Saturday, May 15, 2010

!رفاقتِ دوایی‌وارم ازت

The Harry Potter of university campuses, May 2010 © Once Again

رسیده‌ام اینجا. آقای همکار با پرواز زودتر آمده و چهل و پنج‌ دقیقه‌ای منتظر مانده که همراه من بقیه مسیر را بیاید. داریم می‌رانیم به سمت چهارمین شهر زندگی‌ام. از فرودگاه که می‌آییم بیرون، بزرگراه اصلی را به کمک علائمِ گوناگون آویزان بالای خیابان‌ها پیدا می‌کنم. جی‌پی‌اس را گذاشته‌ام کنار و سعی می‌کنم از روی حافظه‌ی شریف راه را پیدا کنم: ورودی سیزده به سمت آزادراهِ جنوب، خروجی نه به سمت بزرگراه نوزدهِ شرق، خروجی به راه یک به سمت جنوب. از بس از آن سال‌ها گذشته که گاهی بین کم و زیاد اعداد، هیجده بود یا نوزده مثلن، یا جهت‌ها، شرق بود یا غرب و غیره، شک می‌کنم. وارد یک که می‌شویم، یک دفعه سیل خاطرات فراموش‌شده نمی‌دانم از کجا نازل می‌شوند. هر صحنه‌ی از مسیر، یک تصویرِ خاص را از توی انبار پشتی حافظه می‌کشد بیرون و یک داستانی دنبالش، که حتی خودم را هم متعجب می‌کند. از جانسون و جانسون بگیر تا سینمای مالتی‌پلکس تا بازارِ کشاورزان، تا استیک‌هاوس فلان و دهکده‌‌ی جنگلی بهمان و حتی منبع آبِ بدهیکل سبزآبیِ مثل غول ایستاده‌ کنار جاده. درست مثل پالپ فیکشن و عشق سگی و ممنتو می‌ماند که خط زمان و پیوستگی عِلی‌اش حفظ نمی‌شود و قصه‌هایش پس و پیش تعریف می‌شوند. من محو این تصاویر شده‌ام و دلم می‌خواهد در سکوت بنشینم و تماشایشان بکنم. آقای همکارِ محترم درست همین موقع، نه که سفر اولش است با من‌، وقتِ معاشرتش گرفته. آن‌قدر حرف می‌زند و سوال می‌‌پرسد که یک لحظه به این خیال می‌افتم که در طرفِ مسافر را باز کنم و با تقدیمِ یک لگدِ پا، پرتابش کنم بیرون و برگردم به خواب‌ِ خوشِ خلسه‌آورِ خودم. به جایش البته، یک سوال فنی می‌پرسم که می‌دانم حداقل یک ربعی طول می‌کشد جوابش را بدهد و در این مدت صدای او را تیون‌آوت می‌کنم وخواب خودم را تیون‌این. هرچند که فکر کنم فهمیده حواسم جایِ دیگر است.

اهلِ غمِ غربت داشتن و نوستالژی‌سازی نیستم. گذشته را زود فراموش می‌کنم. یا بهتر بگویم با اینکه بعضی خاطرات با جزییاتِ زیاد و اغلب بی‌خود در انبار حافظه‌ام پنهان می‌شوند و جای مفیدِ گران‌بها را تلف می‌کنند، خودآگاهانه بیرون نمی‌کشم‌شان. خودشان هر وقت تصمیم بگیرند با دیدن تصویری، گذر از محلی، شنیدن صدای کسی و یا الخ می‌پرند بیرون و رژه‌ می‌روند جلویم. حالا این تکه‌اش زیاد بد نیست. قسمت بد ماجرا این است که اهل نگه داشتن ارتباط با گذشته‌ام نیستم. گذشته یعنی شهر سابق، یعنی محل‌ِ کار اسبق، یعنی هرچه و هرکس که در حال حاضر دور و برم نباشد و نبینم‌شان به راحتی. همین عادت را دارم که وقتی که پایم را می‌گذارم بیرون از دنیای قبلی، ارتباطم با رفقا، با دوستان صمیمی، با آدم‌های خوب زندگی‌ام قطع می‌شود. مثل پرویز دوایی بلد نیستم نامه‌های نوستالژیکِ زیبا بنویسم و یاد ایام کنم و بگویم دلم برای‌شان تنگ شده. یا حتی تلفن را بردارم و زنگی بزنم (نمی‌دانم جناب دوایی این روزها از ایمیل و فیس بوک و الخ هم به همان شیوایی استفاده می‌کنند که از قلم؟) بدبختی‌ دیگرم این است که همین عادت را حتی توضیح نمی‌دهم به دوستانم که بدانند عمدی نیست. همین می‌شود که مثلن بچه‌های نازنین اینجا، اگر خودشان نفهمیده بودند که دارم می‌آیم و اگر از روی معرفت ایمیل نمی‌زدند که قرار بگذارند، شاید امشب بعد از چهار‌سال بی‌اطلاعیِ کامل جمع نمی‌شدیم که من کلی حظ ببرم از وجودشان. همین طور‌ شد که هفته پیش، از صدقه‌ سریِ فیس‌بوک، اگر بچه‌های دبیرستان نمی‌فهمیدند که دارم می‌روم سرزمین‌ لا-لا، اگر همت نداشتند و همه را جمع نمی‌کردند، اگر ری‌یونیون کوچک آخرِهفته برگزار نمی‌شد، یکی‌شان را بعد از بیست‌سال نمی‌دیدم و با هم و با دیگران شادخواری نمی‌کردیم تا خود‌ِ سحر و شاید تا بیست سال دیگر هم من یادم نمی‌آمد چه رفقای متفاوتی دارم که مانده‌اند از سال‌های دور. به خاطر همین‌ بدمسلکی‌ام، خیلی‌ها که دوست‌شان دارم بهِ حق می‌گویند عجب آدم بی‌معرفتی است این آدم. عجب لویالتیِ گندی. عجب حاجی ‌حاجی مکه‌ای. عجب خداحافظ رفیقی. هه! این‌ها را دارم بلند-بلند می‌گویم که بشود یک جوال‌دوزِ گنده برود به جان‌ خودم. که شاید باعث شود یک کم تغییر کنم. که این آدم بی‌‌وفای بی‌معرفتِ فراموش‌کارِ مزخرف نباشم!

 . 

 Saturday, May 08, 2010

پات بکشم یا تتو کنم؟

Venice Beach, May 2010 © Once Again

نشسته‌ام در کافه‌ای اینجا و دارم پیناکولادایم را می‌نوشم. پیاده‌رو پر است از هنرمندانی که زمانی می‌خواستند هنرمند معروفی شوند و حالا دارند کارهایشان را توی پیاده‌رو می‌فروشند. میان‌شان هم کم نیست آرتیست‌های جوانی که امیدوارند روزی کشف شوند. بعضی‌شان سی‌دی به دست، خر عابرین را می‌گیرند که بیا گوش کن و سی‌دی‌مان را بخر. یکی کتاب شعرش را خودش منتشر کرده و داد می‌زند که والا که شعرهایم قشنگ است. یک آقایی همین جلو دارد "تصور کن" جان لنون را برایمان می‌خواند. خانمی آن‌ورتر با تاروت برایت آینده‌ات را دقیق و روشن آشکار می‌کند. یک چندتایی مغازه حشیش‌فروشی هم در جوار موجودند که هرکس که وارد می‌شود دکتر حاذق‌شان تشخیص می‌دهد 100٪ لازم است برای بهبود سلامتی‌اش حشیش بکشد. خالکوبان هم همه جا پراکنده‌اند و الحق که طرح‌های بعضی‌شان قشنگ است. دماغ و گوش و ناف و دیگر اعضا را هم طبعن سوراخ می‌کنند. بنده آمده‌‌ام تعطیلات و امروزم را تا ساعت سه برای خودم علاف هستم. دیدم چه جایی بهتر از اینجا که فارغ از کار دنیا و آخرت باشم. حالا شما می‌گویید الان که پیناکولادا تمام شود، بروم حشیش بخرم یا پشت شانه‌ام را تتو کنم؟

 . 

 Thursday, May 06, 2010

روح آزاد می‌بایدت

Konzerthouse, Berlin, April 010 © Once Again

ایستاده‌ایم وسط این میدان. با این‌که از معماری و شهرسازی و فضاسازی شهری و الخ چیزی نمی‌دانم، دارم اثر این جور مکان‌ها را توضیح می دهم. دستانم را با هیجان تکان می‌دهم و تئوری می‌بافم که شهرهای شلوغ یک چنین فضاهایی را لازم دارند. فضایی که آدم بتواند بدون هیچ مانعی در میدان وسط آن قدم بزند. که شهرنشینی باشد، اما ماشین‌‌سواری نباشد. که این حجم‌های بزرگ خالی روح آدم را سبک کنند. بلند بکنند و ببرند جولانش بدهند به تمام گوشه و کنارهای این میدان. به ساختمان‌ها اشاره می‌کنم و ادامه می‌دهم که وقتی که دورتا دورت را بناهای بزرگی گرفته باشند، بزرگی تاریخ، بزرگی هنر و بزرگی خودت را حس می‌کنی. فاصله‌ی ساختمان‌ها که کافی باشند، وقتی نمای هر بنا در پنجره نگاهت یک‌جا بگنجد، معماریش را بهتر می‌فهمی. اصلن انگار که این بنا را برای تو ساخته‌اند. شروع می‌کنم نمونه‌های دیگر را شمردن: یونیون اسکور، محوطه جلوی مموریال مانیومنت، میدان جلوی ورسای که یک دفعه می‌گوید: "نقش‌ِ جهان!" نقش جهان؟ با مکث می‌گویم نه، نقش جهان چنین حسی را به یاد من نمی‌‌آورد.

بعدن پیش خودم فکر می‌کنم نقش‌ جهان، با اینکه همه‌ی این خصوصیات را دارد، چرا چنین حسی را برای من زنده نکرد؟ اصفهان که همیشه یکی از محبوب‌ترین شهرها برای من بوده. یادم آمد آخرین بار را که اصفهان بودیم. رفته بودیم که سه روزی بمانیم و بگردیم. یک روز و نیم همه‌جا را دیدیم و بعد حوصله‌مان سر رفت، برگشتیم. یاد حرف آن یکی دوست‌مان می‌افتم که می‌گفت خاطره هر شهر بستگی زیادی دارد که با که می‌روی. درست می‌گوید. بسته دارد با که می‌روی. اما مهم‌تر از آن، بستگی دارد با چه حال و هوایی می‌روی. وگرنه نقش جهان هر چقدر هم نقش جهان باشد، اگر روحت آزاد نباشد فرقی با میدان انقلاب تهران نمی‌کند.

 . 
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger