|
![]() |
||||||
Friday, November 06, 2009
کمی هم چین به روایت گودر
نگارنده هنوز با دیدن فرم ویزا کهیر میزند، حتی اگر کس دیگری برود سفارت. فرم ویزا او را یاد روزهایی میاندازد که هر سه ماه یک بار مجبور بود پا شود برود منهتن. نگارنده اصولن آدم ترسویی در سفر هوایی نیست. اما معتقد است آن هواپیمایی که داخل چین سوار شد چیزی نبود جز اتوبوس شمس العماره با دو بال اضافه. همکار سوئیسی نگارنده خوشبینتر است و میگوید اتوبوس نبود، یک هواپیمای قدیمی سوئیس ایر بود که او بیست سال پیش سوار شده و درست روی همین صندلیاش هم نشسته بوده و فقط آن زمان صندلیاش نشکسته بوده. نگارنده داستان خندهداری درباره دیچ کردن مسافران میشنود. نگارنده معتقد است سوار شدن تاکسی در چین یعنی نوستالژی بیسوادی. نگارنده بطور اخص یاد ننهی خدا بیامرزش، دایهخانوادگیشان میافتد از آن جهت که آدم عین ننه احساس بیسوادی میکند و هر جا بخواهد برود باید اسم چینیاش را بدهد یکی بنویسد و بعد نوشته را بدهد دست راننده محترم. بعنوان سند، همین یک فقره که رانندگان محترم و اصولن چینیها به "شراتون" میگویند "شِلیدان"! با این حال، نگارنده بر این باور است که تاکسی های چینی و ایرانی از یک نژادند از جهت بین خط رانندگی کردن و لایی کشیدن و خلق لحظات ویژه و حتی آهنگ تایتانیک. نگارنده شب اول از راه نرسیده هوس میکند یک پست وبلاگی هوا کند (همان قبلی که در راه رفت نوشته). میبیند بلاگ اسپات خراب است. میرود سراغ فیس بوک. آن هم خراب. بعد میفهمد که حتی پیغام "این صفحه ..." را نشان نمیدهند، بلکه کاری میکنند که آدم فکر کند اصلن چنین آدرسیهایی وجود خارجی ندارند و خلاص. بعدن معلوم میشود بعضی عکسهای صفحات دیگر هم دیده نمیشوند. باز هم بدون هیچ پیغامی. حتی در سرچ هم نمیآیند. حساب فیلخوردکن شخصی نگارنده را هم همان دفعه اول میرسند. خلاصه همان شب اول نشانت میدهند که در این یک زمینه، جنسشان اصل اصل است. ناظران میگویند تا وقتی چینیها ببینند به کارت احتیاج دارند با تو شریک میشوند. این که چه کسی شریک واقعیات هست را شاید هیچ وقت نفهمی. ناظران اضافه میکنند که چینیها از اینکه آزادی سیاسی ندارند و همه چیز را برادر بزرگتر تصمیم میگیرند ناراضی نیستند. همین که شرایط کار و زندگی این همه پیشرفت کرده است خیلی است. چند باری حزب کنترلش را برداشت و آشوب پیش آمد و همه چیز بهم ریخت. برای همین مردم ارزش حزب را میدانند. ناظران سه سال است که در چین زندگی میکند. همسر ناظران که علوم سیاسی می خواند میگوید در چین میشود همه چیز را گفت فقط باید مواظب باشی در گزارش ها و تزهایت از غرب زیاد تعریف نکنی. نگارنده حواسش است بصورت مستقیم از چینیها در مورد سیاست نپرسد. گاهی هم اشاراتی شنیده، اما نه مستقیم. نگارنده وقتی خیابانها و کوچههای حومه شهر را میبیند یاد شهرهای کوچک و فقیر ایران میافتد. در چین آدم فراوان و به مقدار زیاد موجود است. وقتی یک قهوه میخواهی یکی برایت می ریزد، یکی برایت شکر و شیر اضافه می کند و یکی هم بهم میزند. وقتی میروی آسانسور سوار شوی یکی میدود دکمه آسانسور را برایت بزند و الی آخر. ناظران معتقدند که روش چینی برای حل مشکلات کاری یعنی ریختن کلی آدم سر کار که لزومن خلاق نیستند و فقط خر کارند. نگارنده عموم چینیهایی را که قبلن ملاقات کرده باهوش و خلاق بودهاند به همین جهت فکر میکند فرق عمده است بین تربیت داخل و خارج. بقول همکاران نگارنده، سیندروم "المپیک چینی" هم رایج است: چینیها خیلی دلشان میخواهد خارجیها را ایمپرس کنند تا حد مرگ! نگارنده با تمام اینها معتقد است حکمرانان بزور کشور ما وقتی دارند صحبت از توسعه به مدل چینی میکنند مزاح میفرمایند. عمرن بتوانند سازوکارهای پیشرفت اقتصادی به مدل اینجا را پیاده کنند. نگارنده اعتقاد پیدا کرده کله ماهی چینی خیلی گندهتر از کله ماهی رشتی است و خوردنش رشته تخصصی خودش را دارد. نگارنده توصیه میکند اگر هوس خوردن کله ماهی یا خرچنگشان را کردید حتمن سوپ برنج و سبزیجات پخته و سه چهار مدل غذای غیر تند دیگر هم در کنارشان بگیرید که سوختن دهنتان را تلطیف کنند. بعد هم اگر گفتند شراب باور نفرمایید که همان عرق دو آتشه 47 درصدی خودمان است دارند گولتان میزنند. همانجوری هم میسوزاند میرود پایین. در ضمن نگارنده به اطلاع میرساند آن چیزی که در ینگه دنیا و جاهای دیگر به اسم غذای چینی به شما انداختهاند در واقع غذای کانتونیز بوده است وبس. همکار بلژیکی نگارنده معتقد است 93٪ فروشندههای چینیها متقلبند و بقیهشان هم لابد فیلمساز. یک مجسمه جنگنده تروکدای چهل یوانی را به قیمت دویست یوان انداختهاند به ایشان. نگارنده به همین جهت هر جا میرود یک پنجم قیمت اولیه فروشنده را پیشنهاد میدهد و چون بلد نیست چانه بزند سر همان قیمت میایستد. غالبن هم فروشندگان راضی میشوند. ولی باز نگارنده احساس می کند سرش تقریبن کلاه رفته. همکار بلژیکی میگوید تقریبن سر کلاه رفتن بهتر از کاملن سر کلاه رفتن است. اینجا هر وقت به بیرون نگاه میکنی هوا بژ-رنگ است، عین شلوار خاکی نگارنده. همه جا را غبار (خارجیاش: هیز) غلیظی گرفته. حتی خورشید بسختی دیده میشود. همکار فرانسوی نگارنده یک جایی خوانده که ذرات معلق خاک صحراها هستند که باد میآوردشان در سطح شهر. همکار آلمانی نگارنده میگوید آلودگی خالصاند اینها، گول نخورید. آقای تونسی صبحانه بیار هتل میگوید ترکیب خاکی است که بخاطر ساختمانسازی زیاد در هوا وارد میشود و آلودگی کارخانجات اینجا. در میدان اصلی شهر چند سه چرخه موتوری ایستادهاند هر شب با تلسکوپ های چندین متری که رویشان نصب شده و پول میگیرند از ملت که آسمان را تماشا کنند. البته فقط میشود ماه را دید باایشان! این آقای صبحانه بیاور هتل هم داستان جالبی دارد. تونسیالاصل است که چند سالی الای و نیویورک زندگی کرده و حالا سر از اینجا در آورده. فرانسه و انگلیسی و چینی را خوب صحبت میکند (و لابد عربی را هم). نگارنده آدمهای ماجراجو را تحسین میکند. آقایان دولتی اینجا باز شبیه مال خودمانند از این جهت که وقتی قرار است سخنرانی کنند و مثلن قرار است یک خوش آمد کوتاه بگویند، یک خطابه میخوانند در هزار و سیصدو بیست و سه بیت و البته از تمام مقامات تشکر میکنند. و چه عشقی میکنند که ما آمدهایم اینجا. از رئیس کنفرانس امضا میگیرند! آگاهان میگویند که برندهای معروف واقعی فقط مال پولدارهاست و جوانهای چینی همه تقلبی (در زبان وبلاگ نویسی: فیک) میپوشند. نگارنده در منطقه خرید جوانان پاساژهایی میبیند مشابه خارجی میلاد نور خودمان. جوانهای فشنشان هم کپ جوانان فشن خودمان، حالا گیریم کمی ظریفتر و با آرایش کمی کمتر. آگاهان میگویند که همه جوانهای چینی دنبال خارج آمدن نیستند. خیلیهاشان زندگیشان را اصلن برای اینجا بنا میکنند. شغل دولتی اینجا بهترین شغل محسوب میشود. این را آگاهان میگویند که خودش در شرکت امریکایی در پکن کار میکند و مرتب هم میآید یو اس. ناظران هم میگفتند اگر برای کسی دعوت به عضویت در حزب فرستاده شود رد نمیکند. خیلی درها به رویش باز میشود. راستی چینیها دیگر آنقدر لاغر و قلمی نیستند از صدقه سری زندگی شهری و فست فود امریکایی. نگارنده حظ فراوان برده از دیدن تور مدرسه نوجوانانشان در دیدار دیوار دور شهر. مخصوصن از عکس گرفتنشان و الکی خوش بودنشان. بروید یاد بگیرید آقاجان. نگارنده حالا تازه میفهمد که اسلام به چین رسیده چه شکلی است و چه رنگ و بویی دارد. ایشان بدین وسیله تشکر میکند از محله مسلمانان، از غذاهایشان و میوههای خشک و ٱجیل فروشیهایشان و صنایع دستیشان و خانم چارق بسرشان و تابلوهای عربی چینیشان و مسجدشان و حتی ایستگاه پلیسشان. آگاهان میگویند مسلمانان اینجا عربی بلد نیستند مگر بعضی از مسنهایشان. نگارنده از نودلشان خیلی خوشش آمده. از همان ها که مواد خامش را تمام روز دم مغازه توی خیابان گذاشتهاند با هزار آلودگی و خاک رفت و آمد و بعد هم جلوی خودت در دیگ توی پیادهرو میپزندش و روی میز و صندلی رنگ و رو رفته داخل مغازه میخوری. یکِ یک! حوصله نگارنده همین جا هم از این سبک نوشتن سر رفته و خانم مهماندار هم میخواهد صبحانه بیاورد. شرح آثار تاریخی و پادشاهان و قصر و دیوار و برج و بارو و اسبابکشی و لشکرکشی برای زندگی بعد از مرگ با مخلفات و تفرجگاه زمستانی همراه با هات واتر اسپرینگ و سلسله رو به زوال و عبرت از تاریخ را هم خودتان بروید در ویکی پدیا بخوانید. فقط نگارنده بگوید که سالهاست به این نتیجه رسیده که بهجای سوکسوک کردن آثار تاریخی و دیدنی یک شهر، آدم بهتر است چند جا را به عنوان نمونه سر صبر ببیند. بعد هم حواستان باشد که کلن نگارنده در این سفر فرصت نکرده با آدمهای محلی معاشرت کند، به محلههای مختلف سر بکشد، با جوانها علافی کند، با سالمندان چای بنوشد، یا حتی با دل سیر بنشیند به نگاه مردم کوچه و بازار. پایش مجروح بوده، دو روز آخر را هم سرماخورده گذرانده و کار هم که زیاد داشته و حوصله هم کم. بیشتر روزها لانگ جان سیلوری کرده از جهت درد و بیشتر شبها بزور ادویل به نیاسودهگی خوابیده بجای ولگردی .معنیاش این است که آنچه که دیده و شنیده متل هر توریست بار اولی پر است از قضاوت سطحی و خطای فاحش و عمومیت دادن فجیع. مرجعش نکنید یک بار. Link . 2 Comments Monday, November 02, 2009
لیبوویتز بودهگی
![]() این عکس بالا را میبینی؟ میبینی چطور در نگاه اول همه حواس آدم را متوجه اسکارلت جوهانسون میکند؟ شاید بهخاطر عمق فوکوس محدودش باشد. شاید بهخاطر نگاه اسکارلت. شاید بهخاطر خوشگلیاش. شاید هم بهخاطر همهی اینها. اما میبینی در مرحله بعد کتاب جان اشتینبک و آن یکی کاغذ که انگار فرمی، جدولی، چیزیست توجه آدم را جلب میکنند؟ بعد هم روسری اسکالت که از پشت به سرش بسته و مبل قرمز مخملی که روی آن نشسته؟ یا پتوی گلدار روی دست مبل که اسکارلت به آن تکیه داره؟ و احتمالن بعدتر هم آن دو سه کتاب خارج از فوکوس آن پشت و جاسیگاری رویشان؟ حالا ترتیبشان خیلی مهم نیست. عکس قشنگیست: فوکوس بودن اسکالت، آن حلقههای مویی که شارپ دیده میشوند و همه چیزهایی که گفتم. همین میشود که بیشتر وقت آدم شاید صرف اسکالت میشود و تحسین جذابیتهایش و احتمالن قربان صدقه رفتنش! اما دیدی اگر داستان یک عکس را بدانی قضیه چقدر فرق میکند؟ مثلن اگر A Love Song For Boby Long را دیده باشیٰ، دختری که روبرویت نشسته دیگراسکالت نیست. دختر لرین است، حالا هر چه اسمش بود. اسمِ گل بود انگار. بعد آدم از تمیزی اتاق و مبل پشتش، از دستمال روی سرش و از پتوی مرتب روی دسته مبلش میفهمد که اینجا آنجاست که دختر خانه را تر و تمیز کرده. درست بعد از اینکه دوباره برگشته برای طلب سهم یک سومش از بابی و لارسن. همان جا که هنوز از دست لرین و طبعن با واسطه از دست آن دوتا عصبانی است و دلش میخواهد از خانه بیرون بیندازتشان. بعد اما از کتابی که دستش گرفته، آدم شک میکند که نکند این صحنهی بعدتری باشد. بعدتر که دختر کم کم شروع میکند کتاب خواندن از بس که همه جای خانه را بابی و لارسن پر کردهاند از کتاب. یا آنجا که همه مشروبها را قایم میکند. یا شاید هم آن کاغذ، اپلیکیشن مدرسهای باشد که قرار است برود دیپلمش را آنجا بگیرد. آدم یادش نمانده که دختر دارد به کی یا چی نگاه میکند. دارد با بابی حرف میزند؟ وقتی که هنوز رابطهشان مدل لاو-هیت بوده یا آنجایی که به یک جور کنار آمدن رسیدهاند؟ شاید هم دارد با لارسن حرف میزند. آنجا که می خواهد بفهمد گذشته این دو چه بوده. یا شاید هم فردای شبی که بغل لارسن خوابش برده و حالا لارسن دارد عاشقش میشود. میخواهم بگویم یک چنین عکسی اگر آدم قضیهاش را بداند کلی داستان دارد. کلی قصه اصلی و فرعی و حاشیه. کلی لذت دارد نگاه کردنش. بعد دیدی گاهی اوقات در همین زندگی خودمان، در همین دیدارها، جمع شدنها، در همین گشت زدنها و سفرهای دور و نزدیک، و خلاصه هر اتفاق روزمره و غیر روزمرهای که دارد می افتد، صدتا عکس میگیری اما فقط یکیشان میشود مثل عکس بالا؟ که وقتی خودت یا خودتان نگاه کنیدش، هر قسمتش تو را یاد چیز یا حس خاصی بندازد؟ هر شیئی قسمتی از داستان را بگوید؟ که حتی آن موقع که عکس راه گرفتهای ممکن است متوجهاش نشده بوده باشی چه قصهگو از کار در آمده این عکس؟ که اگر آدم دیگری نگاهش بکند هزار و یک سوال بپرسدت که: "اون چیه دستت؟ این شیطنتت نگاهت به کجاست؟ این خندت برای چی بود؟ چرا دستت رو این طور گذاشته بودی؟ به کی داشتی نگاه میکردی؟ اون کتابها چی بودن؟ دارین چی به هم میگین؟" وکلی سوال هیجان انگیزدیگر؟ بعد دیدی که این عکسها از آن عکسهای "بگین چیز"نیست؟ یا مدل "حواست باشه دریا/گل/کوه/سیخ/میخ/فلان/بهمان بیفته" نیست؟ دیدی معمولن این جورعکسها را موقعی میگیری که آدم یا آدمهای درگیر ماجرا اصلن حواسشان نیست و دارند کار خودشان را میکنند؟ شاید حتی صدای کلیک شاترت را در میان شلوغی نشنوند اصلن؟ یا حداکثر صدایشان میزنی تا رویشان را برگردانند طرف تو؟ که فقط تو بودهای که آن لحظه را دیدهای و دوربینت هم دم دستت بوده و فرصت هم جور شده و حالش هم بوده و یه لحظه غریزهات گفته بگیر؟ بعد دیدی آدم دلش میخواهد که یک آلبوم درست کند از این جور عکسها؟ که بشود داستان زندگیِ آدم، حالا گیرم نازک؟ پ.ن: طبیعی است که نمیشود یکی از آن عکسها را اینجا گذاشت، بدون محو کردن صورت که خوب اصل قضیه از دست میرود. برای همین اسکارلت میشود بهانه. Link . 1 Comments |
![]() April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
![]() |
|||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |