Monday, August 01, 2005

As Simple As It Could Be

میگن: "آ.. درست گفته. تو همه رو از بالا نگاه می‌کنی. هیچ‌کس رو کامل قبول نداری. هیچ کس رو نمی پسندی."
میگن: "کی بود پارسال این دلیلها رو برای من می‌آورد؟ نوبت خودت که می‌رسه٬ دلیل‌های خودت برای خودت کافی نیستن؟"
میگن: "من برات نگرانم که هیچ‌وقت و با هیچ‌کس راضی نشی."
میگن: "اون نوشته دیوونه رو که خوندم یاد تو افتادم."
ميگن: "ماه پيشوني تو قصه ست."
ميگن: "انگار ميون زمين و هوا آويزونی."
ميگن: " تو اصلن ساده نيستی. خيلي پيچيده‌تر از اونی كه به نظر می‌آيی."
ميگن: ...

بعد می‌بینم نوشتم که:
"آدمها برام trivial شدن. یه مدته با هر كس تازه ای كه آشنا می‌شم هم٬ همون يكی دو جلسه اول, trivial می‌شه و به بقيه می‌پيونده... شايدم آدمهايی كه ملاقات می‌كنم زيادی معمولي هستن. چه كنم: trivial people, trival lives, nothing exciting about them and I'm bored of it..."


بعد يادم مياد كه اون اول‌ها گفته بودم:
"برای من اينجا آخرين ايستگاه قطاره, اون هم ته ته دنيا. اون قدر چمدون بستم كه ديگه نمی‌خوام دوباره چمدون ببندم."

اما منی كه از برگشتن راه رفته اين قدر متنفرم٬ می‌بينم كه باز افتادم به فكر چمدون بستن.

بعد فيلم كه دارم می‌بينم, می‌شنوم که:

"It's not so easy for me to be a romantic. You start off that way and after you've been screwed over a few times, you forget about all your delusional ideas and you just stick with whatever comes to your life. That's not even true, I haven't been screwed over, I just had too many blah relationships. They weren't mean, they cared for me but there were no real connection or excitement. At least, not from my side... Reality and love are almost contradictory for me... So now, you know, from the start, I make no efforts. I know it's not gonna work out... I had so much hope in things... now it's like I don't believe in anything that relates to love. I don't feel things for people anymore. In a way, I put all my romanticism into that one night... I was never able to feel all this again. Like somehow that night took things away from me..."




بعد همه اينها رو كه می‌ذارم کنار هم, شک می کنم که نکنه من واقعن افتادم توی یه لوپ تمام‌نشدنی؟! نكنه كه من دارم هی دور خودم می‌چرخم؟ نكنه اين حرفها كه ميگن درسته؟ نكنه اميد به چيزهایی‌ دارم كه (لااقل ديگه) وجود ندارن؟

بعد یه کم دقیق‌تر که نگاه می‌کنم٬ خواسته‌هامو که می‌بینم٬ آدمهای اطرافمو که می‌بینم٬ نگاه می‌کنم به اون چیزهایی که منو راضی می‌کنن٬ پرم می‌کنن و آرامش می‌دن٬ می‌بینم که نه٬ شاید نمود بیرونیش اینها باشه که اطرافیان میگن. شايد اين جور به نظر بياد كه من پرفكشنيست‌ام. شاید حسی که بهم می‌ده٬ همین‌ها باشه که می‌نویسم و می‌شنوم. اما اصل قضیه خیلی ساده‌تر از اینهاست. مطلوبی كه من می‌خوام, اون اتفاق‌هایی كه منو پر می‌كنن٬ خصوصیات اون آدمی كه برام می‌تونه جالب باشه و همیشه جالب بمونه, اون کسی که ظاهرن پیدا نشدنیه٬ خيلی ساده‌تر٬ خيلی معمولی‌تر و خيلی‌عادی‌تر از اونیه كه ديگران فكر می‌كنن. قضيه خيلی ساده‌تر از اينهاست.

 . 
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger