|
|||||||
Tuesday, January 15, 2008
خانهای در ابتدای دنیا
ایمیل زده: "حتمن قبل از خراب کردنش عکس و فیلم بگیر. اگر نگیری بعدن دلت میسوزه." یک روز برفی میروم آنجا. مامان با ناراحتی میگوید "دیروز شروع کردن. نردهها رو از جا کندن همون اول کار." شروع میکنم به عکس گرفتن از بیرون خانه. کسی پایش را به حیاط نگذاشته در این چند روز. از کنار استخر که میخواهم رد بشوم تا بروم روی پلاتوی بالای گاراژ پایین، تا بالای زانو میروم توی برف. از همه جا عکس میگیرم: راه ورودی، پلههای حیاط، کاج های برف گرفته بلند، استخر، تاب و صندلیهای بامبوی حیاط. میروم داخل. چند کارگر وسط هال ایستادهاند و دارند زمین را با کلنگ سوراخ میکنند. نردههای پلهها را –همان طوری که مامان گفته بود- کندهاند. چه سالهایی را اینجا بودیم. هنوز تمام نشده بود ساختنش که سالهای اول جنگ که عراق تهران را بمباران میکرد، ما و سه خانواده دیگر از فامیل میآمدیم زیرزمینش شبها بخوابیم. سه اتاق داشت و یک سالن بزرگ. بابا تمامش را بتونی ساخته بود به همین منظور پناهگاه و ادعا میکرد اگر بمب هم بخورد روی ساختمان و بریزد، زیرزمینش خراب نمیشود. آن شبها بساط انواع بازی پهن بود و رادیو امریکا و صدای "سلام به همه بچههای ایرون از ساحل ...." و ردهبندیهای کیسی کیسون. یکسال و نیم بعد هم که ساختنش تمام شد، شد خانهمان برای سالهای زیاد. طرحش از میان پنج طرح مختلفی که دوستان بابا زده بودند انتخاب شده بود با کلی خاصهسازی برای راحتی استفاده و جوابگویی نیازهای ما. از رختشورخانه بگیر تا اتاق مهمان و پنتری و اتاق مطالعه همه چیزش حساب شده بود. نورش حرف نداشت: از سه طرف نور داشتیم. صبحها در آشپزخانه که صبحانه میخوردیم تمام کوههای برف گرفته توچال را میدیدیم. برای اینکه آوردن خرید به آشپزخانه سخت نباشد یک راه جدا از خیابان اصلی داشت و یک پارکینگ مجزا. در آن سالهای جنگ که همه چیز کم بود، چقدر پدر و مادر من تهران را گشتند که کاشی و وسایل داخلی خارجی برایش گیر بیاورند. کار به اینجا رسیده بود که برای جور کردن یک نوع کاشی اسپانیایی از سه جا خرید کرده بودند تا به متراژ لازم برسند. کلی گشتند که سرویس بهداشتی امریکن استندارد برایش پیدا کنند. حالا فکر کن که چقدر از جهت انتخاب رنگ محدود بودند با موجودی آن روز فروشگاهها و چقدر انرژی برد مچ کردن خریدهایی که کرده بودند. با همه این سختیها، یکی از راحتترین خانههایی بود که من دیدهبودم. بعدها هرکس که ساکن آنجا شد همین نظر را میداد. طرح حیاطش را هم یک معمار دیگر از دوستان بابا داد. حیاطش طوری طرح شده بود که از در حیاط که وارد میشدی تا در ساختمان که برسی هر چند قدم باید سه پله بالا میآمدی و مسافتی را طی میکردی و هر بار یک منظره تازه از گل و گیاه و باغچه میدیدی. استخرش امضا داشت: هم شکل نامتعارف داشت هم حیاط را تعریف میکرد و هم قابل شنا کردن بود. شاید تنها استخری باشد که الان از گوگول ارت که نگاه میکنی، از فاصله زیاد خانه را از بقیه خانههای استخردار محل قابل تشخیص میکند. شبها در حیاط که مینشستیم تمام تهران زیر پایمان بود. چون سطح استخر از خیابان چهارمتری بالاتر بود، استخر هیچ دیدی از بیرون نداشت با اینکه فقط با یک ردیف گلدان از خیابان روبرو جدا شده بود. خانواده ما کلن تا آنجا 6 خانه عوض کرده بود. اما این خانه شد محل سکونت ما برای سالهای طولانی. کار هر روز عصر من این بود که روی مبلهای بامبو حیاط بنشینم و چای بخورم و روزنامه و کتاب بخوانم. تاب دم استخرش محل واکمن گوش دادن من بود. شبها در حیاط تمام چراغهای تهران زیرپایمان بود. چه مهمانیها برگزار شد در آن خانه و حیاط. صدا بیرون نمیرفت و همیشه خیالمان راحت بود که گیر نمیدهند. چقدر میشنیدیم که سالنش به درد یک جشنعروسی مجلل میخورد که البته هیچ وقت هم در آن عروسی برگزار نشد. یک سال کوچه پایین ما را موشک زدند. تمام درها و پنجرههای همسایه کنده شد. فقط شیشه 13 پنجره خانه ما خورد شد اما. دو سال بعد از اینکه من آمدم و وقتی قرار شد خواهرم هم بیاید، یک طبقه بالایش ساختند و رفتند واحد بالا. پایینش را هم دادند به یک دیپلمات آلمانی. دیپلمات دومی هم که آمد همین خانه را نگه داشت، تا اینکه از صدقه سری آقای کرباسچی برجها آمدند و آرامش را از آن منطقه ویلایی گرفتند. دیگر حیاطش پرایوسی نداشت و دیدش هم به تهران و کوه از بین رفته بود. بالاخره همین پارسال تصمیم گرفتند بروند آپارتماننشین بشوند بعد از این همه سال. خود من برایشان کلی استدلال کردم که امنیت نیست و نشستن در این خانه خطرناک است و دردسر دارد و مستاجر پیدا کردن سخت است و خارجیها ایران ماندنی نیستند و هی عوض میشوند و دیگر سنشان اجازه نمیدهد و چه و چه. پدرم مایل بود همینطوری نگهاش دارد یا یک جا اجارهاش بدهد که باز خود من قانعاش کردم حالا که دور تا دورش برج شده، بهتر است این هم بشود یک "مجموعه مسکونی" دیگر (حتمن هم با یک اسم مسخره دیگر!). هر کس که خانه را دیده میگوید حیف است برای کوبیدن. اما چارهای نبود. تازه به گمانم هشت سالی دیر این کار را شروع کردند. با تمام اینها و با این که خودم شریک جرم هستم، وقتی کلنگ را دست کارگر دیدم اشکم درآمد. تازه فهمیدن معنی "خانه پدری" یعنی چه. هنوز یادم هست که وقتی آن بهاریههای پرویز دوائیوار مجله فیلم دهه شصت را میخواندم، یا وقتی از تعلق آدمها به گذشته میشنیدم خندهام میگرفت که چرا اینها اینقدر نوستالژییشان غلیظ است. اما حالا میفهمم این نوع تعلق خاطر یعنی چه. شاید همین فهمیدنش هم نشانه سالخوردگی باشد، نمیدانم. اما حالا میفهمم که اصلن مهم نیست که این "خانه پدری" چه هست و کجا هست و چطور بوده. مهم این است که حس کنی شاخص قسمت مهمی از هویت آدم بوده و هست و ایکون یک دوره مهم از زندگیات. اینکه بشود دست بگذاری رویش و بگویی من اینجایی هستم. همین است که در امریکا بعد از چهار شهر و نه بار خانه عوض کردن، هنوز به هیچکدامشان تعلق خاطر ندارم. مهر هیچجا دلم را نگرفته. همین است که امروز میگردم دست را به یک جا بکشم و بگویم "من اینجایی هستم" و نمیشود. اما طی همین سالهای بیخانهمانی، هر وقت که برمیگشتم آن خانه احساس "در خانه بودن" و "مال خود بودن" میکردم. همین میشود که هیچکجا آن همه حس ریشه دواندنی که آن خانه در زندگی ما داشته را ندارد. همین میشود که ایمیل میزند "یادت نره عکس بگیری. اگر نگیری بعدن دلت میسوزه ها." داشتم فکر میکردم اگر برای ما سخت است، برای پدر من باید سختتر از همه باشد. دارم فکر میکنم ببینم آرزوی این روزهایش چیست. کار را که کم کم دارد بازنشسته میشود، هر چند از این کلمه متنفر است و میدانم بصورت تفریحی تا لحظهای که بتواند ادامه میدهد. به گمانم بزرگترین آرزویش هنوز آرامش و آسایش ما و در کنار ما بودن است (جدا از آدم شدنمان البته!). این سالهای آخر چقدر برایش سخت میشود اگر بخواهد ایران بماند و کار نکند. تنهایی را بیشتر احساس میکند و با این نقل ِ مکان تنهاتر هم میشود. بعد با اینکه ده-دوازده سالی را هر سال به امریکا آمده و همه جایش را گشته، هیچ وقت راضی به ماندن نشده. این سالهای باقی مانده را اگر بیاید اینجا در تنهایی چه کند؟ اینجا هم حوصلهاش سر میرود. همین میشود که میفهمم پره مهاجرت سه نسل از یک خانواده را میگیرد: آنها که مهاجرت میکند، پدر و مادرها و بچههای نسل دوم. سه نسل باید هزینه بدهند برای خودخواهیها و جاهطلبیهای آن نسل وسط. وقتی داشتم عکس و فیلم میگرفتم گفتم خوب است عکس این خرابیها را هم نشانش بدهم. شاید با دیدن اینها دیگر دلش نخواهد هرگز پا به ایران بگذارد. اما دیدم دلم نمیآید. همان عکسهای بیرون خانه را ببیند بس است. Link . 4 Comments
Comments
|
Feed April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |