Saturday, September 20, 2008

دیس بی‌صاحاب مانده هوم

Montreux,CH, July 08, © Once Again

این بار درست قبل از اینکه به مرز برسم، یادم می‌افتد قول داده‌ام به لیکورفروشی سری بزنم و سفارش داده شده را بخرم. از آخرین خروجی اتوبان که می‌آیم، درست وسط یک ناکجا‌آباد که پرنده هم پر نمی‌زند. حالا من در جاده باریک محلی رانندگی می‌کنم و جز جنگل و گاه خانه‌های تک و توک درب و داغان چیزی نمی‌بینم. بالاخره یک پمپ بنزین قدیمی، از آنها که توی فیلم‌ها وسط بیابان نشان می‌دهند پیدا می‌شود. از خانم صندوق‌دار که می‌پرسم می‌گوید: "باید بروی مرکز شهر که چهارمایلی پایین‌ جاده‌است." راه می‌افتم با این فکر که این "شهر" احتمالن یک ده قدیمی متروکه بیشتر نیست با چندتا خانه مخروبه و یکی دوتا مغازه فسقلی. لابد یکی‌شان هم بار است و لیکورفروشی و قیافه‌اش زار می‌زند و آقای چهارصد پوندی پشت کانترش از میان دندان‌های زردش دود سیگار را می‌دهد توی صورتم که چه می‌خواهی اینجا؟ بعد برخلاف انتظارم جاده ختم می‌شود به یک خیابان ساحلی که یک طرفش آب است و یک طرف دیگرش ویلاهای شیک. آدم‌ها را می‌بینم که دارند قدم می‌زنند و از سر و وضع‌شان و خانه‌ و ماشین‌هایشان می‌شود گفت که اینجا یک ریزرت مرفه‌است. بعد بوی آب و ساحل و سبزه دریایی در هوا می‌پیچد و آدم را مست می‌کند. همین‌طوری که دارم رد می‌شوم و در این فکرم که یک آخر هفته‌ای را باید بیاییم اینجا بمانیم، به مرکز شهر و ردیف مغازه‌ها و رستوران‌ها و دو تا هتل می‌رسم. مرکز شهرشان یک سه-راه دارد که صاف مرا می‌برد به یاد گذشته: "هه! اینجا که مثل متل قو می‌مونه!"آن هم متل‌قویی که بچه بودیم و هتل‌ هایت‌اش هنوز هتل هایت بود و گوگوش و داریوش‌اش هنوز در شکوفه‌نوی ساحلی‌اش می‌خواندند و فروشگاه وسط شهرش یک هارلی‌دیویدسون گذاشته بود پشت ویترین. بعد هم یاد کازین‌ها و تابستان‌های شمال‌ و بازی‌های بیشمارمان می‌افتم. با خودم فکر می‌کنم چرا میان این همه خاطر‌ه‌ی دریا و شهرهای مختلف ساحلی، این متل قو، که تازه یک صدم اینجا و جاهای دیگر زیبا نبود و نیست، می‌آید یاد آدم این وسط؟

++++

بعد یادم می‌افتد همان کازین‌ها را هم، آن تعدادی‌یشان که هنوز ایران مانده بودند، سر مجلس عروسی و ختم می‌دیدم فقط. اینجا هم که به سلامتی پخش‌ایم در اقصا نقاط و سال به سال هم نمی‌پرسیم احوال هم دیگر را.

++++

بعد مدت‌هاست وقتی از من می‌پرسند که "دلت برای ایران تنگ شده‌؟" جواب می‌دهم نه. وقتی به بعضی‌‌هایشان برمی‌خورد که "چقدر بی‌احساسی که دلت برای ما تنگ نشده؟!" می‌گویم چرا قاطی می‌کنید، دلم برای آدم‌ها تنگ شده، اما رغبتی به دیدن تهران ندارم.

++++

بعد یاد بهاریه‌های پرویز دوایی و فیلم‌های علی حاتمی‌ می‌افتم و به این فکر می‌کنم که چقدر آن نوع نگاه نوستالوژی متعلق به نسل‌های قدیم است. برای ما، یا حداقل برای من، بوی غم غربت و مزه "آخ چه روزهایی داشتیم" چه بی‌معنی شده. اگر هر اتفاقی هم افتاده، گذشته و خاطره‌اش مانده و حسرتی از جنس "چه خوب بود اون روزها و دلم خواست" را همراه ندارد. نه به آن غلیظی حداقل.

++++

بعد می‌روم آن نوشته‌ی شش سال پیش وبلاگ اولیم را، که در مورد وطن بود و ماندن در ایران‌، می‌خوانم. همان پست که سر دعوای بهار و شبح نوشته بودم. راستش از غیرقابل تحمل بودن انشای فارسی آن زمانم که بگذریم، خنده‌ام می‌گیرد از آن همه دید مثبت و ساده نگاه کردن به آدم‌های داخل ایران و ایده‌آلیستی نگاه کردن به اوضاع کشور. به گمانم این چهارسال واقعیات جامعه امروز ایران را حسابی فرو کرد در چشمم.

++++

بعد، این روزها که بحث انتخابات داغ است، دقت می‌کنم می‌بینم دوستان امریکایی‌ام از آنچه که اینجا می‌گذرد، از حماقت‌ها و عوام‌فریبی‌ها و تبلیغات دروغ جمهوری‌خواه‌ها و دهن‌بینی عوام، چقدر حرص می‌خورند. من راستش با اینکه قضیه را نسبتن فعالانه دنبال می‌کنم و تا جایی هم که بتوانم دارم کمک می‌کنم، برایم قضیه حماقت‌ها تاسف‌آور و گاهی هم مضحک می‌‌آید. بعد نگاه می‌کنم از آن طرف، خود من هم در مورد ایران همین‌طور بوده‌ام و هستم. مثلن یادم می‌آید وقتی تلویزیون داشت نامه رئیس جمهور به بوش را می‌خواند، از آن همه حماقت چقدر حرص خوردم.

+++++

بعد هیچ وقت یادم نمی رود که این چهار سال و خورده‌ای را که ایران بودم، هر کدام از دوستان اینجایی که می‌آمدند ایران برای دیدن، تعجب می‌کردند که چطور من این همه مدت دوام آورده‌ام. هنوز هم اینجا هرکس که می‌فهمد من اخیرن چهارسال ایران زندگی کرده‌ام تعجب می‌کند. تنها یک نفر بوده که برگشتن من به ایران را خدمت به کشور و کار بزرگی(!) می‌داند. البته خودش بیشتر از سی سال است که این‌جاست و هیچ‌وقت برنگشته ایران.

++++

بعد اینجا یاد می‌گیری که همین دوستانی را که داری هر چند سال یک‌بار از دست می‌دهی. یعنی یا آنها می روند شهر دیگر یا تو می‌روی از شهر فعلی‌ات. همین می شود که از همان اول می‌دانی هیچ‌کس ماندنی نیست. بعد یادم می‌آید ایران هم این روزها همین‌ طور شده. شاید هم برای همین بود که رفتن آدم‌ها در ایران، نه که آدم توقع‌اش را ندارد، چقدر سخت‌تر بود.

++++

بعد یادم می‌آید این حرف مادرم را که "هر چقدر هم که این مدت فرصت از دست داده باشی و فکر کنی وقتت تلف شده، این‌که اینجا بودی موقع سکته‌ و جراحی پدرت، ارزش تمام کارهای دنیا رو داره. بدون تو برای من خیلی سخت می‌شد که دست‌تنها تمام تصمیم‌ها رو بگیرم".


++++

بعد یاد آدم‌هایی می‌افتم که نهی می‌کنند برگشتن به ایران را، چون خودشان می‌ترسند برگردند. یا یاد آدم‌هایی در ایران که تا خودشان گیر آنجا هستند، کلی از وطن‌پرستی و ماندن در ایران و فرهنگ ایرانی و هیچ جا ایران نمی‌شود واینها حرف می‌زنند، اما به محض این‌که کارشان درست می‌شود، چمدان‌هایشان را می‌بندند و می‌زنند بیرون. بعد یاد آن استاد دانشگاه شریف که می‌گفت: ما عملن داریم اینجا برای امریکا نیرو تربیت می‌کنیم. بعد یاد تمام آن کارمند‌هایم که الان یا امریکا هستند یا کانادا. بعد یاد هنرمند‌های ایرانی که اینجا سترون شده‌اند. بعد هم یاد آدم‌هایی که هنوز بعد از سی سال اینجا زندگی کردن هنوز چمدان به‌دست‌اند.

در میان همه اینها، معدود آدم‌هایی را دیده‌ام که هر دو جا می‌توانستند زندگی کنند، بعد تصمیم‌شان را گرفته‌اند یک جا بمانند و همان‌جا شده‌است خانه‌شان و از زندگی‌شان هم راضی‌اند.

++++

مردی بود از اوضاع روزگار راضی نبود. هر شب خدا را دعا می‌کرد که او را به جایی بفرستد که خوشبختی را پیدا کند. یک صبح که از خواب بیدار شد، دید پرنده شده. بال کشید و پرواز کرد و از دریا گذشت. از کویر رد شد و از کوه‌ها عبور کرد. طول رودخانه‌ها را پرواز کرد تا به دشت سبزی رسید که یک طرفش دریا بود، یک طرفش کوه، و یک طرفش رودخانه. دختری را دید که در دشت گل می‌چید. فرود آمد و در چشم دختر محبت و گرما دید و عاشقش شد. هم آنجا از پوست پرنده در آمد و با او ازدواج کرد و قبیله ما از آنجا شروع شد. برای همین ما معتقدیم در درون هر پرنده‌ای ممکن است روحی‌ باشد که دنبال عشقش می‌گردد.

این‌ افسانه را دوست سرخ‌پوستم برایم تعریف می‌کند. بعد اضافه می‌کند که: "تو هم باید پوست پرنده‌‌ات را بکنی و دل به زندگی بدهی." راست می‌گوید. شاید بدترین‌ کار این ‌باشد که آدم یک جا بند نشود.

++++

بعد راستش خیلی چیزها در مورد ایران و فرهنگ این روز‌هایش را نمی‌شود اینجا نوشت. بر‌می‌خورد به خیلی‌ها. برای همین می‌شود همین پراکنده‌گویی که می‌بینی. فقط می‌دانم اگر بخواهم روزی بچه‌دار شوم، ترجیح می‌دهم در آن فرهنگی که این روزها آنجا رایج شده بزرگ نشود.

++++

بعد که می‌رسم دم مرز، این خانم مرزبان، وقتی گواهینامه‌ام را بهش نشان می‌دهم مثل هر بار می‌پرسد: "Where is home?" حالا می‌دانم منظورش این است که "Where do you live?" ولی نمی‌دانم مخصوصن این‌جوری سوال می‌کنند که آدم را گیر بندازند یا حواسشان نیست. دلم می‌خواهد بهش بگویم "خانم‌جان اگه بخوام جواب این سوالتو درست و کامل بدم باید پستت رو بسپاری دست همکارت، بریم با هم کافه‌ای باری بشینیم چیزی بخوریم و یه یک ساعتی درد‌‌دل کنیم که آخرش ور ایز دیس بی‌صاحاب مونده هومِ ما!"

 . 
Comments
هوم از ور یور هارت ایز

Blogger alireza | 10:32 AM | Link   

This post has been shared in Google reader more than 20 times, yet nobody leaves a comment!!!
That's why I don't like Google reader!

Blogger sayeh | 7:24 PM | Link   

اي بابا تو از كجا ب كجا مي‌زني
از خريد يه ليكور كه سفارش شدي مياي ايران و مي ري متل قو و بعد كودكي و بعد فاميل و بعد و بعد و بعد
انگار هميشه دلت گرفته يا يه جايي مونده كه نتونستي برش داري با خودت ببري‌اش
مي‌دوني كودكي‌خيلي‌هااين‌جا ادامه نداشت اصلا خوشي‌هاي گذشته امتداد نداشت انگار كه يه خط بريده باشه يا طوفان اومده و همه چيز رو برده با خودش
من كودكي‌ام را هميشه فراموش مي‌كنم اصلا خودم دستي دستي فكرهايي رو كه به كودكي مربوط مي شه پرپر مي‌كنم مي‌اندازم دور
سرنوشت
سرنوشت
سرنوشت
.
.
.

Blogger Unknown | 11:03 AM | Link   

یه آدمی بود که سر دوراهی رسیده بود چمدون بدست.حالا چمدونه رو گذاشت زمین دست به کمر

Anonymous Anonymous | 11:14 AM | Link   

علیمان جان، ور از مای هارت دن؟
سایه، کتی خودمونی دیگه؟ والا منم بیشتر موقع ها وبلاگ ها رو توی فید ریدر می‌خونم. این به اون در.
مینا‌جان، یعنی این‌قدر معلومه؟
دلی جان، داد هم می زنه؟ اگه داره داد میزنه اون من نیستم! ما نشستیم یه گوشه سر دوراهی داریم ماستمون رو می‌خوریم.

Blogger Once Again | 6:18 AM | Link   

دوباره جان بازهم برمیگردیم به همان شعر درپیتی پشت مینی بوسی
نه در غربت دلم شادو نه رویی در وطن دارم
الهی بخت برگردد از این طالع که من دارم
البته سر این معنای غربت و وطنش هم کلی مناقشه و جای تردید است

Anonymous Anonymous | 7:00 AM | Link   

dooset daram shadid..... you don't know me, don't worry! I'm in australia. Love your writing :)

Anonymous Anonymous | 4:17 PM | Link   

یکی اینو دوباره شر کرده بود توی ریدر .. منم فکر کردم عجب ایرج دچار نوستالژی وبلاگش شده و جملات سابقش رو بازنویسی می کنه!! بعد فکر کردم خوب .. همین که دوباره بنویسه خوبه :) تا وقتی کامنت کتی رو دیدم درباره کامنت.
حالا بنویس دیگه.

Anonymous فروغ | 8:02 AM | Link   

   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger