|
![]() |
||||||||||
Monday, September 29, 2008
جهانشمول
عصر یکشنبه دارم از مرکز شهر رد میشوم. چند نفری گوشه چهارراه با ساینهای اوباما جلب توجه میکنند. میروم جلو، میبینم میزی گذاشتهاند پر از پین و بامپراستیکر و دارند پول جمع میکنند برای کمپین (حالا این ایالت از تحصیل کردهترین ایالتهاست و دمکرات و اوباما تبلیغ زیادی احتیاج ندارد). بامپر استیکرها را میخوانم: "Republicans for Obama", "Veterans For Obama","Obama, Moveon.org", "GLBT For Obama". میپرسم که GLBT کیان دیگه؟ آقای پشت میز میگوید:Gay, Lesbian, Bisexual, Transexual. ما برای همه استیکر داریم! میگویم: خب یک S هم به این اضافه میکردین که یونیورسال میشد دیگه! Link . 0 Comments Sunday, September 28, 2008
The Trend
From your 188 subscriptions, over the last 30 days you read 9,087 items, starred 0 items, shared 3 items, and emailed 0 items. باید میگفت skimmed through به جای read. بعد هم سرش را تکان میداد! اگر هم کمی هوش داشت میگفت: در سی روز آینده، 500 آیتم در مورد پل نیومن خواهید خواند!! Link . 0 Comments Wednesday, September 24, 2008
آرزوهای بزرگ
خبر خوب اینکه سخنرانی آقای برنده جایزه فیزیک نوبل درست بعد از جلسه من بود و اگر جلسه را یک کم زودتر جمعش میکردم، میرسیدم بروم به سخنرانیاش. خبر بد اینکه جلسه نیم ساعت بیشتر طول کشید! خبر خوب اینکه به نصف سخنرانی رسیدم و هنوز داشت در مورد تئوری یونیفیکیشن و آزمایش الاچسی و ارتباطشان صحبت میکرد. خبر بد اینکه نصف بیشتر حرفهایش را نفهمیدم! خبر خوب این که الان یک کتاب امضا شده از یک برنده جایزه نوبل دارم. خبر بد اینکه سی دلار بابت این کتاب پیاده شدم! خبر خوبِ هیجانانگیز اینکه این آقا بخاطر تئوری که در 21 سالگی در زمان تحصیل توی پرینستون داده برنده جایزه نوبل شده! البته بعد از سی و یک سال این جایزه را دادند بهاش . و خبر افسردهکننده اینکه وقتی ما 21 ساله بودیم، انرژیمان را سر چه مسائل پیش و پاافتادهای، توی دانشگاه در ایران، هدر میدادند! (حالا نه که اگر پرینستون بودیم چیزی میشدیم، تازه رشته فیزیک هم نبودیم و احتمالن همهاش پا میشدیم میرفتیم نیویورک علافی، اما بالاخره!!) Link . 9 Comments Saturday, September 20, 2008
دیس بیصاحاب مانده هوم
![]() این بار درست قبل از اینکه به مرز برسم، یادم میافتد قول دادهام به لیکورفروشی سری بزنم و سفارش داده شده را بخرم. از آخرین خروجی اتوبان که میآیم، درست وسط یک ناکجاآباد که پرنده هم پر نمیزند. حالا من در جاده باریک محلی رانندگی میکنم و جز جنگل و گاه خانههای تک و توک درب و داغان چیزی نمیبینم. بالاخره یک پمپ بنزین قدیمی، از آنها که توی فیلمها وسط بیابان نشان میدهند پیدا میشود. از خانم صندوقدار که میپرسم میگوید: "باید بروی مرکز شهر که چهارمایلی پایین جادهاست." راه میافتم با این فکر که این "شهر" احتمالن یک ده قدیمی متروکه بیشتر نیست با چندتا خانه مخروبه و یکی دوتا مغازه فسقلی. لابد یکیشان هم بار است و لیکورفروشی و قیافهاش زار میزند و آقای چهارصد پوندی پشت کانترش از میان دندانهای زردش دود سیگار را میدهد توی صورتم که چه میخواهی اینجا؟ بعد برخلاف انتظارم جاده ختم میشود به یک خیابان ساحلی که یک طرفش آب است و یک طرف دیگرش ویلاهای شیک. آدمها را میبینم که دارند قدم میزنند و از سر و وضعشان و خانه و ماشینهایشان میشود گفت که اینجا یک ریزرت مرفهاست. بعد بوی آب و ساحل و سبزه دریایی در هوا میپیچد و آدم را مست میکند. همینطوری که دارم رد میشوم و در این فکرم که یک آخر هفتهای را باید بیاییم اینجا بمانیم، به مرکز شهر و ردیف مغازهها و رستورانها و دو تا هتل میرسم. مرکز شهرشان یک سه-راه دارد که صاف مرا میبرد به یاد گذشته: "هه! اینجا که مثل متل قو میمونه!"آن هم متلقویی که بچه بودیم و هتل هایتاش هنوز هتل هایت بود و گوگوش و داریوشاش هنوز در شکوفهنوی ساحلیاش میخواندند و فروشگاه وسط شهرش یک هارلیدیویدسون گذاشته بود پشت ویترین. بعد هم یاد کازینها و تابستانهای شمال و بازیهای بیشمارمان میافتم. با خودم فکر میکنم چرا میان این همه خاطرهی دریا و شهرهای مختلف ساحلی، این متل قو، که تازه یک صدم اینجا و جاهای دیگر زیبا نبود و نیست، میآید یاد آدم این وسط؟ ++++ بعد یادم میافتد همان کازینها را هم، آن تعدادییشان که هنوز ایران مانده بودند، سر مجلس عروسی و ختم میدیدم فقط. اینجا هم که به سلامتی پخشایم در اقصا نقاط و سال به سال هم نمیپرسیم احوال هم دیگر را. ++++ بعد مدتهاست وقتی از من میپرسند که "دلت برای ایران تنگ شده؟" جواب میدهم نه. وقتی به بعضیهایشان برمیخورد که "چقدر بیاحساسی که دلت برای ما تنگ نشده؟!" میگویم چرا قاطی میکنید، دلم برای آدمها تنگ شده، اما رغبتی به دیدن تهران ندارم. ++++ بعد یاد بهاریههای پرویز دوایی و فیلمهای علی حاتمی میافتم و به این فکر میکنم که چقدر آن نوع نگاه نوستالوژی متعلق به نسلهای قدیم است. برای ما، یا حداقل برای من، بوی غم غربت و مزه "آخ چه روزهایی داشتیم" چه بیمعنی شده. اگر هر اتفاقی هم افتاده، گذشته و خاطرهاش مانده و حسرتی از جنس "چه خوب بود اون روزها و دلم خواست" را همراه ندارد. نه به آن غلیظی حداقل. ++++ بعد میروم آن نوشتهی شش سال پیش وبلاگ اولیم را، که در مورد وطن بود و ماندن در ایران، میخوانم. همان پست که سر دعوای بهار و شبح نوشته بودم. راستش از غیرقابل تحمل بودن انشای فارسی آن زمانم که بگذریم، خندهام میگیرد از آن همه دید مثبت و ساده نگاه کردن به آدمهای داخل ایران و ایدهآلیستی نگاه کردن به اوضاع کشور. به گمانم این چهارسال واقعیات جامعه امروز ایران را حسابی فرو کرد در چشمم. ++++ بعد، این روزها که بحث انتخابات داغ است، دقت میکنم میبینم دوستان امریکاییام از آنچه که اینجا میگذرد، از حماقتها و عوامفریبیها و تبلیغات دروغ جمهوریخواهها و دهنبینی عوام، چقدر حرص میخورند. من راستش با اینکه قضیه را نسبتن فعالانه دنبال میکنم و تا جایی هم که بتوانم دارم کمک میکنم، برایم قضیه حماقتها تاسفآور و گاهی هم مضحک میآید. بعد نگاه میکنم از آن طرف، خود من هم در مورد ایران همینطور بودهام و هستم. مثلن یادم میآید وقتی تلویزیون داشت نامه رئیس جمهور به بوش را میخواند، از آن همه حماقت چقدر حرص خوردم. +++++ بعد هیچ وقت یادم نمی رود که این چهار سال و خوردهای را که ایران بودم، هر کدام از دوستان اینجایی که میآمدند ایران برای دیدن، تعجب میکردند که چطور من این همه مدت دوام آوردهام. هنوز هم اینجا هرکس که میفهمد من اخیرن چهارسال ایران زندگی کردهام تعجب میکند. تنها یک نفر بوده که برگشتن من به ایران را خدمت به کشور و کار بزرگی(!) میداند. البته خودش بیشتر از سی سال است که اینجاست و هیچوقت برنگشته ایران. ++++ بعد اینجا یاد میگیری که همین دوستانی را که داری هر چند سال یکبار از دست میدهی. یعنی یا آنها می روند شهر دیگر یا تو میروی از شهر فعلیات. همین می شود که از همان اول میدانی هیچکس ماندنی نیست. بعد یادم میآید ایران هم این روزها همین طور شده. شاید هم برای همین بود که رفتن آدمها در ایران، نه که آدم توقعاش را ندارد، چقدر سختتر بود. ++++ بعد یادم میآید این حرف مادرم را که "هر چقدر هم که این مدت فرصت از دست داده باشی و فکر کنی وقتت تلف شده، اینکه اینجا بودی موقع سکته و جراحی پدرت، ارزش تمام کارهای دنیا رو داره. بدون تو برای من خیلی سخت میشد که دستتنها تمام تصمیمها رو بگیرم". ++++ بعد یاد آدمهایی میافتم که نهی میکنند برگشتن به ایران را، چون خودشان میترسند برگردند. یا یاد آدمهایی در ایران که تا خودشان گیر آنجا هستند، کلی از وطنپرستی و ماندن در ایران و فرهنگ ایرانی و هیچ جا ایران نمیشود واینها حرف میزنند، اما به محض اینکه کارشان درست میشود، چمدانهایشان را میبندند و میزنند بیرون. بعد یاد آن استاد دانشگاه شریف که میگفت: ما عملن داریم اینجا برای امریکا نیرو تربیت میکنیم. بعد یاد تمام آن کارمندهایم که الان یا امریکا هستند یا کانادا. بعد یاد هنرمندهای ایرانی که اینجا سترون شدهاند. بعد هم یاد آدمهایی که هنوز بعد از سی سال اینجا زندگی کردن هنوز چمدان بهدستاند. در میان همه اینها، معدود آدمهایی را دیدهام که هر دو جا میتوانستند زندگی کنند، بعد تصمیمشان را گرفتهاند یک جا بمانند و همانجا شدهاست خانهشان و از زندگیشان هم راضیاند. ++++ مردی بود از اوضاع روزگار راضی نبود. هر شب خدا را دعا میکرد که او را به جایی بفرستد که خوشبختی را پیدا کند. یک صبح که از خواب بیدار شد، دید پرنده شده. بال کشید و پرواز کرد و از دریا گذشت. از کویر رد شد و از کوهها عبور کرد. طول رودخانهها را پرواز کرد تا به دشت سبزی رسید که یک طرفش دریا بود، یک طرفش کوه، و یک طرفش رودخانه. دختری را دید که در دشت گل میچید. فرود آمد و در چشم دختر محبت و گرما دید و عاشقش شد. هم آنجا از پوست پرنده در آمد و با او ازدواج کرد و قبیله ما از آنجا شروع شد. برای همین ما معتقدیم در درون هر پرندهای ممکن است روحی باشد که دنبال عشقش میگردد. این افسانه را دوست سرخپوستم برایم تعریف میکند. بعد اضافه میکند که: "تو هم باید پوست پرندهات را بکنی و دل به زندگی بدهی." راست میگوید. شاید بدترین کار این باشد که آدم یک جا بند نشود. ++++ بعد راستش خیلی چیزها در مورد ایران و فرهنگ این روزهایش را نمیشود اینجا نوشت. برمیخورد به خیلیها. برای همین میشود همین پراکندهگویی که میبینی. فقط میدانم اگر بخواهم روزی بچهدار شوم، ترجیح میدهم در آن فرهنگی که این روزها آنجا رایج شده بزرگ نشود. ++++ بعد که میرسم دم مرز، این خانم مرزبان، وقتی گواهینامهام را بهش نشان میدهم مثل هر بار میپرسد: "Where is home?" حالا میدانم منظورش این است که "Where do you live?" ولی نمیدانم مخصوصن اینجوری سوال میکنند که آدم را گیر بندازند یا حواسشان نیست. دلم میخواهد بهش بگویم "خانمجان اگه بخوام جواب این سوالتو درست و کامل بدم باید پستت رو بسپاری دست همکارت، بریم با هم کافهای باری بشینیم چیزی بخوریم و یه یک ساعتی درددل کنیم که آخرش ور ایز دیس بیصاحاب مونده هومِ ما!" Link . 8 Comments Thursday, September 11, 2008
سارا پیلنات کو؟
آن آگهی تلویزیونی سه نصفشب هیلاری بود؟ دو سه ماه پیش آقای اصلی پشت آن آگهی را، که چندین سال سابقه کار با ادمینستریشهای مختلف داشته و حالا مشاوره میکند در زمینه شکل دادن افکار عمومی، ملاقات کردم. معلوم شد که چند ماه قبلش هیلاری شرکت آنها را استخدام کرده بوده که وجه عمومیاش را تغییر بدهند. اینها هم رفته بودند بعد از کلی مطالعه، یک کمپین طراحی کرده بودند که شامل چندین قسمت از جمله همان آگهی کذایی بوده. بعد که صحبت میکرد چطور این قسمتها را اجرا کردند و چطور افکار عمومی را جهت دادند و فاصله بین هیلاری و باراک را کم کردند، آدم میفهمید که چقدر دقیق و حساب شده هستند این کارها. حالا این سارا پیلن را که آدم میبیند، میفهمد هرکس که پشت انتخاب او، جلو آوردنش بهعنوان سخنران اول و بعد هم تغییر کمپین مککین و مالخود کردن حرف اوباما توسط آنها و درست کردن این همه هیاهو و هیجان برای عوام بوده، کارش را خوب بلد است. وگرنه آدم که سخنرانی پیلن را گوش میدهد، میفهمد هیچ چیزی حالیاش نیست. اما طراحی و اجرایشان حرف نداشته. پ.ن: وسوسه شدم کارت آن آقا را پیدا کنم زنگ بزنم ببینم کار آنها بوده یا نه. پ.پ.ن: اسم این خانم را اینجا پیلِن صدا میکنند. نمیدانم چرا به فارسی شده پیلین. اشکالی هم ندارد، خودش عراق را میگوید آیرک! پ.پ..پ.ن: آقای اصلاحطلب ایرانی یاد بگیر، سارا پیلنات کو؟! Link . 3 Comments Wednesday, September 10, 2008
نمایش پوستر سیاتل-تهران
بعضی کارها هستند که از یک ایده ساده شروع میشوند، کلی انرژی و وقت و هزینه هم میبرند و معلوم هم نیست که به کجا ختم شوند. مثلن شاید به جریانی تبدیل شوند، یا شاید هم در حد یک اتفاق کوچک باقی بمانند. این نمایش پوستر سیاتل-تهران از همین کارهاست. موضوعش هم این است که پنجاه پوستر از تهران و پنجاه پوستر از سیتل را جفت-جفت در کنار هم یک بار در سیتل و یک بار هم در تهران نمایش بدهند تا کمکی شود برای مبادله فرهنگی بین ایران و امریکا. آن طور که دنیل اسمیت بانی این کار میگفت، کلی وقت صرف انتخاب پوسترها و چیدمان آنها شده. همین هفته پیش، سه روز در فستیوال بومرشوت سیتل به نمایش گذاشته شده بود که کلی هم بیننده داشته (من در یک نمایشگاه دیگر دیدمشان که آنجا هم کلی شلوغ شده بود.) سال بعد قرار است همین نمایشگاه را در تهران برگزار کنند. این کار از آن کارهاست که کیفیت کار هر چه در بیاید، جای کلی تحسین دارد. عکس پوسترها در وبسایت گذاشته شده. اما دیدنشان در سایز واقعی یک حس دیگری دارد. مهمتر اینکه کمک میکند به هدف اصلی نمایش. پس وقتی آمد تهران بروید ببینیدش لطفن. Link . 0 Comments |
![]() April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
![]() |
|||||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |