Friday, February 29, 2008

وقتی رومن رولان ر.اعتمادی می‌شود

یا How Want To Be A Masterpiece and Live Like A Soup Opera

می‌گوید: سه چهار سال پیش بود که تازه اومده بودم این شهر. یه برنامه شب شعر گذاشته بودن که منم هر هفته می‌رفتم. اونجا با یک عده آشنا شدم. کم کم شدیم یک اکیپ و با هم می‌چرخیدیم. یکی از اون‌ها یه پسری بود که اون هم تازه اومده بود اینجا. بعد مثل هر گروه دیگه‌ای رابطه‌های دوتایی پیش اومد تو اکیپ مون. دیدی که؟ اون اول با یه دختره دیگه دوست بود. بعد از شش‌ماه با من دوست شد. یه دوسالی با هم بودیم. با هم خیلی نزدیک بودیم. یعنی من فک می‌کردم هستیم. همه حرفاشو به من می‌زد. تموم خونوادشو، با اینکه ندیده بودمشون، دیگه کامل می‌شناختم. هر شش ماه‌ هم خودش یه سر می‌رفت ایران و می‌اومد کلی تعریف می‌کرد. بعد یک بار من بعد از مدت‌ها رفتم ایران. یکی از دوستامو بعد از سالها دیدم. یه سالی می‌شد که عروسی کرده بود. دعوتم کرد خونه‌شون. عکسای عروسی رو که نشون می‌داد عکس‌شو دیدم. پیش عروس و داماد ایستاده بود با یه خانم دیگه و دوتا بچه. پرسیدم این کیه؟ گفت دوست شوهرمه. اونم امریکاست. ولی زن و بچه‌هاش ایرانن. منتظرن که گرین کارتشون درست بشه. باورم نمی‌شد که زن و بچه داره. حتی اسم واقعی‌شو به من نگفته بود. یعنی به هیچ‌کس توی اون جمع نگفته بود.

می‌گوید: وقتی برگشتم خیلی عصبانی بودم. همون روز اول بهش گفتم که موضوع رو می‌دونم. اصلن جا نخورد. کلی هم دلخور شد که چرا من به روش آوردم. گفت اگه می‌خواستم که خودم بهت می‌گفتم. این موضوع حریم خصوصی من بود. توی دوست داشتن تو و رابطه‌م که با تو که تاثیر نمی‌ذاشت. نمی‌شد که سکوت می کردی و منو همین‌طور که هستم دوست می‌داشتی؟

می‌گوید: گفت وقتی اومدم اینجا، فکر کردم این یه فرصت تازه س.می‌تونم اون کسی باشم که دلم می‌خواد نه چیزی که واقعیت و گذشته به من تحمیل کردن. نمی‌خواستم کسی به چشم مرد زن‌دار به من نگاه کنه. اگه می‌گفتم که یه جور دیگه نگام می‌کردین. گفت مگه آدمی که ازدواج کرده و حالا خوشحال نیست حق عاشق شدن نداره؟ حق زندگی کردن نداره؟ یا لذت بردن؟

می‌گوید: گفت این آدمی که اینحا دیدی واقعی‌تر از اونی که زن و بچه‌داره. تازه اگر هم می‌دنستی، وقتی باز منو می‌شناختی عاشقم می‌شدی و هیچ چیز فرقی نمی‌کرد.

می‌گوید: گفت بعد از مدتی که گذشت دلم می‌خواست بهت واقعیت رو بگم، اما دیدم ناراحت می‌شی و من نمی خواستم ناراحتت کنم. گفت بخاطر بچه‌هام جدا نمی‌شم. منتظرم بزرگ بشن.

می‌گوید: گفتم بهش که این حق من بود که حقیقت رو از همون اول بدونم و خودم تصمیم بگیرم که کجا وایسم. حق نداشتی برای خوشحالی خودت از من هزینه کنی. حق نداشتی بخاطر خودخواهی خودت با زندگی دیگران بازی کنی. این کاری که تو کردی، شیادیه.

می پرسم چی ‌شد بالاخره؟
می‌گوید: با اینکه خیلی دوستش داشتم ترکش کردم. از اون جمع هم بریدم. یه سالی میشه. اما اون همون‌جوری داره با جمع رفت و آمد می کنه. از این آدم به اون آدم، هنوزم این بازی رو داره ادامه می ده.

 . 
Comments
ربط موضوع با رومن رولان و ر.اعتمادی رو نمیگیرم!ء

Anonymous Anonymous | 4:24 PM | Link   

ای بابا این چرا نوشت ساو وان! من گلابتون ِ فالشیست ام

Anonymous Anonymous | 4:25 PM | Link   

درك نقش بازي كردنه آدما هنوز برام يه كم سخته .




لي لي

Blogger نان و شراب | 10:25 PM | Link   

خانم گلابتون فالشیست زاده شیرازی! راستش تیتر از این تئوری این روزهای من می آید که بعضی از ما در کلام احسای کرکتر رومن رولانی می کنیم اما در واقعیت زندگیمان عین داستانهای ر اعتمادی زندگی می کنیم. شاید یکی از این روزها نشستم در موردش نوشتم.

Blogger Once Again | 2:38 AM | Link   

حتمن بنویسید
کلی نمونه ی زنده اش رو من توی بلاگستان میشناسم
یه وقت هم یه خط نوشتم
شخصیت های وبلاگی جذاب ، شخصیت های حقیقی غیر قابل تحمل
حتمن بنویسید که خوب مینویسید!ء

Anonymous Anonymous | 3:56 PM | Link   

   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger