|
|||||||
Wednesday, September 12, 2007
Caution: You Are Being Replaced!
++I++ روز آخر مسابقات جهانی ژیمناستیک رسیدم اینجا که داشت در این شهر برگزار میشد. در میدان اصلی شهر یک تلویزیون بزرگ گذاشته بودند و یک استیج و کلی خواننده و خوراکی و نوشیدنی. ملت هم جمع شده بودند، بیشتر خیره به تلویزیون و منتظر اول شدن ورزشکارهایشان. هر چقدر بین جمعیت این ور آن ور رفتم و خواستم عکس بگیرم به دلم نچسبید. برگشتم هتل دست از پا درازتر. ++II++ میدان این شهر مرا یاد حواشی سفر چهار سال پیش به اینجا انداخت: شنبه سیم کارت سوخته و یکشنبه زیر قرار زده و دوشنبه اهمیت نداده و آخرش هم جمعهی "بزرگوارانه". ++III++ سونا مثل وبلاگ میماند: آدمها از همه چیزشان آنجا میگویند. شاید به خاطر این باشد که لخت و عورند و چیزی برای پنهان کردن ندارند. ++IV++ اگر میخواهید رستگار شوید، زبان بخوانید. آدمی که فقط انگلیسی میداند بیسواد است. آدمی که حداقل دو زبان دیگر – مثلن فرانسه و آلمانی – میداند تازه میتواند در اروپا بگوید: "اهم!" ++V++ بعضی از ساختمانهای اینجا طوری هستند که انگار در فیلم "زندگی دیگران" هستی. از بس همه چیز به رنگ خاکستریست، هر لحظه منتظری صدات بزنند به اتاقی برای بازجویی. تازه مثلن این شهر جز گرانترین شهرهای آلمان است و از جهت معماری هم معروف. به گمانم معمارهای اینجا وقتی بخواهند نوآوری کنند، از یک شید تازه خاکستری در طراحشان استفاده میکنند. مردمشان اما کنتراست خوبی با ساختمانهایشان دارند. ++VI++ بعضی آدمها جایگزین-ناپذیرند. بعضی، هنوز پایت را از در بیرون نگذاشتهای، دنبال جایگزینات میگردند. ++VII++ شعبده باز دسته ورق را روی میز پخش کرد. جوکر را گرفت بالا و گفت: "این کارت خدای عشقه. از بالای سر هر کارتی که عبور کنه، اون کارته معشوقش را پیدا میکنه." من که ردیف اول نشسته بودم، پرسیدم: "این برای آدمها هم کار میکنه؟" ++VIII++ خوب نیست که آدم که زیاد تحویل گرفته میشود. باید مواظب باشم پررو نشوم. ++IX++ چمدان من هنوز نرسیده است. به گمانم با اینکه سفر زیاد کرده، اما او هم به جایی که باید میرسیده، نرسیده. Link . 4 Comments
Comments
دقیقا تهران که بودم همونجا جمع شدیم. اما خوب خیلی کم شده بودیم دیگه
علیمان بهم گفت چرا ژله خامه سفارش ندادی گفتم ایرج نیست من هم انگیزه ندارم! خلاصه دلم برات تنگ شده خیلی. یک تلفنی چیزی بده گهگداری گپی بزنیم | 5:54 AM |
مطلب شماره 4 رو که خوندم، یادم اومد ... حدود دو سال پیش، تو یه سفری که همگی - مثل همین سفر اخیری که نوشتی - تو دقیقه نود خبر شده بودن، یکی بهم گفت: اِه سروکارت با زبانه، جالب ... خوب حالا به چه دردی می خوره؟؟
:P در هر حال، هر جا هستی خوب و خوش و سلامت باشی! | 1:46 AM | |
Feed April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |