Thursday, November 08, 2007

Tear in The Far Heaven

مامان‌جون رفت.

89 سالش بود. بزرگ فامیل. آخرین بازمانده نسل اول. تنها خواهر. بزرگ یک تبار. مامان‌جون ما. ماجون کوچولوها.

محبوب همه بود. محرم همه. مرجع همه. همه دوستش داشتن. فامیل‌های دور هرجای دنیا که می‌دیدن، اول حال اون رو می‌پرسیدن. وقتی می‌خواستند نشانی بدن که کی هستن، نسبت‌شون رو با او می‌گفتند.

مقتدر بود. کاری رو که می‌خواست می‌کرد.فصل الخطاب بود. روی حرفش کسی حرف نمی‌زد. آدم‌ها رو آشتی میداد. اختلاف‌ها رو حل می‌کرد. قبولش داشتن. گاهی نصحیت می‌کرد. چقدر احترام داشت. چقدر منو نصیحت کرد این سال‌های آخر.

جز اولین دخترهایی بود که رفته بود مدرسه جدید. مدرسه امریکایی‌ها. خودش مذهبی بود اما. حجاب داشت. در هر شرایطی نمازش ترک نمی‌شد. هفت هشت باری حج رفته بود. نماز خوندن رو برای سال سوم دبستان از اون یاد گرفتم

این چند سال آخر رو مریض شد. هم جسمی، هم آلزایمر. این اواخر کلی خاطره‌های قدیمی تعریف می‌کرد اما 10 دقیقه قبلشو یادش می‌رفت. قبل از اینکه بیام نشد برم ببینمش. تلفنی خداحافظی کردم. غر زد که چرا باز دارم می‌رم. برای روز مادر که از اینجا زنگ زدم دیگه سخت می‌شنید. حافظه‌شم خراب شده بود به‌کل. اما منو شناخت. این اواخرمی‌گفتند دیگه کسی نمی‌شناخته.

فک کنم از زندگی‌ش راضی بود. 5 تا بچه داشت که با هم خوب بودند. کلی نوه و چندتا نتیجه پیدا کرده بود. زندگی‌ش ثمر داده بود. اون سال‌هایی که سرحال بود خونه‌ش محل جمع شدن همه بود. هرکس که می‌خواست هرکس رو ببینه می‌رفت اونجا. مامان‌جون همه بود. حتی نتیجه‌ها. عکس چند نفر رو بیشتر به دیوار نزده بود اما. یکی عکس شوهرش که زود رفته بود. یکی دیگه عکس اون نوه‌ای که نابه‌هنگام رفته بودش. عکس من رو هم: بچه‌گی‌مو، فارغ التحصیلی‌مو و یک عکس دوتایی از من و خودش. بقیه شاکی بودند که چرا پارتی بازی کرده. می‌گفت "نوه‌ اولمه خب". چقدر نگران سرنوشت من بود همیشه. چقدر غصه‌ام رو می‌خورد بیچاره.

این اواخر هر دو هفته یکی از بچه‌هاش می رفت پیشش وای می‌ستاد. یک پرستار تمام وقت داشت و یک کاربین خونه. بازم سخت بود براشون. و براش. دیروز که حالشو از مامان پرسیدم گفت بیمارستانه. به خاطر کهولت سن خون ریزی کرده. اما وضعش خطری نیست.. امروز شوکه شدم.

خیلی دلم می‌خواست اون‌جا بودم. نه به‌خاطر عزاداری. به خاطر خودش.

مامان‌جون دی‌شب رفت. راحت شد. رفت، برای همیشه.


(چهارشنبه شانزدهم آبان هزار و سیصد و هشتاد و پنج.)



Adagio For Strings


+++


July 14, 2002



پسر کوچک ۳ ساله بود که خانواده اش به خانه جديد نقل مکان کردند. خانه طبقه اول يک ساختمان ۲ طبقه بود با يک حياط بزرگ. چند روز بعد از نقل مکان، پسر در حياط بازی ميکرد که صدايی از بالا آمد. دختری همسن و سال با مادرش در بالکن طبقه بالا ايستاده بودند و دست تکان ميدادند. آن روز، با "الهام"، اولين دوستش آشنا شد. پسر و الهام همبازی شدند. هر روز الهام به پايين می آمد يا پسر به بالا ميرفت. اسباب بازی هايشان را با خودشان ميبردند و با هم بازی ميکردند. همبازی های خوبی بودند، اولين دوستان صميمی. اسباب بازيهايشان را به هم ميدادند. غذا با هم ميخوردند، کارتون با هم تماشا ميکردند. بندرت بين شان دعوا ميشد.

يک روز الهام براي بازی با پسر به پايين آمد. فقط يک اسباب بازی با خودش آورده بود. يک عروسک جديد:خرگوش خوشگل تپلی با بدن سفيد، گوشهای دراز صورتی، دماغ قرمز و چشمهای بزرگ عسلی! پدر الهام خرگوش (Stuffed Animal) را از شهری دور برايش آورده بود. اسمش بانی بود. پسر چيزی به اين زيبايی نديده بود.. پسر می خواست با بانی بازی کند اما الهام بانی را از بغل جدا نمی کرد. دعوايشان شد، جيغ، گريه و قهر! از آن روز بانی باعث دعواهای زيادی بين اين دو شد. دوستيشان ادامه پيدا کرد، اما هر وقت پای بانی به ميان می آمد، دعوا بود و گريه و قهر!

يک روز مادربزرگ پسر به ديدنشان آمده بود. باز هم بين پسر و الهام دعوا شد. مادر بزرگ علت را جويا شد. مادر داستان اختلاف آفرينی بانی را نقل کرد و اينکه تمام شهر را گشته اند و خرگوشی شبيه بانی پيدا نکرده اند که برای پسر بخرند. مادر بزرگ بانی را نگاهی کرد، پايين و بالا کرد و بعد از کمی فکر گفت " کاری نداره، من يکی مثل اين برای پسر درست ميکنم!" مشغول بکار شد. در ظرف ۲ روز يک خرگوش دوخت. خرگوش را به پسر داد. پسر نگاهی به خرگوش انداخت: بدن لاغر قهوه ای، دستهای سرمه ای، گوشهای خاکستری، دماغ سرمه ای و چشمهای دکمه ای سياه! اين چه خرگوشی بود که اصلا شبيه بانی نبود؟ يک خرگوش لاغر مردنی زشت! مادربزرگ از اضافه کامواهايی که از بافتن بلوزها باقی مانده بود، خرگوش را بافته بود. ظاهرا کاموا هم کم آورده بود و برای همين خرگوش لاغر از کار در آمده بود. پسر خوشحال نبود که هيچ، از مادربزرگ هم دلخور هم بود: اين کجا و بانی الهام کجا؟ اما چاره نداشت، کوچک بود و مقدور اراده بزرگ ترها. اسم خرگوش را باني گذاشت. بانی کم کم در دل پسر جا باز کرد. بعد از مدتی بهترين دوستش شد. عزيز شد. ديگر زشت نبود. پسر او را همه جا ميبرد: حياط، خريد، خواب، مهمانی! بانی الهام هم ديگر جذابيتی نداشت. بين شان هم ديگر دعوا نمی شد. مدتی بعد، خانواده به يک خانه جديد نقل مکان کرد. بانی در اسباب کشی گم شد. پسر هم بزرگ شده بود و سرگرمی های جديد پيدا کرده بود. بانی را فراموش کرده بود.

سالها گذشت. پسر مردی شد و به شهری دور نقل مکان کرد. روزی پدر و مادر پسر به ديدن او رفتند. پسر آنها را بديدن فيلمی برد. فيلم داستان گمشدن پسری بود که بعد از سالها خانواده اش را پيدا ميکند اما هيچکس را بياد نمی آورد، حتی Stuffed animal دوران کودکيش را. پسر با ديدن فيلم ياد بانی خودش افتاد، آنهم برای اولين بار بعد از سالها. داستان بانی را به مادر گفت. مادر خاطره دقيقي بخاطر نياورد. پسر افسوس خورد که چرا بانی را نگه نداشته است. رسم دوستی اين نبود! اما چيز ديگری هم يادش آمد: زمان بچگی از مادربزرگ برای ساختن بانی تشکر نکرده بود. پسر به خودش قول داد که دفعه بعد که به ديدن مادربزرگ ميرود از او تشکر کند: هم برای بانی و هم برای مادربزرگ بودن!

 . 
Comments
روحشون شاد..

Anonymous Anonymous | 12:07 PM | Link   

Sorry for your loss. Alzheimer's is a painful disease, more painful to those who love. This will sound so juvenile and gullible, but I do believe that there is a heaven where good people retire to when they are done with us. The heaven I believe in, now has many fabulous people in it. Your grandmother is in good hands and in good company, I believe. My kin are looking after her, where she remembers everything good and worthwhile, including you. Peace.

Blogger Nazy | 1:18 PM | Link   

thanks both for your kind words. Appreciated.

Blogger Once Again | 8:08 AM | Link   

Salam o Tasliat
Cheh khoob be shoma einghadr alagheh dasht va ein ehteram bozorgtar a ba arzesheh .Pas az shoma rohesh shadeh hatman.

Anonymous Anonymous | 9:44 AM | Link   

Mamnoon Nazanin for your thoughtfulness.

Blogger Once Again | 7:32 AM | Link   

   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger