Wednesday, March 14, 2007

This Is It: The Story Ends Here.

" پارسال دم عيد، وقتي كه مي‌خواستم وبلاگمو تعطيل كنم، از ترس اينكه نتونم دور بمونم و دوباره برگردم، بدون خداحافظي رفتم . و همون شد كه حسرت خداحافطي موند. براي من خداحافظي نكردن درست مثل سلام نكردن مي‌مونه . سلام که نكني يا سلام نشنوي، انگار ساده ترين حس انساني، يعني دوستي رو، ناديده گرفتي. وقتي هم كه كسي بدون خداحافظي ميره، حداقل حسي كه به من مي‌ده، حس قدر نشناسي اون نسبت به منه. اگه عزيز باشه، كه خيلي بيشتر. و اگه خودم خداحافظي نكرده برم، به همون شدت حس ميكنم كه در حقش ناسپاسي كردم. اين دفعه نمي‌خوام ناسپاس باشم."
اینو یه زمانی برای وبلاگ اولی نوشته بودم. چند سال پیش بود؟

+++++

خب اومدم بگم دیگه نیستم. یعنی دیگه اینجا نیستم. دارم جا به جا می‌شم و نمی دونم چقدر گرفتار خواهم شد. شایذ دو سه ماه شایدم خیلی بیشتر. حالا که اینجا عمومی‌ شده، اومدم بگم: لطف کردین خوندین و لطف کردین نظر دادین. لطف کردین که بودین. اینکه کی برگردم واقعن معلوم نیست. اینکه اینجا برگردم هم.

+++++

پنج سال گذشت. قرار بود که اینجا، این شهر، ایستگاه آخر باشه. اما نشد. تقدیر نبود. یه جایی دختره توی اپیزود مهرجویی فیلم فرش ایرانی می‌گه: " همه آدمهایی که دوست داشتم مردن. اما هنوز نمی‌تونم از اینجا دل بکنم و برم." برای من کلی آدم اینجا هستن. اینجا رو خونه خودم می‌دونم، اما دیگه نمی‌تونم بمونم. همین سال آخر بدجوری آزرده شدم. سال سیاهی بود.

+++++

توی این پنج سال دوست‌های وبلاگی خوبی پیدا کردم. فروغ، علیمان، مریم گلی، سایه، بارانه، پدرام، محمود، رضا، آذر، علی و خیلی‌های دیگه. تا وقتی که بودن و بودم همیشه دوست‌های خوبی بودن. قدرشون می‌دونم و دلم برای همه‌شون تنگ می‌شه. ممنون‌شونم. دلم برای دوست‌های دیگه مم تنگ می‌شه. آدمهایی که این پنج سال شناختم. و دوست‌های سال‌های دور.

+++++

خوب می‌شد که دل آدم دریا باشه. پر نشه. راستی، بعضی وقتها آدم نیمه پنهان داستان رو هم که بدونه، فرقی نمی‌کنه. فرگوس توی هر شرایطی فرگوس می‌مونه. حتی وقتی که قصه تموم شده باشه.

+++++

کاش پایان قصه طور دیگری بود.

+++++

شاید قسمت زیادی از تقدیر آدم چیزی نباشه جز اختیار و خواست‌ دیگران. چیزی که از دست آدم خارجه ولی روی زندگی آدم تاثیر می‌ذاره. تقدیر من این بود که برم.

+++++

تلخ شد؟ فکر نکنم. شما تلخ نخونیدش لطفن.

+++++

این نوشته چند چیز کم دارد:
- یک عکسی. مثلن اون قاب خالی با چهار میخ در چهار گوشه‌اش.
-یه آهنگ. مثلن همین آهنگ نخ نما شده جمیز بلانت شاید.
- یک بهاریه مثلن به سبک پرویز دوایی. انشالله دوره هفتاد سلگی!
و

...

+++++

این وسط یاد مسابقه چلوکباب افتادم موقع اومدن!! هنوز دو سه تا از چلوکباب‌ها رو ندادم انگار!

+++++

عیدتون هم از حالا خیلی خیلی مبارک. چشماتون شاد باشه و دلتون خوش

 . 
Comments
ای بابا... حالم گرفته شد! غمگین بود ولی...// حالا اگه یه جای دیگه نوشتی خبر بده. :دی

Anonymous Anonymous | 8:33 PM | Link   

   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger