|
|||||||
Friday, January 25, 2008
And The Dice Rolls On
"دهکده مکزیکی کنار اقیانوس آرام" آخرش شد "شهر سرخپوستی کیلو کیلو ابر و باران!" ++++ این طور که من پیش میرم نقطه بعدی میشود آلاسکا: این تو د ِ وایلد! ++++ فکر نمیکردم، اما همین شش ماه هم ریشه دوانیده بودم. ++++ این وسط، همین شش ماه پیش زنگ میزد که: "با آقای فلانی که 20ساله اون حوالی زندگی کرده صحبت میکردم، گفت بهترین شهر امریکا زندگی میکنه. چرا ناراضیه؟ همه از خداشونه. پول ما نمیرسید وگرنه سن فرنسیسکو خونه میخریدیم. و ..." این دفعه دوباره زنگ زده که: "با خانم بهمانی که 30 ساله امریکا بوده صحبت میکردم میگفت این شهری که پسر شما داره میره تحصیلکردهترین شهر امریکاست و دان تاونش خیلی جای خوبیه و مردمش حسابین، اون قدر هم بارون نمیآد که میگن و و ..." حیف شد این مادر ما نرفت تو مارکتینگ. ++++ این مناظره آخر اویاما و کلینتون مرا یاد بگومگویهای بچههای ۶ ساله با هم انداخت. ++++ دختر کوچک رفت بغل مادربزرگش نشست و بوسش کرد:" غصهي خاله رو نخور مامانی، من که بزرگ بشم هیچ وقت از پیشت نمیرم." مادربزرگ بوسش کرد که: "عزیزم تا تو بزرگ بشی من دیگه نیستم. اون موقع باید وایستی تا پدر و مادرت تنها نمونن." که دختر شاکیانه جواب داد: " اون که امکان نداره. اگه اونها فقط مونده باشن، من تا بزرگ بشم از اینجا میرم!" ++++ دم در ایستاده میگوید همه از آمدنت هیجانزده هستند. مرتب زنگ میزنند و از تو میپرسند. دیگری مرا توی کافی روم دیده میگوید امروز صبح که با آنور دنیا صحبت میکردم میگفتند حیلی شانس آوردین که قلانی پیشنهادتون رو قبول کرده. از آن طرف یکی دیگر ایمیل زده که من را ممکن است یادت نباشد اما من با تو در این زمینه کار کردم که جواب دادم پاییای ۹۸ سیوییا را خوب یادم هست. و همینطور الی آخر. اما در آینه که نگاه میکنم، لباس شیطان به من نمیآید. ++++ اسمش را اتفاقی -وقتی دنبال شماره دوست دیگرم روی وب میگردم- پیدا میکنم. استاد دانشگاه همین شهر شده و شماره تلفن دفترش هم روی صفحه دانشگاهاش توشته. هشت سالی است که ارتباطمان قطع شده. فقط میدانم که یکی دو سال بعد از آخرین ارتباطمان شوهر کرده بود و برای ادامه درس رفته بود به شهر دیگری. زنگ که میزنم خیلی رسمی که "داکنر ر..؟" جواب میدهد: "اسپیکینگ." یک دفعه به قارسی میگویم: "چططططططوررررری بــوبـــو؟!!" تعجباش را پنهان نمیکند. بعدکه میپرسم من را شناخته یا نه که جواب میدهد: "نمیدونم کی هستی اما میدونم به کدوم دوره از زندگی من مربوط میشی!" ++++ دارد تلفن صحبت میکند: حدس بزن چی شده. یک دوستم که ۱۰ سالی خبر نداشتم امروز زنگ زد که خونه هستی؟ آدرستو بده دارم میام اونجا! الان هم اینجا نشسته. ++++ میگوید: من هم در همین گیر کرده بودم یک رابطه سه ساله که دیگر نمیتونستم تحملش کنم اما از طرفی هم کلی هزینه داده بودم بابتش. آخرش هم که بریکآپ کردم فکر میکردم راحت شدم اما یه دوسالی خیلی اذیت شدم. ++++ با کارگردان جماعت سینما رفتن اعمال شاقه است از بس که بای پلار است سلیقهشان. ++++ پرسپولیس مرجان ساتراپی/وینسنت پاروناد نکات مثبت زبادی داشت. اما مهمتریناش صداقت ساتراپی در تعریف داستان زندگیاش بود. چند نفر از ما حاضریم تمام زندگی خود را بدون کم و کاست جلوی همه تعریف کنیم؟ ++++ تومانی دیاباته یک پا ندارد. یعنی پای راستش فلج است. با عصا میآید مینشیند وسط. آرام سخن میگوید از کرا، چیزی بین چلو و هارپ. اهل مالی است، مسلمان به گمانم. شروع میکند به نواختن. اول ریتم گیتارِ باسگونهای را. بعد ملودی هارپواری را به آن اضافه میکند. کمی بعد شروع میکند به ایمپروایز کردن روی آين ترکیب. سرش را درویشوار بالا و پایین تکان میدهد. بعد بدهبستانی (دویت) با کیبرد میروند. کیبرد که نه. یک ساز آفریقایی دیگر ِ جایگزین کیبرد. بقیه ارکستر به او ملحق میشوند. دختر ِ بکآپ سینگر روسری را از سر میکند. کفشهای پاشنه بلندش را از پا در میآورد و شروع میکند به رقصیدن بی قید. یک دختر سیاه از جمعیت تقریبن تمام سفید میرود روی سن و شروع میکند رقصیدن. با تمام بدن. از روی لباس نازکش میشود حرکت تمام عضلاتش را دید. طبلزن گروه میآید جلوی سن و دستش را موجوار حرکت میدهد. جمعیت همراه میشوند. تومانی میگوید: "فکر کنین الان توی خونه خودتون هستین. " آدمهای اتوکشیده یکی یکی از جایشان بلند میشوند و شروع میکنند به رقصیدن. چیزی نمیگذرد کسی روی صندلیاش نمیماند. راهروها پراند از جمعیت. تومانی یکپا با سازش میتواند همه را به رقص درآورد. پ.ن: گذشتهای دور. یک شنبه شب در سالوادر. هفت هشت هزار نفری که ساعت ۲ نصف شب در خیابان همراه هم میرقصند. ++++ بعد از این که مطمین میشود که به خواب رفته، دستش را از دست او در میآورد و به سمت دیگر تخت میچرخد. مدتی به جلو خیره میشود. بلند میشود. آرام لباس میپوشد. همهجا را با دقت نگاه میکند که چیزی جا نگذارد. در آپارتمان را بدون صدا میبندد. از آسانسور میگذرد و راه راهپلهها را پیدا میکند. پنج طبقه را به آهستگی و سکوت پایین میآید در حالیکه با خودش زبر لب تکرار میکند: کار ِ جایگزین نمیشه، سرگرمی ِجایگزین نمیشه، دوستانِ جایگزین نمیشن، شهر جایگزین نمیشه، دوستداشتن جایگزین نمیشه، ... ++++ برای بعضی از ما، مدرنیته خلاصه شده در خوابیدن همزمان با چند نفر. ++++ با هیجان تعریف میکند: "موتورش ۱۲۵۰ سیسی ه. وزنش ۵۵۰ پوند. از صفر تا ۶۰ رو در عرض ۵ ثانیه سرعت میگیره. س رو عقبم سوار کردم یه دور که زدیم، دهنش از اینجا تا اینجا باز مونده بود..." که میپرسم: "مید لایف کرایسز؟" جواب میدهد: "اگزکتلی! گیو می اِ فایو" ++++ محض حفظ آبرویش هم شده، یکی به داریوش مهرجویی برساند که ساختن یک فیلم درجه سه از یک داستان درجه سه هنر نیست در این دور و زمانه. هیچ نداشت جز همان محسن چاووشیاش. ++++ به قول فروغ، بعضی از درفتها باید همان درفت باقی بمانند. Link . 0 Comments
Comments
|
Feed April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |