|
|||||||
Wednesday, May 23, 2007
Where Are All Heros Gone?
فقط چون نمیخواستم دعوت فروغ بدون جواب بمونه... هر چی فکر میکنم میبینم که من هم قهرمانی نداشتم و ندارم (بغیر از سوپرهیروهای دوران کودکی البته!). قهرمان که هیچ، حتی role model مشخصی هم توی زندگیم نبوده. هر وقت کسی مهم بوده، اون هم برای مدت کوتاه و از جهت خاصی، طولی نکشیده که اسطورهگیش برام شکسته و عادی شده. خیلی از آدمهایی رو که سالها پیش به لحاظ علمی یا حرفهای یا حتی سیاسی یا هنری تحسین میکردم، بعد از آشنایی و رفت و آمد با تعدادیشون، خیلی معمولی به نظرم اومدن و در بعضی موارد هم فهمیدم که آواز دهل از دور خوش است!! تعدادی هم بودند و هستند که بعضی از خصوصیاتشون رو تحسین میکنم، اما شیفتهگی نسبت بهشون ندارم. از آدمهای زیادی در طول زندگی تاثیر گرفتهام. منی که امروز اینجام، برآیند مجموع این تاثیراتم که اندازه هر کدومشون یک یا چند اپسیلون بوده و بس. تعدادشون اما خیلی زیاده. تاثیرشون هم از حافظ و سعدی و هوگو و انیشتن و از این دست بیشتر بوده مسلمن. اگه هم بخوام بشمرمشون، میشه داستان بلند. اما اگه بخوام فقط و فقط یه عامل تاثیرگذار رو در زندگیم انتخاب کنم، دست میذارم روی اومدنم به خارج از کشور برای ادامه تحصیل. راستش درست یک ماه قبل از اینکه بخوام برم برای ویزا، یه پیشنهاد کار 4000 دلاری در ماه داشتم که بعد از سه ماه امتحان و مصاحبه درست شده بود و اون روزها این مبلغ تو ایران کلی پول حساب میشد برای خودش، مخصوصن اگه درآمد آدم دلاری بود و مسافرت خارج میداشت و اینها دیگه یعنی خیلی! اما شبی که قرار بود فرداش برم مسافرت برای دوره آموزشی، در حالیکه بلیط هواپیما هم گرفته بودند برام، زنگ زدم انصراف دادم و به جاش رفتم دنبال ویزای تحصیلی. بعدها فهمیدم همون یه تصمیم چقدر در زندگی من تاثیر داشت و هنوزم که هنوزه از خودم تشکر میکنم برای اون تصمیم دقیقه 90ای. درس خوندن و زندگی اینجا روی نگاه من به زندگی خیلی تاثیر گذاشته. اولن باعث شد که توی کار علمی و حرفهای به جاهایی برسم که در ایران فکر میکردیم هدفهای نهاییان در زندگانی. بعد دیدم همه اون هدفها چه راحت بهدست میآن و وقتی بهشون برسی میبینی شاخ غول رو شکستن هنر زیادی نبوده و اصلن شاخ نشکستی و اون آقاهه هم غول نبوده! اون آدمهایی هم که یه روزی جلو کتاباشون تعظیم می کردیم و شده بودند کعبه آمال امثال ما، یه روزی میرسه که به حرفهای آدم گوش بدن و نت بردارن. بعد دیدم تنها چیزی که در درس خوندن مهم نیست نمره و معدل و امتحانه. درس و کار اینجا به من پشنیت بودن و خلاقیت داشتن و تازه نگاه کردن رو یاد داد. یاد داد اگه اول علم روز و کارهای پیشینگان رو خوب یاد بگیری و بعد هم، همه رو بذاری کنار و از یه کاغذ سفید شروع کنی و دیدگاه خودتو مستقلن پرورش بدی، به چیزی میرسی که هیچ کس تا به حال به فکرشم نرسیده و راه حلت اون قدر میتونه الگانت باشه که وقتی میذاری جلوی هر آدم اهل فنی، با خودش بگه: "اینکه خیلی ساده بود، چرا به فکر من نرسید!" زندگی و کار اینجا به من یاد داد که تازه همه این کارها رو که میکنی، اول راهی و بعدش مهم چکار کنی. یاد داد که اگر تو هر کاری پشن داشته باشم به سرانجامش میرسونم و هر جور شده یه چیزی از توش در میآرم. یاد داد که هم میتونم تکنیکال-سوی باشم، هم سیاستمدار خوبی و هم اخلاق حرفهایمو رعایت کنم. یادم داد که سرمایه اصلی آدم مدرک یا پولی که میسازه نیست، بلکه سابقه کارشه و ساختارهایی که ایجاد کرده و روابطی که ساخته و اثر مفیدی که توی یه صنعت میذاره. تاثیرگذاریش در واقع. مهمترینش اینکه یاد گرفتم آدم باید سعی کنه کاری رو انتخاب کنه که در موردش پشنت باشه و رو چیزی کار کنه که بهش افتخار میکنه و اعتقاد داره. بعد هم، کل پروسه درس خوندن و زندگی در اینجا روی نگاه من به خودم و اطرافم از جهت اجتماعی عوض کرد. از جهت روابط فردی، کودکم رو آزاد کرد که سرخوش باشه و شلوغ و راحت و اجتماعی. والدم رو خیلی کم رنگ کرد. خیلی از بایدها و نبایدها رو دور ریخت یا رقیقشون کرد و یا تبدیلشون کرد به انتخاب شخصی نه باور محکم. برخلاف بیشتر موارد، دید مذهبی منو غنی کرد، به این معنی که از یه آدم مذهب-به-ارث -بردهی بیمذهب، تبدیلم کرد به یه آدمی که غنای مذهبی براش مهمه. نه اسم مذهب یا مذهب خاصی. یه نوع نسبیگرایی فکری و اخلاقی برام آورد و مقدار زیادی انعطافپذیری اجتماعی در رابطه با آدمهای متفاوت. دیدمو اونقدر باز کرد که سبک زندگیم رو یه سبک از میون هزار روش موجود زندگی قبول کنم که مرتب تغییر خواهد کرد و هیچ کدومش لزومن درست یا غلط نیستند، بلکه سلیقههای متفاوتن. مقدار زیادی از نژادپرستی و تعصب قومیتی و ملی گرایی که تو مغز من سالها حک شده بود پاک کرد و جایگزینش کرد با قومدوستی کمرنگ. بعد هم، خیلی مستقلترم کرد از جهت فکری و تحت تاثیر جریان غالب نبودن و همرنگ اجتماع نشدن. اعتماد به نفسمو که دیدی، زیادی زیادش کرد!! برای همینه که هر کس که از من میپرسه آیا برای ادامه تحصیل بیاد خارج یا بمونه ایران. میگم بیشک خارج. (خارج در اینجا: دانشگاه درست و حسابی رده بالا، نه مدرسه گل و بلبل!) ٰآها، رد کردن توپ: والا هر کس که برخلاف من هنوز فکر میکنه این بازی خوبه بنویسه. ... Link . 5 Comments
Comments
قبول که خلرج رفتن بهتره
ولی برای همه شدنی نیست مثلا من باداشتن مدرک فنی از دانشگاه دولتی به هر دری زدم نتونستم برای ادامه تحصیل برم! | 11:45 AM |
مرسي ايرج.
لابلاي نوشته هاي كساني مثل تو خيلي چيزها جز يه بازي مي شه پيدا كرد. كاش در اون دوراني كه سر دوراهي براي رفتن به خاترج بودم با تو آشنا مي شدم. الان پشيمونم از نرفتن و حيف كه خيلي ديره براي شروعي دوباره. | 12:42 PM |
من فکر کنم یه کامنت برات گذاشتم چند روز پیش . نمی دونم اومد یا نه؟(چک نکردم)به هر حال، نوشته های مربوط به محیط که می نویسی خیلی خداست. این نوشته تاثیرگذار هم جدی تاثیرگذار بود.
| 9:31 AM |
مرسی همه دوستان.
هاها کتی، مرسی که گفتی. این اولین پس خوران بود که شنیدم. Once Again | 8:38 AM | Link |
Feed April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |