|
![]() |
||||||
Saturday, January 14, 2012
روز، کوتاه، تهران
![]() دو ماه و نیم پیش، شب، سان فرانسیسکو. نشستهایم تصمیم بگیریم با کدام گروه از دوستان برویم تعطیلات: یک هفتهی آل اینکلوسیوِ پورتو وایورتا یا ده روز در سنتا رزا؟ همهی جوانب را سبک-سنگین میکنیم، نتیجه میشود: تهران. ++++ یک ماه و نیم پیش، ظهر، ژنو. نهار کاری. در حین گپ آشنایی قبل ازمذاکره میپرسد "برای تعطیلات کریسمس چه می کنی؟" میگویم "میرم تهران دیدن والدینم. " لحن سرخوشش عوض میشود و با صدای گرفتهای میگوید "بهترین کار رو میکنی. دو سال پیش وقتی که مادرم سرطان گرفت زندگی مو ول کردم سه ماه آخر رو رفتم یونان پیشش. الان هر روز شکر میکنم." ++++ دو هفته و خوردهای پیش، ده صبح، تهران. رفتهایم سرِ ساختمان. بگو به اندازه یک ساعت کلن. میرسانمش خانهشان و برمیگردم. مامان زنگ میزند که "حالش از هوای آلوده بد شده." ++++ همان روزها، پنج بعدازظهر باز تهران. میروم آنجا. هنوز خواب است. در تاریکی عصرانه گوشهی هال مینشینم به خواندن مجلهای که خریدهام. بیدار که میشود میآید که چیزی به مادرم بگوید. وسط جملهاش تازه متوجه من میشود. جمله را از وسط ول میکند و مثل یک بچه شش ساله گل از گلش میشکفد که "اِ، ...هم اینجاست!" ++++ چهار بعدازظهر دو سه روز بعدش، تهران. زنگ میزند "میایی بریم جلسه؟" وقتی میرسم میبینم طرفهای مقابل آمدهاند و بحث شروع شده. عصبی شده و صدایش می لرزد. راه حل میانهای پیشنهاد میدهم و به توافق میرسیم. اولین بار است که کهولت را در چهرهاش میبینم. ++++ دو سه روز بعد، عصر، کیش. دلشان میخواهد آپارتمان کیششان را نشانم بدهند. اولین بارم است که کیش می روم. خود کیش برایم اهمیتی ندارد، گذراندن وقت اختصاصی باهشان برایم مهم است. کیش به تهران- با اغماض زیاد- به مثابه فلوریدا است به منهتن: مناسب برای بازنشستگی. از دو ماه پیش تصمیم گرفتهاند که دیگر تهران نمانند. اما کاش کیش را ترجیح نمیدادند به کالیفرنیا. ++++ فردایش، صبح کیش. میرویم غواصی. یعنی بابا در قایق مینشیند و من میروم زیر آب. آدمی بامروتتر، انسانتر، منصفتر، بزرگوارتر، باگذشتتر و مهربانتر از او ندیدهام. همه فامیل و دوست و آشنا قبولش دارند. اگر من میتوانستم ده درصد خصایصش را داشته باشم کلاهم را می انداختم هوا. بعد با این همه بزرگی دارد به من افتخار میکند. ++++ همان روزها، تمام روز، باز کیش. میرویم جزیرهگردی. مامان هنوز پرفکشنیست است. میخواهد هیچ جای جزیره جا نماند. اصولن برای او همه چیز باید کامل، عالی و بی نقص باشد. هنوز هم حواسش به دورترین اطرافیانش هست. نمی دانم این همه انرژی را از کجا میآورد که به همه میرسد. هنوز هم جانش میرود برای ما که همه چیزمان تکمیل باشد. ++++ هفتهی آخر، تهران. هیچ امیدی نیست. با این روندِ مملکت، هیچ امیدی به بازگشت نیست. این بار حتی آپارتمان کوچک را هم جمع میکنیم. یک انباری بزرگ کاغذ و پرونده و کارتون را دور میریزم. تمام لباسها، کتابها و وسایلم را می بخشم. هیچ نمیماند جز یک بغل کوچک مدارک که امانت میگذارم پیششان. درِ آپارتمان را که برای آخرین بار میبندم، با اینکه در این آپارتمان دوستداشتنی هیچوقت مداوم زندگی نکردهام، دلم میگیرد. این بستن، حکم خداحافظی را دارد. خداحافظی با دورانِ مضمحل شده. ++++ جمعهی آخر، تمام روز، تهران. دیدن باقیماندهی فامیل خوب است. دیدن باقیماندهی دوستانِ عزیز و با وفا مثل همیشه خوب است. همین باقیماندهها، نصفشان در حال رفتناند (راستی خانمِ مونترالی عزیز، ژلهبستنی خوردنمان با تو، بعد از پنج سال، خیلی چسبید!). هدف اصلی این سفر اما وقتگذرانی با والدین بود. آدم هر چه پیرتر میشود، بیشتر قدر پدر و مادرش را میداند. بیشتر میفهمد چقدر بر گردنش حق دارند. بیشتر نگرانشان میشود. این بار هر چقدر هم که دیدمشان، از بار گناهِ تنها گذاشتنشان کم نشد. بدتر از آن، از حدود یک سال پیش یک حس بدی در دلم پیدا شده که مرتب میگوید "روزهای با هم بودنتان شماره شده." ++++ همین الان، ساعت نامعلوم، جایی بر فراز اقیانوس اطلس. مینویسم که یادم نرود. میدانم روزی میرسد که هی مرور کنم همین چند روزِ زندگی را. اگر پستش نکنم، همین نوشته هم گم میشود. Link . 0 Comments |
![]() April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
![]() |
|||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |