمان افتادم که خواسته بود از تخت‌خواب‌های این‌وری‌ها عکس جمع کند. شمردم دیدم در این مدت من در 11 تخت مختلف خوابیده‌ام. هه! اگر می دانستم این همه می‌شود، از همان اول عکس‌هایشان را می‌گرفتم که شاید کمکی به پروژه ایشان شود حداقل!

++++

این کار آخری‌ام قرار بود 9 تا 5‌ای باشد. تازه یک روز در هفته هم از خانه کار کنم. اما تا به حال که هر روز رفته‌ام (جز روزهای مریضی) و بعد هم 8 صبج آنجا بودم و زودتر از 7 شب هم بیرون نیامدم. نه این که مجبور باشم اما وقتی آدم مشغول کار می‌شود، وقت یادش می‌رود. البته قرار است شاخ غول را هم از وسط بشکنیم.

قرار بود این کار سبک باشد که به کارهای خودم برسم مثلن!

++++

سخت است برای کس دیگر کار کردن وقتی مدتها آدم خودت بودی. حالا هر چقدر هم احترامت بگذارند.

++++

چندین بار رفتم همان شهرهای نزدیک کار، خانه بگیرم. یک بار هم گرفتم اما خوشبختانه بهم خورد. هر کاری می‌کنم دلم راضی نمی‌شود در دهات و ولایات اطرافش زندگی کنم. برای همین حاضرم روزی یک‌ ساعت رانندگی می‌کنم به محل کارم و در یکی از بهترین شهر دنیا زندگی کنم به جایش.

++++

جالب‌ترین منفعت این دو ساعت رانندگی هر روزه البته رادیو NPR است که آدم را معتاد می‌کند. (این رادیو یکی از چیزهایی است که ایران بدجور کم داشت و آدم که آن جا بود دلش برایش تنگ می‌شد). چندین بار شده به مقصد رسیدم و هنوز توی ماشین نشسته‌ بودم تا برنامه‌اش تمام شود. به اندازه چند مجله فیلم و هفت و امثالهم به آدم اطلاعات می‌دهد. جان می‌دهد بیایی هر شب کلی مطالب آن را از طرف خودت اینجا جا بزنی!

++++

البته همین NPR دیروز یک منتقد فیلم را آورده بود برای مصاحبه در مورد فیلم‌های بزگمن مرحوم. این آقای منتقد در تفسیر و تعریف فیلم‌های برگمن این‌قدر صفات اعتباری کلی مثل "دیپ"، "فنتستیک"، "کالرفول" و ... به کار برد که فهمیدم ما تنها نبودیم که نمی‌توانستیم در مورد فیلم‌های برگمن تفسیر دقیق و عینی کنیم و فقط هی بگیم چقدر خوب است! انگار بعضی منتقد‌ها هم هستند که گیر کردند. به خودمان هم امیدوار شدیم!

++++

راستی با یک دکتر متخصص بی‌سواد و مقدار زیادی مسکن قوی، ظاهرن تا حدودی خوب شدم. آدم باید حواسش باشد که پا به سن که می‌گذارد دیگر بدن به هر بلایی که سرش بیاری جواب نمی‌دهد!

++++

یک شب اینجا زلزله آمد. ساعت چهار صبح. با قدرت چهار و خرده‌ای ریشتر. بیدار شدم دیدم سقف چهار‌متری بالای سرم دارد می‌رود و می‌آید. یاد حرف آن شب افتادم و به فکر این‌که آرزوی من چیست در این میان؟ راستش دیدم هیچ! منتظر بودم ببینم سقف کی پایین می‌آید. من که بیرون نیامدم از رختخواب، صدای هیچ کدام از همسایه‌ها هم نیامد. انگار آنها هم آرزویی نداشتند!

++++

این ساختمانی که من هستم،مرا یاد خانه ژولی آبی می‌اندازد. البته فقط سه طبقه‌است و سه تا آپارتمان هم بیشتر ندارد. همه هم لافت. ژولی‌وار هم هر روز صبح از پلکانش پایین می‌دوم و می‌روم کافی شاپ سر کوچه. فرقش این است که من قهوه‌ام را توی راه و توی ماشین می‌خورم. بالاخره یک قسمتش باید امریکایی باشد!

++++

راستی این شیفتگی بی‌چون و چرا و همه‌گیر جماعت ایرانی به کيشلوفسکی، مرا یاد نوع شیفتگی‌مان به کریس د‌ِبرگ در دهه شصت می‌اندازد.

به گمانم این نوشته تا حدی می‌گوید چرا.

شیفتگی بی چون و چرای دوران نوجوانی‌مان به دبرگ الان خنده‌دار به نظر می‌رسد. این روزها شیفتگی بی چون و چرا به هر چیزی و هر کسی به نظرم از سطحی بودن علاقه می‌آید.

++++

این روزها تنهایی برایم خوب است. با بیشتر دوستان ِ "از قبل" که اینجا هستند و می‌خواهند معاشرت کنند، نمی‌گردم (می‌گویم بیشتر و نه همه. یکی از آنهایی که اینجا را می‌خواند کلی به من لطف داشته اینجا و هوایم را دارد.) حرف چندانی برای گفتن به هم نداریم یا حداقل من فکر می‌کنم که نداریم. آدمها در طول سالها علایقه شان تغییر می‌کند. حوصله معاشرت با آدمهای جدید و طی کردن مراحل مختلف دوستی را هم ندارم. الان با دوستی‌های چند دقیقه‌ای بیشتر حال می‌کنم. یک گپ ده دقیقه‌ای، یک قهوه‌یک ربعی و .. یک جور زندگی وان نایت استندی. ها راستی این به این معنی نیست که دلم برای دوستان داخل ایرانم تنگ نشده. خیلی هم شده!

++++

با این شهر بیشتر از هر چیزی حال می‌کنم. یک مثال کامل تنوع و گستردگی فرهنگی.

این چند وقت هیچ فرصت کار فرهنگی‌مابانه نداشته‌ام. روزهای هفته که بدو بدو بوده به کار و کارهای بعد از کار. آخر هفته هم کارهای شخصی و خانوادگی و فامیلی و ... و حداکثر آشنایی اولیه با شهر.

با رستوران های شهر طبعن بیشترین معاشرت را دارم!

++++

به گمانم این روزها از هر نوع کامیت‌منتی می‌ترسم! دلم نمی‌خواهد هیچ نوع تعهد بلند مدتی بدهم. حتی یک تعهد ساده قرارداد شش ماهه یک خانه.

++++

از هر نظر، هنوز چمدان بدستم!


پ.ن: چقدر خطی - همان لینیر خودمان- شد این روزانه نگاری. خواستم نغییرش بدهم دیدم حال ندارم!

 . 
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger