Monday, November 02, 2009

لی‌بوویتز بوده‌گی



این عکس بالا را می‌بینی؟ می‌بینی چطور در نگاه اول همه حواس آدم را متوجه اسکارلت جوهانسون می‌کند؟ شاید به‌خاطر عمق فوکوس محدودش باشد. شاید به‌خاطر نگاه اسکارلت. شاید به‌خاطر خوشگلی‌اش. شاید هم به‌خاطر همه‌ی اینها. اما می‌بینی در مرحله بعد کتاب جان اشتین‌بک و آن یکی کاغذ که انگار فرمی، جدولی، چیزیست توجه آدم را جلب می‌کنند؟ بعد هم روسری اسکالت که از پشت به سرش بسته و مبل قرمز مخملی که روی آن نشسته؟ یا پتوی گلدار روی دست مبل که اسکارلت به آن تکیه داره؟ و احتمالن بعدتر هم آن دو سه کتاب خارج از فوکوس آن پشت و جاسیگاری رویشان؟ حالا ترتیب‌شان خیلی مهم نیست. عکس قشنگی‌ست: فوکوس بودن اسکالت، آن حلقه‌های مویی که شارپ دیده می‌شوند و همه چیزهایی که گفتم. همین می‌شود که بیشتر وقت آدم شاید صرف اسکالت می‌شود و تحسین جذابیت‌هایش و احتمالن قربان صدقه رفتنش!

اما دیدی اگر داستان یک عکس را بدانی قضیه چقدر فرق می‌کند؟ مثلن اگر A Love Song For Boby Long را دیده باشیٰ، دختری که روبرویت نشسته دیگراسکالت نیست. دختر لرین است، حالا هر چه اسمش بود. اسمِ گل بود انگار. بعد آدم از تمیزی اتاق و مبل پشتش، از دستمال روی سرش و از پتوی مرتب روی دسته مبلش ‌می‌فهمد که این‌جا آنجاست که دختر خانه را تر و تمیز کرده. درست بعد از اینکه دوباره برگشته برای طلب سهم یک سومش از بابی و لارسن. همان جا که هنوز از دست لرین و طبعن با واسطه از دست آن دوتا عصبانی است و دلش می‌خواهد از خانه بیرون بیندازتشان. بعد اما از کتابی که دستش گرفته، آدم شک می‌کند که نکند این صحنه‌ی بعدتری باشد. بعدتر که دختر کم کم شروع می‌کند کتاب خواندن از بس که همه جای خانه را بابی و لارسن پر کرده‌اند از کتاب. یا آنجا که همه مشروب‌ها را قایم می‌کند. یا شاید هم آن کاغذ، اپلیکیشن مدرسه‌ای باشد که قرار است برود دیپلمش را آنجا بگیرد. آدم یادش نمانده که دختر دارد به کی یا چی نگاه می‌کند. دارد با بابی حرف می‌زند؟ وقتی که هنوز رابطه‌شان مدل لاو-هیت بوده یا آن‌جایی که به یک جور کنار آمدن رسیده‌اند؟ شاید هم دارد با لارسن حرف می‌زند. آنجا که می خواهد بفهمد گذشته این دو چه بوده. یا شاید هم فردای شبی که بغل لارسن خوابش برده و حالا لارسن دارد عاشقش می‌شود. می‌خواهم بگویم یک چنین عکسی اگر آدم قضیه‌اش را بداند کلی داستان دارد. کلی قصه اصلی و فرعی و حاشیه. کلی لذت دارد نگاه کردنش.

بعد دیدی گاهی اوقات در همین زندگی خودمان، در همین دیدارها، جمع شدن‌ها، در همین گشت‌ زدن‌ها و سفرهای دور و نزدیک، و خلاصه هر اتفاق روزمره و غیر روزمره‌ای که دارد می افتد، صدتا عکس می‌گیری اما فقط یکی‌شان می‌شود مثل عکس بالا؟ که وقتی خودت یا خودتان نگاه کنیدش، هر قسمتش تو را یاد چیز یا حس خاصی بندازد؟ هر شیئی قسمتی از داستان را بگوید؟ که حتی آن موقع که عکس راه گرفته‌ای ممکن است متوجه‌اش نشده بوده باشی چه قصه‌گو از کار در آمده این عکس؟ که اگر آدم دیگری نگاهش بکند هزار و یک سوال بپرسدت که: "اون چیه دستت؟ این شیطنتت نگاهت به کجاست؟ این خندت برای چی بود؟ چرا دستت رو این طور گذاشته بودی؟ به کی داشتی نگاه می‌کردی؟ اون کتاب‌ها چی بودن؟ دارین چی به‌ هم می‌گین؟" وکلی سوال هیجان انگیزدیگر؟ بعد دیدی که این عکس‌ها از آن عکس‌های "بگین چیز"نیست؟ یا مدل "حواست باشه دریا/گل/کوه/سیخ/میخ/فلان/بهمان بیفته" نیست؟ دیدی معمولن این جورعکس‌ها را موقعی می‌گیری که آدم یا آدم‌های درگیر ماجرا اصلن حواس‌شان نیست و دارند کار خودشان را می‌کنند؟ شاید حتی صدای کلیک شاترت را در میان شلوغی نشنوند‌ اصلن؟ یا حداکثر صدایشان می‌زنی تا رویشان را برگردانند طرف تو؟ که فقط تو بوده‌ای که آن لحظه را دیده‌ای و دوربینت هم دم دستت بوده و فرصت هم جور شده و حالش هم بوده و یه لحظه غریزه‌ات گفته بگیر؟ بعد دیدی آدم دلش می‌خواهد که یک آلبوم درست کند از این جور عکس‌ها؟ که بشود داستان زندگیِ آدم، حالا گیرم نازک؟

پ.ن: طبیعی است که نمی‌شود یکی از آن عکس‌ها را اینجا گذاشت، بدون محو کردن صورت که خوب اصل قضیه از دست می‌رود. برای همین اسکارلت می‌شود بهانه.

 . 
Comments
آفرين. مطلبت دلنشين بود

Anonymous افشين سلحشور | 5:20 PM | Link   

   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger