Sunday, January 24, 2010

دَهِ آخر: بزرگ‌سالی بدون بزرگ‌سالی

یک جایی در سنیکرز، رابرت ردفورد وهمکارانش قرار است از روی یک کانتر ‌بپرند. همه می‌پرند و نوبتِ ردفورد که می‌رسد بعد از فرود آمدن آن طرفِ کانتر، کمرش را می‌گیرد و می‌گوید: "آیم گتینگ تو اولد فور دیس!" بعد خوب آدم از رابرت ردفوردی که همیشه این کاره بوده انتظار ندارد چنین جمله‌ای و خنده اش می‌گیرد جوری که او این جمله را ادا می‌کند و البته از معنای دوگانه‌اش. حالا هم من توی این سفر دو سه بار به خودم گفتم: "آیم گتینگ تو اولد فور دیس!" و البته انتظارش را هم نداشتم و البته هم نخندیدم. علتش هم این‌ است که آدم مقایسه می‌کند خودش را و روزگارش را با سی و یک‌سالگی وقتی‌که دوره اول این سفرها شروع شده بود. که در آن سال‌ها، هر روزِ سفر از 7 صبح شروع می‌شد با ده-دوازده ساعت پرزنتیشن دادن و شنیدن و نشان دادن و جروبحثِ تکنیکالِ فسفر‌سوز داشتن و نوشتن و ادیت کردن و ریویویو پروسس‌ و سیاسی بازی‌های مرسوم و الخ. تازه کار که تمام می‌شود بر می‌گشتیم هتل و لباس عوض می‌کردیم و علافی‌های شبانه شروع می‌شد، با اکیپ هر شب‌مان که متشکل بود از یک دسته آدم هم سن وسال- جوان‌های جاه‌طلب از قوم 72 ملت– که هر چقدر هم صبح توی سر هم می‌زدیم، شبش با هم کنار می‌آمدیم. بعضی شب‌ها که مجبور بودی بمانی روی کارهای فردایت کار کنی یا ادیتوری به تو می‌افتاد، بقیه می‌رفتند خوشی و به ریشت می‌خندیدند و شب که برمی گشتند می‌دیدنت نشستی توی لابی هتل روبروی لپ‌تاپ مادرمرده. اگر هم جز علافان بودی، بسته به شب و حال اکیپ و شهر از دوازده تا سه و چهار زودتر برنمی‌گشتی و وقتی برمی‌گشتی به ریش آنها که مجبور بودند کار کنند می‌خندیدی. حالا بقول رئیسِ آن وقت‌هایم که-از قبِل سروش- توی هر شهر من یک دوستی هم داشتم قوز بالا قوز. این یک هفته- ده روز این بود روال زندگی‌مان و آخ هم نمی‌گفتیم و تمام کسری خوابمان را هم توی هواپیمای برگشت جبران می‌کردیم و این برنامه را هر سه ماه یک‌بار برای چهارسال تکرار کردیم، هر بار یک شهری . اما الان که نگاه می‌کنم می‌بینم حتی حالا که تمام کار را خود آدم نمی‌کند و جوان‌ترها هستند و آدم هم چم و خم کار را می‌داند و هم زیاد فسفر نمی‌سوزاند، هم کار به اندازه آن زمان نیست، باز آدم هر شب نمی‌تواند برود شب‌زنده‌داری. نمی‌تواند تمام روز را کار کند و بگوید خسته نشدم. این جوری نیست که هر چقدر خواست بخورد و بنوشد و قاطی کند و ساعت و موقع نشناسد و معده محترم هم آخ نگوید. یا اینکه هر شب کم خوابی بکشد و فردایش معلوم نباشد ( که جمعه ظهر یکی برنگردد بگوید که "چقدر صورتت خسته‌س! گت سام سلیپ"). بعد حالا همه این‌ها یک طرف، شب سوشیال بعضی از ماهایی بازمانده از همان نسل نشسته بودیم دور یک میز تعریف می‌کردیم از هر دری، دیدم اغلب حرف‌هایشان این شده که بچه‌ام کلاس فلان است و بهمان مدرسه می‌رود یا آن یکی بچه این‌جوری مریض شده و خانه‌مان آن جوری شده وو این‌ها و من مانده بودم از چه تعریف کنم برای این‌ها که این همه سِتِل شده‌اند. یعنی می‌گویم درست است که هر کس باید راه خودش را برود و اصلن همین تنوع، زندگی را جالب می‌کند که مثل همه نباشی و هر کس که ببیندت بگوید چه باحال که با جوان‌ها هنگ آت می‌کنی و هنوز دوست‌های بیست و چند ساله داری و فلان، اما زمان تند تند می‌گذرد و یک دفعه یک‌جایی همین بدنت مچت را می‌گیرد که "آیم گتینگ تو اولد فور دیس!". بعد همین جور وقت‌هاست که هر چقدر هم به آدم خوش گذشته باشد، ساعت یا روز یا هفته‌ی بعدش آدم احساس می‌کند به بزرگ‌سالی رسیده. حالا چه بزرگ‌سالی کرده باشد چه نه که می‌شود همین بزرگ‌سالیِ بدون بزرگ‌سالی.

پ.ن: جهت تکمیل پرونده ده عرض می‌کنم که روز آخر به شینکاسن گذشت و دیدن فوجی با سرعت سیصد کیلومتر در ساعت و نوشتن همین پایینی‌ها توی قطار توکیو- ناریتا و پست کردنشان توی لانج فرودگاه. بعد خدا از سر این مریم‌گلی بگذرد که با آن کامنت "این ...که نم پس نمی‌ده"، بدون اینکه خودش بداند، ما را انداخت به هر روز یک یاداشت نوشتن این سفر جهت رفع اتهام :D.

 . 
Comments
من بد بغض می‌کنم به اینجا ها که می‌رسم
این که سرعت دویدنم کم شده و اشتهایم را برای خوردن یک بستنی اضافه از دست داده‌ام یا وقتی به جای ورجه وورجه کردن خوابم می آید
بد بغض می‌کنم این تن انگار راه نمی آید یا اصلا توی راهی که من دوست دارم نمی آید و راه خودش را می رود
حسش نیست گاهی اصلا حسش نیست خاطره اش مانده برای آدم انگار

Blogger Unknown | 12:15 PM | Link   

   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger