Saturday, February 02, 2008

Little Man Tate

An Old House, San Francisco, December 07 , Once_Again

آپارتمان فریژر را داده‌اند به من. یطور موقتی البته. فقط ماردی و دفنی و ادی را کم دارد. مخصوصن دفنی را!

++++

فکر کن با این پابلیستی و این ذهن‌های عمومیت‌ده ما ایرانی‌ها و این سیستم درب و داغان پروفایلینگ خارجی‌ها، هیچ بعید نیست که بعد از دو سه ماه هر پسر دانشجوی ایرانی رشته مهندسی که بخواهد برای ویزای دانشجویی به سفارت کانادا اپلای ‌کند بعد از طی کردن تمام مراحل مصاحبه مواجه ‌می‌شود با این صحنه که یک دفعه کنسول از زیر میزش یک عروسک بادی با ابعاد بزرگ در می‌آورد می‌گذارد جلوی دانشجوی علم‌دوست که واکنش او را تحلیل کند!

++++

از من می‌پرسد: به نظر تو بفرستیمش خارج یا نه؟

هنوز دیپلمش را نگرفته, جز ده نفر اول المپیاد فیزیک ایران شده و می‌گذارند دو رشته را بدون کنکور انتخاب کند و بخواند. می‌گوید همین الان هم سطح سواد فیزیکش در حد لیسانس است. می‌مانم جوابش را چه بدهم. از یک طرف حیف است خلاقیت و هوش یک چنین آدمی در محیط نه چندان پویای دانشگاه‌های ایران سرخورده بشود. از طرف دیگر هزینه سالی چهل پنجاه‌هزار دلاری دانشگاه درست و حسابی اینجا کار آسانی نیست و اگر به دانشگاهی به جز همان ده‌تای اول بیاید وقتش را تلف کرده.

آخرش می‌گویم بگذار سال اول را ایران بخواند و اگر از سیستم آموزشی زده شد بعد یک فکری برایش می‌کنی.

++++

هر چقدر شهادت سنت سباستین آقای دبوسی و مخصوصن آقای درامرش آدم را یاد سکانس کنسرتوار مردی با لنگه‌کفش قرمز تام هنکس بی‌اندازد یا شب معجوج آقای شونبرگ حواس آدم را متوجه معماری سالن کند و موسیقی کارکرد موسیقی زمینه را پیدا کند, این آقای برامس بی‌خود نبوده که ۲۲ سال از عمرش را صرف یک سمفونی کرده که حتی آدم بی‌سوادی مثل من را هم مجذوب می‌کند و باعث شود که 30 دقیقه‌ای را فقط گوش باشم و در یکی یکی سازها و ترکیب شان غور کنم و لذت ببرم و به چیز دیگری فکر نکنم جز موسیقی محض.

++++

شرط می‌بندم با نصف پولی که هر کدام از اینها خرج سگ‌شان می‌کنند می‌شود چند بچه‌ی جهان سومی را در مدرسه نگه داشت. آن وقت توقع دارند وقتی با سگ‌شان در آسانسور می‌بینی‌تشان، احوال سگ را به اندازه احوال خودشان بپرسی و قربان و صدقه سگ‌شان هم بروی!

++++

با عرض شرمنده‌گی، اما اکثر خانم‌های نسل اول ایرانی را می‌شود از طرز لیاس پوشیدن و آرایش کردنشان و بیشتر دخترهای نسل دومی‌ها را از طرز ایرانی رقصیدن‌شان از فاصله ده کیلومتر حدس زد. کاش این دو گروه یک کم مبادله پایاپای فرهنگی بکنند در این زمینه‌ها. حتمن خانم‌ها هم کلی از این جور توصیه ها را برای آقایان نسل اول و دوم ایرانی دارند البته.

بعد هم، نمی‌دانم چرا تازگی ظاهر دخترهای نسل دومی, آدم را یاد عکس ‌روی جلد مجله‌های سالهای ۱۳۵۰ ایران می‌اندازد. از همان رده گوگوش و نوش آفرین و لیلا فروهر آن زمان‌ها. شاید بخاطر اینکه بیشترشان برخلاف دخترهای داخل ایران بینی طبیعی خودشان را جزیی از شخصیتشان می‌دانند و دست جراح نمی‌دهند.

آخر هم, آدم احساس خوبی می‌کند وقتی می‌بیند در میان آن همه سیندرلا و دنیا مثل تو نداره و بهاره-بهاره، بچه‌های نسل دومی که فارسی را با لهجه حرف می‌زنند تقریبن تمام شعر ای ایران را، حالا گیریم با ورژن دیسکویی‌اش، از حفظ می‌خوانند.

++++

جایی در لاست می‌گوید: مردی که هر شش ماه شهرش را عوض می‌کند، یا دارد از چیزی فرار می‌کند یا دنبال چیزی می‌گردد.

++++

راستش داشتم فکر می‌کردم درست می‌گویند که من آدم قدی هستم. اما هربار هم که سر موضوع مهمی کوتاه آمده‌ام, در نهایت به این نتیجه رسیده‌ام که کارم اشتباه بوده و همان اول باید کوتاه نمی‌آمدم. فرق کوتاه آمدن با کنار آمدن هم در این ‌است که در اولی از خواسته خودت چشم می‌پوشی بدون اینکه این کوتاه آمدن را قبول داشته باشی، در دومی اما تغییر موضع می‌دهی. همین می‌شود که آدم می‌تواند راحت خیلی جاهای زندگی با شرایط موجود کنار بیاید چون اصل موضع‌اش بیشتر سلیقه‌ای بوده یا از سر ترجیح. اما آنجا که این تغییر موضع با اصول اعتفادی یا بدتر از آن با احساساتش منافات دارد اشتباه بزرگی می کند اگر از مواضع‌اش عقب نشینی کند.

گاهی شجاعت زیادی می‌خواهد که آدم سر مواضع‌اش بایستد بدون آن که از دیگران هزینه کند.

++++

یک بار هم نوشتم که به تقدیر به معنی عام آن اعتقادی ندارم. تقدیر چیزی نیست جز برآیند خواسته‌ها و عملکرد آدم‌ها و جامعه‌ اطراف ما که در وضعیت ما تاثیر می‌گذارد. بعد همه‌اش را می‌اندازیم گردن تقدیر و سرنوشت و خواست خدا و شاید-حکمتی-دارد و از این قبیل. برعکس می‌شود تقدیر را مقهور کرد یا حداقل اثرش را کم کرد اگر باهوش بود و موقعیت ها را بتوان درک و از پیش پیش‌بینی کرد و تا آنجا که می‌شود نگذاشت دیگران زندگی آدم را در دست خودشان بگیرند. هر جا کوتاه بیایی ضرر کرده‌ای.

++++

پست اخیر کتی باعث شد یادم بیاید که بیشتر خواب‌هایی که این شب‌ها می‌بینم چیزی شبیه مولهالند درایو هستند: خط زمان می‌شکند و کازالتی معنی ندارد و آدم‌ها در هم مرف می‌شوند و معلوم نیست کی به کی است.

 . 
Comments
امروز اترنال سان شاین را می دیدم. احساس کردم خواب دیدن من هم یک جورهایی تلاش مذبوحانه ای است که حافظه ای که قرار است پاک نشود، دیرتر پاک شود.

Anonymous Anonymous | 9:55 AM | Link   

lost aslan dos nadaram ... vali ras mige ..bazi vaghta adam ta abad az khodesh farar mikoone

Anonymous Anonymous | 1:20 PM | Link   

جایی در لاست می‌گوید: مردی که هر شش ماه شهرش را عوض می‌کند، یا دارد از چیزی فرار می‌کند یا دنبال چیزی می‌گردد
-----------------------------------
و یا هردو تاش !!
این فرار می تونه یه جور قرار برای ادامه زندگی اش باشه شاید که
که می خواد بگرده خود خودشو پیداکنه ؟؟

Anonymous Anonymous | 8:53 AM | Link   

   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger