|
|||||||
Monday, September 19, 2005
Life For Rent
من و دو دوست قدیمی٬ آقای خیال و آقای واقعیت٬ بعد از مدتها جمع شدیم کافیشاپ که دیداری تازه کنیم. سر انتخاب میز و محل نشستن بین خیال و واقعیت بحث شد. خیال میزی رو میخواست که کنار پنجره باشه. پنجرههه دید خوبی داشته باشه و یه مبلم داشته باشه که بتونه روش لم بده و حین صحبت با ما بیرون و باغچه و گل رونگاه کنه و لذت ببره (البته اگه روش میشد بگه٬ میگفت که دلش میخواد پنجرههه رو به دریا باشه!). از اون ور واقعیت دنبال میزی بود که نزدیک آدم سیگاری نباشه و از بقیه مشتریها هم نسبتن دور باشه تا ما راحت بتونیم خصوصی حرف بزنیم. بالاخره بعد از کلی گشتن٬ یه میزی پیدا کردیم که هر دو رو بطور نسبی راضی کرد و به نشستن رضایت دادن. نوبت سفارش دادن که رسید٬ واقعیت گفت که چون قهوه زیاد هایپرش میکنه و امروز هم دوتا فنجون خورده٬ یه چای ارل گری سفارش میده. نوبت خیال که شد٬ بعد از اینکه منو رو دقیق خوند٬ طبق معمول از گارسون چندتا سوال کرد و بعد یه کافه موکا خواست که قهوهاش جاماییکایی باشه و دیکف٬ شکلاتش لینت سویس باشه و دارک٬ کمی طعم هیزلنات اضافه موکا بشه٬ خامهشم کم باشه و بجاش یه نمه دارچین رو خامه پخش بشه. گارسونه گفت نه قهوه جاماییکایی دارن و نه دیکف. شکلاتشون هم ایرونیه٬ طعم هم ندارن و دارچین هم تو بساطشون پیدا نمیشه. خیال شروع کرد مخِ گارسونه رو زدن که بره از کافیشاپهای اطراف بپرسه ببینه اینهایی که میخواد پیدا میکنه یا نه که واقعیت سرش داد زد: "دست از سر این بیچاره بردار!" خیال مجبور شد به همون موکای معمولی قناعت کنه. تلافیشو هم با غر زدن به جون من در آورد که چرا یه کافیشاپ درست و حسابی برای محل قرارمون انتخاب نمیکنم و هر دفعه میایم این جاهای زپرتی! در مورد کار صحبت شد. واقعیت از کارش شکایت زیادی نداشت. درآمدش خوب بود. میگفت هرجا میره درها به روش باز میشه و کلی تحویلش میگیرن. فرصتهای زیادی هم هست که می تونه به پروژههای بزرگ و درآمدهای زیادتر تبدیل بشه. اما اهل رشوه دادن و باند بازی نیست. میگفت: "هر چی بلندمدت حساب میکنم میبینم کارهام اینجا جواب نمیده. نه تکنولوژی ارضام کنه٬ نه روشهای بیزینس اینجا با معیارهای اخلاقی من جوره. برای منی که اونجا لبه تکنولوژی رو میتونم داشته باشم و جز گروه الیتی باشم که متمایز از همه جا و همه کسه٬ اینجا موندن اشتباهس". خیال خندید: "من کلی ایدههای خوب دارم. اگه هر کدوم بگیره٬ هم تکنولوژیهای جدید رو وارد زندگی مردم میکنم٬ و هم کلی پول میسازم. تازه میتونم ۶ ماه اینجا باشم و ۶ ماه هم اونجا. تازه به کار تدریسامم برسم. برای دانشگاه هم کلی ایده دارم". بعد با هیجان شروع کرد از ایدههاش گفتن و گفتن و گفتن. آخر حرفهاش ازش پرسیدم اگه هیچ غمی نداشت٬ دلش میخواست چیکاره بود. با یه صدای حسرت آمیز گفت: "آخر آخرش میخواستم صاحب اون کتابفروشی کوچیکه دلمار باشم. همونی که کنار خیابون ساحلیه و رو به دریا. خیلی کوزیه و مشتریهای خاص خودشو داره." در مورد زندگیشون پرسیدم. واقعیت گفت که دوست داره٬ اما عاشق نیست. میگفت زندگی همینه. هیچ کس و هیچ چیز کامل نیست و آدم باید یه زمانی واقعیات آدمها رو قبول کنه. میگفت: "عاشق هرکی هم باشی عادی میشه". حرفهاش رنگ توجیه رو می داد. ترسم انداخت که نکنه واقعیت داره می شه یه جسی دیگه. بجاش خیال هنوز تو رویا بود. در حالیکه از پنجره بیرون رو نگاه میکرد گفت که هنوز دنبال اونی که میخواد. اونی که همیشه عاشقش باشه. واقعیت با تاسف پرسید: "آخه تا کی؟ تا کجا دنبالش می ری؟" خیال هم بدون مکث جواب داد: "تا وقتی که به بودنش ایمان دارم!" من ازش پرسیدم: "تو این همه سال تا به حال شده کسی رو پیدا کنی که اونی که میخواهی باشه؟" که خیال با صدای غم گرفته گفت: "من خیلی هزینهها کردم!" برای عوض کردن موضوع حرف مسافرت رو پیش کشیدم. خیال گفت دلش میخواد خیلی جاها رو ببینه:" سالوادور برزیل٬ تنریف قناری٬ سویا و مالاگا ٬جزایر پرتقال٬ سیدنی٬ پراگ و سن پترزبورگ٬ تائیتی٬ تبت و..." همین جور داشت لیست میداد و میگفت چرا میخواد اونجاها رو ببینه که واقعیت داد زد": Wake up and smell the coffee!!"؛ بعد خودش گفت دلش یه سفر شیراز میخواد و یه اصفهان. بعد هم یه شمالِ سیر. اما پاشو هنوز پیدا نکرده: "مهم نیست کجا باشه. مهم اینه که همسفر خوب باشه." بحث خونه پیش اومد. خیال شروع کرد از خونه رویاییش تعریف کردن و واقعیت از خونههایی که خریده بود. بعد بحث خونواده... بحث بین شون بالا گرفت. اون قدر سر و صدا کردن که بهشون گفتم برن بیرون که مزاحم بقیه نشن. بیرون که رفتن٬ از پشت پنجره که رد می شدن٬ نگاهشون کردم: دو تا دوست که انگار هیچ وقت با هم کنار نمیان. دلم برای مسئولیتپذیری واقعیت میسوخت. برای باری که میکشه. از اینکه این همه آدم بزرگ شده نگرانش بودم. البته حوصلهام هم از زندگی زیادی منطقیش سر میره. دلم برای کودکی خیال هم میسوخت. میفهمماش. ایدهآلهاشو دوست دارم. شیطونیهاشو هم. اما میدونم که بابت رویاهاش چقدر اذیت شده و چقدر اذیت میشه. میترسم یه روزی ایمانشو از دست بده و بدون اینکه بهجایی برسه از پا در بیاد. خلاصه همون جور که واقعگرایی واقعیت رو درک میکنم٬ سوداهای خیال رو هم. در این فکرها بودم که گارسونه با صورتحساب اومد. اون دوتا رفته بودن و طبق معمول این من بودم که باید هزینهشون رو میپرداختم. Link . |
Feed April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |