Wednesday, January 16, 2008

در جستجوی زمان از دست رفته

A (L?) Couple at the Window, Amsterdam, December 2007, Once_Again


نمی‌دانم چطور سر صحبت با دختر بغل‌دستی باز می‌شود. هلندی‌الاصل است و 8 سالی را اسرائیل زندگی کرده و 6 سالی را سن‌فرانسیسکو و حالا دو سال است که به آمستردام برگشته. چگونگی‌اش را نمی پرسم اما معلوم می‌شود که تجاربمان مشابه است. لحظه‌ای که از هم جدا می‌شویم می‌گویم مواظب باش مسیری را که می‌روی ارزشش را داشته باشد. پاسخ می‌دهد که کاش زمانی که سن فرنسیسکو بودم با تو آشنا می‌شدم. خنده‌ام می‌گیرد که زندگی من پر است از این دوستی‌های پنج دقیقه‌ای کاشکی که‌ ِ در پتنسیال مانده!

++++

اشک مادرم به محض آن که مرا در فرودگاه می‌بیند بی‌صدا سرازیر می‌شود. حتم دارم با دیدن من به یاد سوگواری برای مادربزرگم افتاده.

چند روز بعدش، ساعت 5.5 صبح می‌روم فرودگاه برای یک سفر یک‌روزه برای دیدار اقوام و گفتن تسلیت. از ساعت 6 می‌گویند چند دقیقه دیگر معلوم می‌شود که شرایط جوی مناسب است یا نه تا که همینطور چند دقیقه چند دقیقه می‌کشانندمان تا ساعت 10 که بالاخره پرواز را کنسل می‌کنند.

دلم می‌خواست می‌دیدمشان. دلم می‌خواست خاک مادربزرگم را هم می‌دیدم با اینکه به این چیزها اعتقاد ندارم. یک خاله‌ام زنگ می‌زند فرودگاه دلداریم می‌دهد که توی سعی‌ات را کردی و همین مهم است. آن یکی خاله‌ بعدن پای تلفن لحظه به لحظه روز آخرش را گزارش می‌کند. به گمانم دارد بیشتر خودش را دلداری می‌کند که با آرامش کامل رفته است.

معلوم می‌شود که مادربزرگ چند سال پیش قبل از رفتن یکی از سفرهای مکه‌اش وصیت‌نامه دقیقی نوشته. فرش‌هایش را وقف کرده به مسجد. اما بیشتر ثروتش را به مدرسه سازی. حتی او با آن همه مذهبی‌بودنش قبول داشته که راه نجات ما از مدرسه می‌گذرد نه مسجد.

++++

از روز اول آن‌کال‌ام. تفریبن هر روز دکترم. زنگ می‌زنند که سه ساعت دیگر اینجا باش. یا این آدرس را بنوس و همین الان برو مطب فلان دکتر. دکتر اصلی‌ام که چندین سال است که مرا می‌شناسد می‌پرسد بالاخره کجایی هستم. می‌گویم: "مگر فرقی هم می‌کند؟" که جواب می‌دهد یک چند سالی بعد چرا.

++++

تهران چقدر خاکستری شده. خاکستری خسته از رمق افتاده بی‌رنگ. حتی برف تهران هم دیگر رنگی ندارد. حوصله‌سربر است و کسل‌کننده. من‌ ِ آن همه مشتاق ‌ِ تهران-بین ‌ِ خوش‌گذران ‌ بیین چه به سرم آمده در این پنج سال که تهران این همه دلگیر‌کننده شده برایم. دلم می‌خواهد به محض اینکه درمانم تمام شد سوار هواپیما بشوم برگردم.

++++

اتوبوس شب خوب بود. اما فیلم بسیار بهتری می‌شود اگر درست زمانی که ریحانه وارد پادگان می‌شود و چادرش به سیم خاردار گیر می کند و کنده می‌شود سالن را ترک کنی و قصه را تمام شده پنداری.

نصف سوتسی خوب بود، آن نصفه‌ای که نخوابیده بودم.

++++

بعضی از رستوران‌های مورد علاقه‌ام را دوباره امتحان کردم. چه پس‌رفت‌هایی داشته‌اند. بعضی‌هایشان یک زمانی محشر بودند. برعکس، رستوران‌های ایرانی مثل شاندیز و دیزی‌سرا هنوزعالی هستند. هی می‌پرسیدم از رستوران‌های جدید، اما کسی خبر جدیدی نداشت.

سیگار کشیدن در کافی‌شاپ‌ها ممنوع شده. هر چند بعضی جاها می‌گذارند یکی دوتا یواشکی بکشی. نشد که چپ‌دست بروم. آنتراکت هم را که زیارت نکردیم، نه برای صبحانه و نه وقت دیگر. اما یک کافی‌شاپ عالی پیدا کرده‌ام که می‌شود درش سیگار کشید. خودش هم سیگار برگ دارد. عملن یک "سیگار بار" شیک و باکلاس است، با امبیانس عالی و مبل های چرم قرمزی که می‌شود ساعت‌ها درشان فرو بروی و گپ بزنی.

++++

می‌گوید تمام فامیل داماد -در حد عمه/دایی/خاله- آمده‌اند برای مراسم بعله برون. بعد که دو خانواده به توافق رسیده‌اند، مِهر و دیگر شرایط ازدواج را روی کاغذ آورده‌اند و دو خانواده امضا کرده‌اند.

با شنیدن این حرف برق از سرم می‌پرد. وقتی یک خانواده‌ی فرهیخته این جامعه در این زمانه "صورت جلسه" امضا می‌کند، از بقیه چه انتظاری می‌شود داشت.

++++

صدای نویسنده هنوز داستانش را تمام نکرده در میان دست زدن‌‌های متمادی حاضرین و آفرین و مرحبا و براوو گفتن‌شان گم شد. فقط ضدقهرمان داستان که حقیقت ماجرا را می‌دانست گوشه‌ای ساکت نشسته بود و نگاه می‌کرد.

++++

شهروند نو خوب است. انگارصفحات میانی شرق را می‌خوانی، در قطع کوچک و با تامل بیشتر در کیفیت مقالات.

مقالات و تحلیل‌های نویسنده‌های داخل ایران از اوضاع امریکا نسبت به دوران روزنامه جامعه چقدر بهتر شده است. جزئیات انتخابات راه خوب توضیح داده بودند. همراه با چند تحلیل حسابی. این نشان می‌دهد که اینترنت و ماهواره کلی فایده دارد برای انتقال اطلاعات و درک اوضاع. سطح توقع خواننده ایرانی هم بالا رفته. کاش برعکسش هم صادق بود. بیشتر مقاله‌ها و تحلیلی‌هایی که خارج از ایران در مورد اوضاع ایران می‌نویسند، از واقعیت پرت است و می‌بینی تا در خود ایران نباشی، نمی‌فهمی چه می‌گذرد.

به هر حال شهروند، شرق و هم‌میهن نمی‌شود. قوچانی دارد هدر می‌رود.

++++

خوش به حال فورست که از زندگی جنی خبر نداشت.

++++

دلم می‌خواست افرا را ببینم. نشد.

++++

می‌گوید: هنوز بعد از 17 سال و با اینکه من ازدواج کرده‌ام هر وقت جایی می‌خواهد برود زنگ می‌زند از من دعوت می‌کند و نه از دوست دخترش.

++++

تازه می‌فهمم چقدر وبلاگم سنگین شده برای دانلد شدن روی دایال‌ آپ. یک فکر اساسی برای کلش شاید کردم همین روزها.

راستی ممنون از همه آنهایی که آقای فیلمی معرفی کردند. تعدادی را در همان لحظات آخر بدستم رساند یکی‌شان. سی‌و‌هشت هزار تومان هم دادم اما نشمردم که چندتا فیلم شد. ظاهرن که کیفیت‌شان هم خوب است. نشان به این نشان که این لاست معتادم کرده این چند روز، وسط این همه کار.

++++

با هرکسی که صحبت می‌کنی از متولد آخر دهه سی گرفته، چهل، پنجاه و حتی تا شصت، دادشان بلند است که نسل سوخته هستند. هر نسل فکر می‌کند آنها بوده‌اند که بدترین صدمات را خورده‌اند. شاید نمی‌بینند که تحولاتی مثل انقلاب و جنگ دامن چند نسل را می‌گیرد. فرقی هم زیاد نمی‌کند رقم داخل شناسنامه‌مان چه باشد. همه داریم هزینه‌اش را می‌دهیم. آنچه که مهم است این است که هر کدام در کوران این همه حوادث ناخوشایند چه گلی به سر خود و دیگران زده‌ایم.

++++

جمع شدن ‌با دوستان خوب بود. هم وبلاگی‌ها و هم غیر وبلاگی‌ها. حس خوبی می‌دهد وقتی می‌دانی هنوز دوستان بامعرفت و صمیمی آنجا داری.

++++

هنوز فکر می‌کنم تصمیمات سال 86‌ام درست بوده‌اند، ترک ایران و تصمیم چهار ماه و نیم پیش‌ام.

++++

نمی‌گویم این تهرانِ آخر بود. آدم فردایش را هم نمی‌داند. اما دلم می‌خواهد برای مدت نسبتن طولانی دور باشم. این تعطیلی استعلاجی هم که یک زخم را خوب کرد، هزار زخم دیگر را باز.

تهران ِ تلخی بود این بار.

 . 
Comments
خوبه كه زياد مينويسي و فعلا تند تند .
شايد اينبار به خاطر فوت مادربزرك و مريضي خودت تلخي تهران غليظتر به .
نظر اومده
سفر به سلامت

Blogger Baroon | 10:28 AM | Link   

نمیدونم به سر این چه شهر چی اومده. اونهم جایی مثل تهران که خاکش به دامنگیری معروف بود
دفعه آخر منهم احساس شما رو به این شهر داشتم. ما عوض شدیم؟ یا تهران
ولی هرچیه حس خوبی نیست
خوش باشی

Anonymous Anonymous | 10:31 AM | Link   

دوست عزیز:
- پس تهران با دو سال پیش فرقی نکرده و من هم این طرف دقیقا تهران و خاکستزی می بینمش همیشه

- اما برای آروم کردن ذهنت در این گونه تغییرات که نمی توان گفت ..مهم ..نیست ومیدونم که براتون خیلی هم سخته
بذار بگم که من دوتا بچه هام نزدیک همون کوچه ای که موشک افتاد بودند و وقتی خودمو رسوندم به اونجا پلیس اجازه نمیداد که من وارد کوچه بشم و من همش در حال دعا خواندن برای سلامتی بچه هام بودم که خدارو شکر می کنم به خیر هم گذشت ) خوب اگر خودتو مقایسه کنی با اوناییکه خونه وزندگی شونو نه به تصمیم خود بلکه از سر جبر از دست داده اند و برای مدتها حتی بدون هویت و بی جا و مکان باقی ماندند شاید این جای کمی تعمق براتون داشته باشه!

Anonymous Anonymous | 8:57 AM | Link   

مرسی باروون و بایرام جان.
مرسی نازنین خانم بخاظر نظرتون. فقط اینکه هدف این نوشته‌ها شکایت یا ناشکری نیست. بیشتر از هرچیز ثبت موقعیته برای خود آدم - خاطره نگاری و شاید یک کم آدم رو به فکر انداختن.... وگرنه هر آدمی در هر موقعیتی می‌تونه خودشو مقایسه کنه با قربانیان هولوکاست و کشته شدگان هیروشیما و شکنجه شدگان انکزیسیون و شیمیایی حلبچه و ... اصولن این جور مقایسه به نظر من تعمق زیادی نیست. ولی خوب این نظر منه.

Blogger Once Again | 10:57 AM | Link   

به نظرم این ماییم که تغییر می کنیم. دید مون تغییر می کنه و اطراف مون رو یه جور دیگه می بینیم.

راستی میشه تلفن اون آقای فیلمی پایینی رو به من هم بدین که وقتی رفتم تهران یه سری فیلم بگیرم ؟ ممنون.

Anonymous Anonymous | 1:54 AM | Link   

من که با ژرفا کاملا موافقم و ایکاش که این تغییرات همواره رو به جلو و سازنده باشند و باعث رشد خود و اطرافیانمون بشه.
و در جواب نویسنده این وبلاگ عرض کنم که رنگ و بوی این پست تون بیشتر درش شبیه نوعی کلافه گی وجود داشت تا صرفا توصیف اوضاع و احوالات خاص !
به هرحال منظور صرفا تعریف خاطره ای نزدیک به لحاظ جغرافیایی بود ( نه کشور و شهر و منطقه دور که صد البته فراوانند از این بدبختی ها در چهان ) که شاید کمی باعث کم شدن شدت آن افکار نه چندان آروم گردد .
آیا شما راه حل بهتری برای برخورد با مساثل دشوار در زندگی سراغ دارید ؟
البته این سوال کلی است و ربطی به پست قبلی شما ندارد و اگر هم مایل بودید جواب دهید .متشکرم

Anonymous Anonymous | 9:22 AM | Link   

نازنین جان، زدید به هدف. کلافه‌گی دقیقن صفت خوبی برای این پست ( احتمالن یکی از رقیق‌ترین توصیف‌ها)

والا راه حل که ما خود در خم یک کوچه ایم. اما به گمانم یک مزیت نوشتن -با تمام حدود و حذرهای موجود- اینه که کمک می‌کنه آدم صورت مساله رو برای خودش تشریح کنه و تا حدی وضعیت رو بسنجه و گاهی هم در مسیر همین نوشته‌نه یک چیزهایی به ذهن آدم می‌رسه.

Blogger Once Again | 12:00 AM | Link   

پ.ن: رقیق ترین == خوشبینانه ‌ترین

Blogger Once Again | 12:04 AM | Link   

Salam. I miss Tehran. I'll take it as is and in whatever color, shape, smell, and density it is any day. I want to see it for myself. One of the most peaceful things I ever did was to go visit my parents' gravesites in Karaj. Not because I have any particular beliefs tying me to those graves, but because it was a place where I could finally force myself to sit down and release myself and my flood of memories and longings for them. A place to remember them. That's all.

I envy you. I envy a cigar bar, too, where I could smoke without being daunted and made to feel like a moron.

Be happy Once Again Jan.

Blogger Nazy | 10:16 AM | Link   

Thanks for sharing your feeling Nazy Jaan. Tehran is becoming so complex place, due to our mix emotions and depending on our experiences through out these years. Just look at the comments and see how diverse we feel about the same city.

And as for cigar bar, sorry but I didn't get the chance to hang out with u guys, but if I would had, maybe we could have tried a ciger bars in SF :D

Blogger Once Again | 10:25 PM | Link   

   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger