Wednesday, August 01, 2007

What's New, If Any, In The Blue Cafe?ٌٌ

@ Pam's, San Francisco, June 2007, Once_Again


مدت‌هاست که می‌خوام چند خطی بنویسم، اما هر بار اتفاقی افتاده و نوشتن را به عقب انداخته. قرارم با خودم این بود که وقتی کمی سر و سامان گرفتم و یک جا بند شدم، یک مروری بر وقایع سه چهار ماهه گذشته بنویسم که هم بشود خاطره‌نگاری برای خودم و هم عبرت آیندگان. اما نه هنوز سر و سامان گرفتم و نه هنوز عبرت مربوطه را. حالا من باب خالی نبودن عریضه هم که شده، این چند خط پایین باشد به عنوان شمه‌ای از آن خاطرات ننوشته‌.

++++

انگار هیچ چیز این سفر قرار نیست طبق برنامه پیش برود. قرار این بود که همان شهر اول بمانم و چند ماهی برای خودم بگردم. آخرش هم همان جا یک کار و خانه‌ای جور کنم و سرم را بندازم پایین و زندگی روزمره. نشد که. شدم یک پا مراد برقی! در همین چهار ماه، شش شهر را طی کردم. آخرش هم ختم شدم به پایین‌ترین نقطه لیست مطلوب خودم.

++++

چند روز پیش یاد آن نوشته خانم آگراندیسمان افتادم که خواسته بود از تخت‌خواب‌های این‌وری‌ها عکس جمع کند. شمردم دیدم در این مدت من در 11 تخت مختلف خوابیده‌ام. هه! اگر می دانستم این همه می‌شود، از همان اول عکس‌هایشان را می‌گرفتم که شاید کمکی به پروژه ایشان شود حداقل!

++++

این کار آخری‌ام قرار بود 9 تا 5‌ای باشد. تازه یک روز در هفته هم از خانه کار کنم. اما تا به حال که هر روز رفته‌ام (جز روزهای مریضی) و بعد هم 8 صبج آنجا بودم و زودتر از 7 شب هم بیرون نیامدم. نه این که مجبور باشم اما وقتی آدم مشغول کار می‌شود، وقت یادش می‌رود. البته قرار است شاخ غول را هم از وسط بشکنیم.

قرار بود این کار سبک باشد که به کارهای خودم برسم مثلن!

++++

سخت است برای کس دیگر کار کردن وقتی مدتها آدم خودت بودی. حالا هر چقدر هم احترامت بگذارند.

++++

چندین بار رفتم همان شهرهای نزدیک کار، خانه بگیرم. یک بار هم گرفتم اما خوشبختانه بهم خورد. هر کاری می‌کنم دلم راضی نمی‌شود در دهات و ولایات اطرافش زندگی کنم. برای همین حاضرم روزی یک‌ ساعت رانندگی می‌کنم به محل کارم و در یکی از بهترین شهر دنیا زندگی کنم به جایش.

++++

جالب‌ترین منفعت این دو ساعت رانندگی هر روزه البته رادیو NPR است که آدم را معتاد می‌کند. (این رادیو یکی از چیزهایی است که ایران بدجور کم داشت و آدم که آن جا بود دلش برایش تنگ می‌شد). چندین بار شده به مقصد رسیدم و هنوز توی ماشین نشسته‌ بودم تا برنامه‌اش تمام شود. به اندازه چند مجله فیلم و هفت و امثالهم به آدم اطلاعات می‌دهد. جان می‌دهد بیایی هر شب کلی مطالب آن را از طرف خودت اینجا جا بزنی!

++++

البته همین NPR دیروز یک منتقد فیلم را آورده بود برای مصاحبه در مورد فیلم‌های بزگمن مرحوم. این آقای منتقد در تفسیر و تعریف فیلم‌های برگمن این‌قدر صفات اعتباری کلی مثل "دیپ"، "فنتستیک"، "کالرفول" و ... به کار برد که فهمیدم ما تنها نبودیم که نمی‌توانستیم در مورد فیلم‌های برگمن تفسیر دقیق و عینی کنیم و فقط هی بگیم چقدر خوب است! انگار بعضی منتقد‌ها هم هستند که گیر کردند. به خودمان هم امیدوار شدیم!

++++

راستی با یک دکتر متخصص بی‌سواد و مقدار زیادی مسکن قوی، ظاهرن تا حدودی خوب شدم. آدم باید حواسش باشد که پا به سن که می‌گذارد دیگر بدن به هر بلایی که سرش بیاری جواب نمی‌دهد!

++++

یک شب اینجا زلزله آمد. ساعت چهار صبح. با قدرت چهار و خرده‌ای ریشتر. بیدار شدم دیدم سقف چهار‌متری بالای سرم دارد می‌رود و می‌آید. یاد حرف آن شب افتادم و به فکر این‌که آرزوی من چیست در این میان؟ راستش دیدم هیچ! منتظر بودم ببینم سقف کی پایین می‌آید. من که بیرون نیامدم از رختخواب، صدای هیچ کدام از همسایه‌ها هم نیامد. انگار آنها هم آرزویی نداشتند!

++++

این ساختمانی که من هستم،مرا یاد خانه ژولی آبی می‌اندازد. البته فقط سه طبقه‌است و سه تا آپارتمان هم بیشتر ندارد. همه هم لافت. ژولی‌وار هم هر روز صبح از پلکانش پایین می‌دوم و می‌روم کافی شاپ سر کوچه. فرقش این است که من قهوه‌ام را توی راه و توی ماشین می‌خورم. بالاخره یک قسمتش باید امریکایی باشد!

++++

راستی این شیفتگی بی‌چون و چرا و همه‌گیر جماعت ایرانی به کيشلوفسکی، مرا یاد نوع شیفتگی‌مان به کریس د‌ِبرگ در دهه شصت می‌اندازد.

به گمانم این نوشته تا حدی می‌گوید چرا.

شیفتگی بی چون و چرای دوران نوجوانی‌مان به دبرگ الان خنده‌دار به نظر می‌رسد. این روزها شیفتگی بی چون و چرا به هر چیزی و هر کسی به نظرم از سطحی بودن علاقه می‌آید.

++++

این روزها تنهایی برایم خوب است. با بیشتر دوستان ِ "از قبل" که اینجا هستند و می‌خواهند معاشرت کنند، نمی‌گردم (می‌گویم بیشتر و نه همه. یکی از آنهایی که اینجا را می‌خواند کلی به من لطف داشته اینجا و هوایم را دارد.) حرف چندانی برای گفتن به هم نداریم یا حداقل من فکر می‌کنم که نداریم. آدمها در طول سالها علایقه شان تغییر می‌کند. حوصله معاشرت با آدمهای جدید و طی کردن مراحل مختلف دوستی را هم ندارم. الان با دوستی‌های چند دقیقه‌ای بیشتر حال می‌کنم. یک گپ ده دقیقه‌ای، یک قهوه‌یک ربعی و .. یک جور زندگی وان نایت استندی. ها راستی این به این معنی نیست که دلم برای دوستان داخل ایرانم تنگ نشده. خیلی هم شده!

++++

با این شهر بیشتر از هر چیزی حال می‌کنم. یک مثال کامل تنوع و گستردگی فرهنگی.

این چند وقت هیچ فرصت کار فرهنگی‌مابانه نداشته‌ام. روزهای هفته که بدو بدو بوده به کار و کارهای بعد از کار. آخر هفته هم کارهای شخصی و خانوادگی و فامیلی و ... و حداکثر آشنایی اولیه با شهر.

با رستوران های شهر طبعن بیشترین معاشرت را دارم!

++++

به گمانم این روزها از هر نوع کامیت‌منتی می‌ترسم! دلم نمی‌خواهد هیچ نوع تعهد بلند مدتی بدهم. حتی یک تعهد ساده قرارداد شش ماهه یک خانه.

++++

از هر نظر، هنوز چمدان بدستم!


پ.ن: چقدر خطی - همان لینیر خودمان- شد این روزانه نگاری. خواستم نغییرش بدهم دیدم حال ندارم!

 . 
Comments
روزنگاری های خطی تان خیلی هم خوب است، من که همیشه مشتریشان بوده ام

چمدان به دستی هم باید عالمی داشته باشد

ماجرا زیاد بسته به آنوری بودن صاب تخت ها نیست .. هدف دیدن بخشی از دنیای آدم های این پشت است،
حالا یازده تا را که کم کاری کرده اید .. گرچه خوب مجموعه ای می شد برای خودتان هم.. اما این یکی را لااقل پیش از جابه جا شدن آن سقف چهارمتری لطف کنید
( در آن لحظه می توانستید فکر کنید وای من هنوز عکس تختم را نفرستاده ام، حالا مجموعه ی یرما یکی کم دارد.. بهانه های زنده بودن همین قدر کوچکند )

راستی نگرانتان شده بودیم زیاد .. آدم تنها

Blogger Yerma | 7:48 PM | Link   

منم اوضام عین پاراگرافه اوله.// راستی خدا بد نده. ضمنا این عبارت "پا به سن" دیگه چی می گه؟ :))

Anonymous Anonymous | 8:03 PM | Link   

اخه مسافر جون مگه مجبوري كه پستهاه طولاني بدي و بعدش اين همه با تاخير بنويسي و ما رو هم کنف کني اره

a little bit ( scotty energy ) pls .

Anonymous Anonymous | 1:21 AM | Link   

یرماجان مرسی. عکس هعم گرفته شد و در اسرع وقت ارسال می‌گردد. روبروی همین صندلی رنگی‌های پایین بود!

مرسی از نگرانیتم. بابا فوقش اون دنیا!

پرهیاهو دیگه بهار ما گذشته و ... از این قبیل.

نازنین چشم. هر چند نشده تا به حال.

Blogger Once Again | 10:49 AM | Link   

   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger