Tuesday, September 21, 2010

کافه پونز

Shakespeare & Company Bookstore, Sept 2010 ©Once Again


در اولین سفر بزرگ‌سالیم به پاریس، دو سه سالی بود که درسم تمام شده بود. آن موقع یک وی‌پی داشتیم که در جوانی، به قول خودش، دانشمند اُپتیک بود. آن موقع‌ها سنی گذرانده بود وکارش شده بود مدیریت و قرارداد بستن. در کار خودش هم شناخته شده بود. خوب بلد بود که با سران شرکت‌ها نشست و برخاست کند و چانه بزند و قرارداد ببندد. آدم رسمی، خشک و بدقلق، اما باکلاس و خوش‌سیلقه و پول‌خرج‌کنی هم بود. هتل پنج ستاره کمتر نمی‌رفت و لباس کمتر از دیزاینر نمی‌پوشید و رستورانش حتمن باید گران‌قیمت بود و کسرِ شان‌اش می‌آمد غیر از تاکسی و لیموزین چیزی سوار شود. از حق نگذریم برای کسی که با او مسافرت می‌کرد هم خوب پول خرج می‌کرد (یک شب در توکیو پرسید شام چی می‌خوری، گفتم شابوشابو. مهمانم کرد گران‌ترین رستوران شابو‌شابوی گینزو.) آن روزها، موضوعی که من رویش کار می‌کردم، موضوع داغ و تازه‌ای بود و همه فکر می‌کردند این گوساله‌ی جوان و نحیف، گاوِ هفت-من شیرده‌ای خواهد شد و می‌خواستند با پول شیر نفروخته‌اش کلاه بدوزند. همین شد که منِ جوانِ تازه‌کار را با اینکه در سازمان او نبودم، برداشت با یک عده بیزنس‌من جا افتاده‌ی دیگر آورد پاریس برای ملاقات‌ سالانه‌اش با یک شرکت فرانسوی. قرار شده بود که در کنار مذاکرات معمول‌شان، کار من را هم معرفی کنند که شاید یک قراردادِ چرب و چیلی از تویش دربیاید. یادم هست که جلسات قرار بود یک دوشنبه‌ی از همین موقع‌‌های سال شروع شود و برای همین ما ظهر یک‌شنبه‌ی‌ قبلش می‌رسیدیم پاریس. یادم نیست چرا پروازهایمان جدا بود و این وی‌پی خوش‌سلیقه‌مان با همه هماهنگ کرد که فلان ساعت عصر یکشنبه بیایید فلان کافه روبروی اوپرا‌ جهت معاشرت و هماهنگی قبل از جلسه. هفته قبلش هم در جلساتِ داخلی در حین مرور واو به واوِ پرزنتیشن‌ها، کلی در مورد این کافه داد سخن داده بود که "پاریس اصلن یعنی این کافه، پاریس اصلن یعنی‌ روبروی اپرا نشستن، پاریس یعنی فلان چیز این کافه را بخوری و بهمان چیزش را بنوشی و الخ". خلاصه خفه‌مان کرده بود از بس کافه کافه کرده بود. یادم است که عصر آن یک‌شنبه، هنوز نرسیده پا شدم یک کاره سوار مترو شدم برسم بر سر قرار در کافه‌ی کذایی. دیدم این رئیس خشک و رسمی‌مان نشسته توی پیاده‌رو، دارد شراب می‌نوشد با بقیه وغرق در کیف و خوشی است و خنده از روی‌ لبش نمی‌افتد و با بقیه شوخی می‌کند. کافه صد البته نه اتمسفر خاصی داشت، نه منظره بدیعی و نه غذای مثلن متفاوتی. کافه‌ای بود مثل هزار و یک کافه پاریسی دیگر. یادم هست خیلی دلم می خواست فرصتی پیش بیاید که بپرسم چرا آن کافه برای او این همه معنی پیدا کرده؟

به گمانم ما آدم‌ها عادت داریم خاطرات و حس‌هایمان را سنجاق کنیم به محل وقوع‌شان. یعنی بسته به اینکه چه تجربه‌ای و خاطره‌ای از شهر و کوه و کوچه و خیابان و بیابان و دره‌ و دهات داشته باشیم، آن جا را پررنگ و خوش‌رنگ و هیجان‌انگیز یا کم‌رنگ و معمولی و پیش‌پا افتاده، یا حتی دردناک و افسرده‌ کننده و فراری‌‌دهنده می‌‌بینیم. یک وقتی یک شهری می‌شود شهر رویایی‌مان، چون یک خوشی عمیق یا هیجان زیادمان را ٱنجا تجربه کرده‌ایم. فلان دوستمان را بار اول آنجا دیده‌ایم، در آنجا عاشق شده‌ایم و عاشقی کرده‌ایم، فلان کارمان را آنجا گرفته‌ایم یا دوران خوش مدرسه را آنجا رفته‌ایم و یا هر چیز خوش دیگر. یک وقتی هم یک شهری مثلن همین پاریس، حالا هر چقدر هم کارخانه رویاسازی امریکایی رنگش کرده باشد با کازابلانکا و فورگت پریس و تو دیز این پریس و بیفور سان ست و الخ، می‌شود یک شهری مثل هزار شهر دیگر. نه که بگویم پاریس جای قشنگی نیست. نه این که هیجان‌انگیز نیست. نه که بگویم نمی‌شود هر دفعه که می‌روی جای جدیدی را کشف نکنی (مثل اینجا و اینجای این دفعه). اما این شخصی‌سازی است که هرچیزی را برای آدم خاص می‌کند. گاهی این شخصی‌سازی فقط با یک سفر اتفاق می‌افتد، گاهی هزارسال بروی و بیایی هم، هیچی نمی‌شود.

 . 
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger