Sunday, April 29, 2007

ٌThe Things That Matter To Us

Central Park, Manhattan, April 2007, Once_Again

برای فروغ که می‌خواهد از روزهایم بداند:

- هشت صبح روز جمعه است. با عجله می‌رانم به فرودگاه. شب قبلش تا 2 صبح بیدار بودم و تازه همان وقت بود که زنگ زدم ساعت پرواز را از 7 انداختم به 9. الان هم دیرم شده و صبجانه نخورده راه افتادم.

- در هواپیما، سعی دارم برای جلسه مقاله‌ای را بخوانم و آماده بشوم. اما باتری لپ‌تاپم زود خالی می‌شود. لپ‌تاپ را می‌بندم. دختر کنار دستی‌ام رشته‌ام را می‌پرسد. معلوم می‌شود سال آخر دوره لیسانس برق است و برای ادامه تحصیل راهنمایی می‌خواهد. دلم نمی‌آید به دخترِ جوانِ پر از امید بگویم که خودم بی‌کارم!

- سوار شاتل ِ فرودگاه به هتل می‌شوم. به‌جای این‌ که فکرم سر جلسه باشد و خودم را آماده کنم، دارم در مورد یک بیزینس پلن بی‌ربط فکر می‌کنم. یادم می‌افتد که دو روز قبل در جواب تبریک دوستی، به او گفته‌ام که امروز احتمالن سری به شهرش می‌زنم. شماره‌اش را پیدا می‌کنم و برایش اس‌ام‌اس می‌زنم.

- وارد هتل که می‌شوم یاد 11 سال پیش می‌افتم و اولین کنفرانس در این هتل. همان روزها بود که بعد از تمام شده کنفرانس این مسیر را برعکس پرواز کردم تا دختری را که آن روزها دیت می‌کردم ببینم. آخرین خبری که تا چند سال پیش از او داشتم این بود که یک دختر کوچک دارد. الان نمی‌دانم که آیا هنوز مزدوج است و تعداد بچه‌هایش به چند رسیده.

- می‌روم سالن کنفرانس. جلوی در، دو چهره‌ی آشنا می‌بینم. هر دو را 8 سالی‌ست ندیده‌ام. هر دو خبر دارند که رفته بودم ایران و با تعجب از حال و روزم می‌پرسند. وقتی می‌گویم که برگشته‌ام و دنبال کار می‌گردم، یکی‌شان شماره تلفنم را می‌خواهد و می‌گوید می‌خواهد بعدازظهر با من صحبت کند.

- داخل سالن که می‌شوم، 80 نفری نشسته‌اند و دارند به یک پرزنتیشن گوش می‌دهند. چهره‌های آشنا کم نیستند. رئیس جلسه را هم می‌شناسم. ردیف آخر می‌نشینم و دنبال A می‌گردم. ردیف دوم نشسته است. قرار ما برای ساعت 12 است. هنوز 15 دقیقه‌ای مانده.

- چند دقیقه‌ای به 12، A راه می‌افتد بیاید بیرون. برایش دست تکان می‌دهم. می‌رویم بیرون و خوش و بش می‌کنیم. 6 سالی‌ست که ندیده‌امش. هم سن‌های خود ماست. استاد یکی از معروف‌ترین دانشگاههای امریکاست. همین تازگی‌ها تِنیور-اش را گرفته. یونانی‌الاصل است و دو سالی‌ست که به کشورش بازگشته. 11 سال است که ازدواج کرده. یک پسر چهار سال و نیمه دارد و همین دو هفته دیگر بچه دومش هم به دنیا می‌آید. برای همین، فقط برای این کنفرانس آمده و یک راست برمی‌گردد به آتن. به شوخی می‌گوید: "زندگی اینجا چقدر راحت است. آدم که یک هفته می‌ماند، خانه و خانواده، همه را فراموش می‌کند!". می‌رویم پایین در رستوران و نهار سفارش می‌دهیم و وارد مذاکرات کاری می‌شویم. ساعت 1.5 که از او جدا می‌شوم همه چیز بخوبی پیش رفته.

- برمی‌گردم بالا و با بقیه آشناها سلام و علیک می‌کنم. این "آشناها" همه بهترین‌ها و معروف‌ترین‌های زمینه تخصصی من در دنیا هستند، از تمام کشورها. همه بدون استثنا تعجب می‌کنند که چطور من یک‌باره از صجنه روزگار ناپدید شده بودم . که آن همه موقعیت را ول کرده بودم و برگشته بوده‌ام به ایران. بعضی‌ها در کمپانی‌شان بالا رفته‌اند. بعضی‌ها جای‌شان را عوض کرده‌اند. بعضی‌ها سوپراستار شده‌اند. یک احساس دوگانه دارم. از اینکه من هنوز شناخته‌شده‌ام و کلی تحویل گرفته می‌شوم خوشم می‌آید. باورم می‌شود که اثر خودم را گذاشته‌ام و هنوز آدم مهمی هستم. از آن طرف، از اینکه می‌بینم که همه رشد کرده‌اند و معروف‌تر و مهم‌تر شده‌اند و در این حین من انگار به یک تبعید خودخواسته رفته‌ بودم، آن همه موقعیت را از دست داده‌ام، و بعد از چهار سال حالا برگشته‌ام، دلم می‌گیرد. همان‌جا چند نفر کارت‌شان را به من می‌دهند که برای کار بعدن تماس بگیرم.

- دوستم ساعت 3 می‌آید دم درب هتل. می‌رویم مرکز شهر که قهوه‌ای بخوریم. به نظر می‌رسد با زندگی خودش خوب کنار آمده. خیلی آرام است. می‌داند کجا ایستاده و می‌داند از زندگی چه می‌خواهد. در این دو سال چند رابطه را طی کرده و الان از این آخری راضی است. می‌گوید دیگر به ازدواج اهمیت نمی‌دهد. اما به هر حال هنوز می‌خواهد قبل از سی و پنج ساله‌گی بچه‌دار شود. می‌پرسم پَشِن‌اش این روزها چیست؟ می‌گوید "بهتر کردن اطراف خودم. کمک‌های کوچک به دیگران". می‌گویم این که شد آملی! در مورد من می‌پرسد. می‌گویم "من هنوز یک سر و هزار سودا دارم. درونم کلی کودک شیطان وجود دارند که هر کدام دلشان می‌خواهد یک کاری کنند. از آرامش دهکده مکزیکی دم اقیانوس آرام شاوشنک بگیر تا ران کردن آن کمپانی ِ وسط منهتن تا ..." می گوید آرامتر از دو سال پیش به نظر می‌رسم! می‌گوید که انگار از ایران به کل دل بریده‌ام و تصمیمم برای ماندن جدی است. با تعجب می‌پرسم: "واقعا؟!!"

- برمی‌گردم به محل کنفرانس و تا شش و نیم با بقیه حرف می‌زنم. بعد هم فرودگاه و هواپیما و ماشین. ساعت نه که می‌رسم به خانه، شام سبکی می‌خورم و هنوز 5 دقیقه از "اِ لاو سانگ فور بابی لانگ" نگذشته که جلو تلویزیون خوابم می‌برد.


می‌دانی چه خوابی دیدم آن شب؟ خانه‌مان‌ را در تهران اجاره داده‌ بودیم. من اتاقی را از آقای ن- همان مدیر مالی‌مان- در خانه‌شان موقت اجاره کرده‌ بودم. خانه‌شان در میدانی بود شبیه میدان شعاع. من می‌خواستم پیاده به کافه سنایی بروم. اما با خودم فکر می‌کردم که چرا از شماها هیچ‌کدام خبری نیست و من تنها مانده‌‌ام. می‌دانی، آن لحظه که عکس پیرمرد‌ها را کنار در ورودی موزه هنر متروپلیتن می‌گرفتم، دقیقن به این فکر می‌کردم که هیچ بعید نیست که من هم روزی مثل آنها شوم. تنهای تنها. اگر این تنهایی که امروز هست تا آنجا ادامه پیدا کند، دیگر فرقی نمی‌کند که آن زمان کجا باشم، میدان شعاع یا دهکده مکزیکی کنار اقیانوس آرام یا موزه هنری متروپلیتن منهتن. همه یکی‌اند.

 . 
Comments
مي داني ايرج.. هزينه متفاوت بودن و متفاوت فكر كردن بسيار بالاست.. شايد كمي هم ناعادلانه باشد..
همه ما چه تو كه آنجايي و چه بقيه مان به اين فكر مي كنيم كه روزي شايد يكي از آن دو پيرمرد باشيم..
كسي چه مي داند؟
ممكن است خوش شانس باشيم و ة آن هم نرسيم. :). راستش من كه ترجيح مي دهم اگر روزي به آن شدت از تنهايي رسيدم، آن روز را نبينم..
تنهايي ترسناك است.
بد نيست درباره زندگي غير متفاوت با همه آدمها باز نگري كنيم.

Anonymous Anonymous | 2:25 PM | Link   

tanhaye chizi nist ke be in rahati be dast biad
va vaghti ke be dast umad be rahati az dast emishe dadesh!
taghriban mese zajr kosh shodan hast!

Anonymous Anonymous | 3:51 PM | Link   

می گم که ایرج توی این عکسه برای این پست گذاشتی من اون زن موسفیده خواهم بود؟
خیلی غم انگیزه که. :(
کاش یه پیرمرد موسفید هم لااقل کنارم بنشینه اون موقع

Anonymous Anonymous | 9:44 PM | Link   

نمی دونستم دوباره می نویسی :-)

Anonymous Anonymous | 9:48 PM | Link   

بعد از مدتها چشمم به جمال نوشته هات روشن شد....و خبر نداشتم که دوباره داری می نویسی ناقلا...فعلا همین مطلب آخرت رو خوندم که و باید سرفرصت بقیه رو بخونم و دلایل برگشتنت به آمریکا رو...ولی وقتی شنیدم که داری بر میگردی ناراحت شدم...نه اینکه چرا تصمیم گرفتی برگردی...حدس من این بود که این مملکت و شرایطش بالاخره کاری کرد که حس کنی نمیتونی اینجا ادامه بدی و رفتی و این نارحتم میکنه...و احمدی نژاد کماکان می فرماید!! که فرار مغزها نداریم!!! موفق باشی...

Blogger holmes | 11:25 AM | Link   

ممنون :)
منتها نمی حواستم اون شکلی بشه.

Blogger . | 4:58 PM | Link   

   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger