|
|||||||
Tuesday, August 14, 2007
The Big Loveٰ
نشستهایم دور میز شام و از همهجا و همهکس تعریف می کنیم. ازسالهای دور و بچههای آن دوران می پرسم. میگوید که مدتی اینجا بوده و حالا برگشته است ایران. در دلم میگردم و هیچ نشانی پیدا نمیکنم. ++++ اولین بار است که می بینمش. بیست و هفت-هشت ساله به نظر میرسد. همانطور که داریم صجبت میکنیم میگوید: "راستی من یک دوست ِدختر دارم." جواب می دهم که زندگی شخصی او به خود او مربوط است که میگوید: "اما این برای بعضیها مهمه!" با تعجب میپرسم: "حتی در این شهر؟!" با تاکید میگوید: "حتی در این شهر!!" ++++ کاندیداهای دمکرات رئیس جمهوری امریکا برای اولین بار در یک جلسه پرسش و پاسخ درشهر لس آنجلس در مورد گی و لزبینها شرکت میکنند. همهشان با به رسمیت شناخته شدن "یونیون" موافقاند و باز همه -به جز یکی- با "ازدواج" مخالف! ("یونیون" همان حقوق قانونی را دارد که ازدواج.) همه جمهوریخواهها دعوت به شرکت در چنین جلسهای را رد کردهاند. ++++ HBO این فصل سریالی دارد به نام Big Love که داستان مرد مورمونیست که سه زن دارد. از دوتای آنها بچه دارد و بچهی زن سوم هم در راه است. مرد از جهت مادی موفق است و سه خانه در کنار هم برای سه زنش ساخته. هر زن شخصیت و خصوصیات خودش را دارد. آنها با هم مثل یک خانواده بزرگ زندگی می کنند. محور اصلی داستان سریال هم انواع مشکلاتی است که برایشان پیش میآید. داشتم فکر میکردم اگر چنین سریالی در ایران نمایش داده میشد، کلی اعتراض میشد که چرا مرد سه زن دارد و این تبلیغ است برای مردها و جا انداختن چند همسری و الخ. در صورتی که اینجا هیچکس عمومیت نمیدهد و این سریال تبدیل شده است به یک سریال پرطرفدار. جالبتر اینکه خالق سریال دو نویسندهی گی هستند و پارتنر هم. هدفشان هم نشان دادن مشکلات ازدواج است و به قول خودشان این داستان را انتخاب کردهاند که "مسائل ازدواج ضربدر 3" را نشان دهند. تهیه کننده سریال هم تام هنکس است که به "مرد ِ خانواده"-بودن شهرت دارد. ++++ میگوید: "قرار است با ... بروم تا برای تولد خواهرم، تا دوچرخه کادو بخره." از سر کنجکاوی میپرسم: :" چه نسبتی با خواهرت داره که میخواد چنین کادوی گرونی بگیره؟" جواب میدهد: "هیچی، سالهاست عاشق خواهرمه. وقتی خواهرم برگشت اینجا، اون هم اومد اینجا و من بهش کار دادم. البته خواهرم دوساله که ازدواج کرده. اما خب او هنوز عاشقشه..." ++++ بهترین تیتری که میشود روی زندگی این روزهای من گذاشت"To Go" هست. همه چیزهایم "تو-گو" اند: کافی تو-گو، لانچ تو-گو، تمام تلفنها توی راه، همه خریدها با تلفن یا اینترنت. همهجاها هم سوک سوکی و بدو بدو. فقط مواقعی که قرار بوده کسی را ملاقات کنم یا این که با دوستان جمع شدهایم، یک کم آرام بوده و سر صبر. تا همین یکشنبه که همه چیز متوقف شد و شد یک یک شنبه آرام: صبح، املت و آب هویج و قهوه. بعد پیاده روی و دیدن فروشگاههای اطراف. نهار، یک همبرگر عالی با آبجوی برو شده مایکروبویری. بعدش، یک پیادهروی طولانیدیگر، یک بننا ریپابلیک سر راه پیدا شده حراجدار و بالاخره گالری عکس و فیلم هنرمندهای ایرانی. ++++ بعد از مدتها میروم یک برنامه ایرانی؛ نمایش عکس و فیلم. (نمایش علی سنتوری که فسخ شد. ظاهرن چون ایران ممنوع شده، اینجا هم نخواستهاند نشان بدهند. داریوش مهرجویی تا اینجا آمده بود پس چکار؟!). دیر میرسم. نمایش فیلم اول تقریبن تمام شده. فیلم دوم مستندیست، به اسم "رئیس جمهور سید قنبر" یا یک چنین چیزی، در مورد یک کشاورز مراغهای که چندین سال است که هر بار کاندیدای مجلس و ریاست جمهوری میشود. فیلم چیز زیادی ندارد. همان ترکیب سادگی/بلاهت/خوش خیالی همیشگی یک آدم که میشود موضوع کار فیلمساز و وسیله خنداندن تماشاگر. فیلم زیادی طولانی است - یک ساعت- برای چنین موضوع تکراری. فیلم بعدی نسل تهران -Generation Tehran- است در مورد متولدین دههع 60 تهران. کلی فستیوال رفته از جمله کن. فیلم خوشساختی ست که بر مبنای مصاحبه با یچههای شصتی تهران. تدویناش خوب از کار درآمده و برای بیننده خارجی/خارج نشین تصویر نسبتن دقیقی از این نسل ارائه میدهد. فیلمهای بعدی دو ویدیوکلیپ گروه کیوسک است که خود آرش سبحانی معرفیشان میکند، ساخته پسر کیارستمی. آخرهم یک انیمیشن از سری "بابک و دستان" که به نظرم خوب درآمده است. نمایشگاه جمعی شش هفت نفر از عکاسان هم هست که من کارهای شادی یوسفیان را بیشتر از بقیه میپسندم. سوال همیشگی هم همچنان با پرجاست: هنرمند در غربت چقدر میتواند هویت مستقل داشته باشد؟ آیا میتواند جریانساز باشد یا باز میشود یک حاشیه گذرا؟ ++++ طرفدار محیط زیست بودن یعنی وقتی میخواهی ماشین اجاره کنی، فقط "هایبرید" بخواهی و دیگر هیچ! آقاهه پرسید: "چطوری شما 50 روز ماشین رو نگه داشتین؟ ما بیشتر از 28 روز به کسی اجاره نمیدهیم!" گفتم:" چه میدونم. من هر هفته زنگ زدم و برای یک هفته بعد تمدید کردم. کسی هم نگفت خرت به چند!!" ++++ هنوز ناگهان وسط همه چیز هاج و واجام میبرد که: "تو اصلن اینجا داری چکار میکنی؟" ++++ نشد ما دو هفته را بدون برنامهریزی یا تدارک سفری بگذرانیم!! ++++ این پست به مرحمت قطار "بچه گلوله" - همان بیبی بولت خودمان- نوشته شد. اگر سواری یک ساعته بین کار و خانه نبود عمرن فرصت میشد! (می گویند بیبی بولت، چون یه کوچولو تنده!) ++++ هنوز خانه بدوشم, منتالی! Link . 4 Comments
Comments
آخه خدا رو خوش میاد
من . اینجا . گرسنه . نصف شب . کمبود امکانات ....بعد یه همچین عکسی و پستی وای خدای من ، این کارتون اصلن خوب نبود (کیدینگ) حالا من تا صبح چه کار کنم :-((((((( | 1:40 AM |
فالشیست جان ببخشید هدف شکنجه دادن نبود!
مخلصیم کتی... ممنون مانو جان. چشماتون پرو میبینه :-) Once Again | 8:04 AM | Link |
Feed April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |