Saturday, September 24, 2005

The Dead School Society

یادمه تابستون سالی که سوم راهنمایی رو تموم کرده بودم٬ کنکور دو تا دبیرستان خاص رو -که وابسته به دانشگاهها بودن- دادم و هر دو جا قبول شدم. کنکورشون هم این طوری بود که کلی امتحان هوش و معلومات و ریاضی و علوم می‌دادیم و ۲۰۰ نفر اول رو انتخاب می‌کردن. پدرم هم همون سال اسممو یه مدرسه بین المللی ثبت نام کرد. اما در نهایت انتخاب این که کجا برم رو به عهده خودم گذاشت. با اینکه مدرسه بین‌المللی خیلی شیک و باکلاس بود و زبونشم انگلیسی٬ بخاطر تعریف‌های استاد دانشگاهی که همسایمون بود این دبیرستان رو که رفتم انتخاب کردم.

یادمه هنوز یه ماه از شروع مدرسه نگذشته بود که فهمیدم منِ قبلن همیشه شاگرد ممتاز٬ توی مدرسه جدید یه شاگرد متوسطِ خوب محسوب می‌شم و نه بیشتر. یه خصوصیت دیگه هم مدرسه ما داشت٬ با این‌که شهریه می‌گرفت٬ این بود که به خاطر وضعیت خاصش از تمام قشرهای اجتماعی شاگرد داشت. در نتیجه اون جوری نبود که فقط یه قشر اجتماعی خاص رو ببینیم و توی آکواریم بزرگ بشیم. بعد یک کم که گذشت دیدم هیچ شاگردی نیست که حداقل توی یک زمینه٬ استعداد خاص نداشته باشه. مفهوم رقابت هم مثل مدارس دیگه نبود. چیزی که برای خیلی از ماها اهمیت زیادی نداشت٬ نمره بود. بهتر بودن در عمیق بودن بود و بیشتر دونستن.

چهار سال گذشت و این چهار سال بخاطر انقلاب و جنگ خیلی بلاها سر مدرسه ما اومد. همه هم از این تفکر ناشی می‌شد که چون این مدرسه خاص بوده و سیستم درسیش با مدارس آموزش و پرورش فرق داشته و از طرف دانشگاه هزینه اصلیش می‌اومده٬ پس طاغوتی حساب می‌شه! مختلط بودن مدرسه هم مزید بر علت شده بود. سال اول انقلاب دخترها رو جدا کردن. سال دوم هم بیچاره ها رو منحل. مدیر اصلی مدرسه رو به بهانه بهایی بودن اخراج کردن و در عرض سه سال ۴ تا مدیر مختلف گذاشتن. همه بچه ها و خیلی از والدین با چنگ و دندون جنگیدند که سیستم مدرسه و معلماشو تا دیپلم گرفتن ما حفظ کنن. همین شد که از اون ۲۰۰ نفر اولیه سال ما٬ که آخرین دوره اون مدرسه هم بودیم٬ حدود ۸۰ نفر فارِِغ التحصیل شدن که ۴۰ تاشون ریاضی بودن. یادم اون سالها که کنکور جاهای مختلف رو می‌دادیم٬ این ۴۰ نفر همیشه رتبه‌های بالای هر کنکوری رو می‌آوردن. فقط ترتیب قرار گرفتن‌شون تو لیست عوض می‌شد. ترم اول دانشگاه هم که رفتیم٬ ظرفیت سهمیه آزاد بالاترین رشتهِ بهترین دانشگاه ۸ نفر بود که ۶ نفرش از مدرسه ما بودن. مدرسه علوی و نیکان هر کدوم یه قبولی داشتن. جالب این بود که اون موقع‌ها هیچ کس اسم مدرسه ما رو نشنیده بود و همه علوی و نیکان و البرز رو مدرسه‌های خوب می‌دونستن. البته حق هم داشتن. مدرسه ما کلن ۴ دوره توی عمر کوتاهش گرفت که ما آخرین دوره بودیم. فارِغ‌التحصیل‌های دوره‌های قبلی هم یا خارج رفته بودن یا با تعطیلی دانشگاهها به سربازی!

امشب که بخاطر برگشتن دوتا از بچه‌ها یه ری یونیون دیگه گذاشته بودیم٬ دور میز که نگاه می‌کردم یه نفر هم ندیدم که توی کارش متوسط باشه. با اینکه به خاطر اتفاقات مختلف و گزینش و جنگ هر کدوم از ما مسیرهای مختلفی رو رفته بودیم٬ اما تک تکشون الان جایی هستن که توی رشته خودشون مثال زدنی‌ان. و بخاطر تمام سختی‌هایی که اون سالها برای حفظ مدرسه کشیدیم٬ دوستی‌هامون یه رنگ و غلظت خاص خودشو داره و هنوز هم که هنوزه بعد از سالها که جمع می‌شیم انگار همین دیروز بوده که دیپلم گرفتیم.

هنوز هم فکر می‌کنم رفتن به اون مدرسه یکی از بهترین تصمیم‌های زندگیم بوده.

 . 
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger