|
![]() |
||||||
Tuesday, September 21, 2010
کافه پونز
![]() در اولین سفر بزرگسالیم به پاریس، دو سه سالی بود که درسم تمام شده بود. آن موقع یک ویپی داشتیم که در جوانی، به قول خودش، دانشمند اُپتیک بود. آن موقعها سنی گذرانده بود وکارش شده بود مدیریت و قرارداد بستن. در کار خودش هم شناخته شده بود. خوب بلد بود که با سران شرکتها نشست و برخاست کند و چانه بزند و قرارداد ببندد. آدم رسمی، خشک و بدقلق، اما باکلاس و خوشسیلقه و پولخرجکنی هم بود. هتل پنج ستاره کمتر نمیرفت و لباس کمتر از دیزاینر نمیپوشید و رستورانش حتمن باید گرانقیمت بود و کسرِ شاناش میآمد غیر از تاکسی و لیموزین چیزی سوار شود. از حق نگذریم برای کسی که با او مسافرت میکرد هم خوب پول خرج میکرد (یک شب در توکیو پرسید شام چی میخوری، گفتم شابوشابو. مهمانم کرد گرانترین رستوران شابوشابوی گینزو.) آن روزها، موضوعی که من رویش کار میکردم، موضوع داغ و تازهای بود و همه فکر میکردند این گوسالهی جوان و نحیف، گاوِ هفت-من شیردهای خواهد شد و میخواستند با پول شیر نفروختهاش کلاه بدوزند. همین شد که منِ جوانِ تازهکار را با اینکه در سازمان او نبودم، برداشت با یک عده بیزنسمن جا افتادهی دیگر آورد پاریس برای ملاقات سالانهاش با یک شرکت فرانسوی. قرار شده بود که در کنار مذاکرات معمولشان، کار من را هم معرفی کنند که شاید یک قراردادِ چرب و چیلی از تویش دربیاید. یادم هست که جلسات قرار بود یک دوشنبهی از همین موقعهای سال شروع شود و برای همین ما ظهر یکشنبهی قبلش میرسیدیم پاریس. یادم نیست چرا پروازهایمان جدا بود و این ویپی خوشسلیقهمان با همه هماهنگ کرد که فلان ساعت عصر یکشنبه بیایید فلان کافه روبروی اوپرا جهت معاشرت و هماهنگی قبل از جلسه. هفته قبلش هم در جلساتِ داخلی در حین مرور واو به واوِ پرزنتیشنها، کلی در مورد این کافه داد سخن داده بود که "پاریس اصلن یعنی این کافه، پاریس اصلن یعنی روبروی اپرا نشستن، پاریس یعنی فلان چیز این کافه را بخوری و بهمان چیزش را بنوشی و الخ". خلاصه خفهمان کرده بود از بس کافه کافه کرده بود. یادم است که عصر آن یکشنبه، هنوز نرسیده پا شدم یک کاره سوار مترو شدم برسم بر سر قرار در کافهی کذایی. دیدم این رئیس خشک و رسمیمان نشسته توی پیادهرو، دارد شراب مینوشد با بقیه وغرق در کیف و خوشی است و خنده از روی لبش نمیافتد و با بقیه شوخی میکند. کافه صد البته نه اتمسفر خاصی داشت، نه منظره بدیعی و نه غذای مثلن متفاوتی. کافهای بود مثل هزار و یک کافه پاریسی دیگر. یادم هست خیلی دلم می خواست فرصتی پیش بیاید که بپرسم چرا آن کافه برای او این همه معنی پیدا کرده؟ به گمانم ما آدمها عادت داریم خاطرات و حسهایمان را سنجاق کنیم به محل وقوعشان. یعنی بسته به اینکه چه تجربهای و خاطرهای از شهر و کوه و کوچه و خیابان و بیابان و دره و دهات داشته باشیم، آن جا را پررنگ و خوشرنگ و هیجانانگیز یا کمرنگ و معمولی و پیشپا افتاده، یا حتی دردناک و افسرده کننده و فراریدهنده میبینیم. یک وقتی یک شهری میشود شهر رویاییمان، چون یک خوشی عمیق یا هیجان زیادمان را ٱنجا تجربه کردهایم. فلان دوستمان را بار اول آنجا دیدهایم، در آنجا عاشق شدهایم و عاشقی کردهایم، فلان کارمان را آنجا گرفتهایم یا دوران خوش مدرسه را آنجا رفتهایم و یا هر چیز خوش دیگر. یک وقتی هم یک شهری مثلن همین پاریس، حالا هر چقدر هم کارخانه رویاسازی امریکایی رنگش کرده باشد با کازابلانکا و فورگت پریس و تو دیز این پریس و بیفور سان ست و الخ، میشود یک شهری مثل هزار شهر دیگر. نه که بگویم پاریس جای قشنگی نیست. نه این که هیجانانگیز نیست. نه که بگویم نمیشود هر دفعه که میروی جای جدیدی را کشف نکنی (مثل اینجا و اینجای این دفعه). اما این شخصیسازی است که هرچیزی را برای آدم خاص میکند. گاهی این شخصیسازی فقط با یک سفر اتفاق میافتد، گاهی هزارسال بروی و بیایی هم، هیچی نمیشود. Link . 2 Comments |
![]() April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
![]() |
|||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |