Saturday, January 23, 2010

.نُه: فلاسفه فقط قهوه می‌خورند

طی هفته آن‌قدر هی از این و آن فیلاسوفرز تریل-فیلاسوفر تریل شنیدم و من هم که مرده‌ی این جور اداهای فرهیختگی، دموی فلان تکنولوژی بهمان شرکت را با تمام مهم بودنش و ربط داشتن به کار و کلاس گذاشتن برای نمایش اختصاصی و الخ که تا توکیو هم باید برایش می‌رفتیم دودر کردم و گفتم شنبه را می‌گذارم به‌ شهرگردی و ولگردی و طی کردن همین "مسیر فلاسفه". حالا بگذریم که بخاطر شب‌زنده‌داری شب‌قبلش و طبعات آن، زودتر از یازده بیدار نشدم و 12 رسیدم به یک معبد کارت‌پستالی توریست‌پسند دیگر و یک ساعتی آنجا گذشت و یک ساعت دیگرش هم معبد ابتدایی همین مسیر فلاسفه که قرار بود های‌لایت امروزمان باشد.

این مسیر که ظاهرن فلاسفه در آن به تفکر می‌پرداختند از یک معبد ذن شروع می‌شود و از کنار نهر و جنگل و کوه می‌پچید و می‌رود و از سر راهش به معابد مختلف سر‌‌ می‌زند. ظاهرن آقایی که معبد ذن را ساخته تا پنجاه سالگی پابلیک لایف مهمی داشته و بعد بازنشسته می‌کند خودش را تا این معبد را بسازد برای عبادت و مراقبه. در این راهبانیت، همه کسانی را که ملاقات می‌کرده سعی می‌کرده ضمیرشان را خوب بشناسد و با آنها ارتباط عمیق برقرار کند. بعد می‌گویند البته بیشتر از پنج‌سال عمر نکرد و من پیش خودم می‌گویم "البته خب معلومه چرا!". بعد نگاه می‌کنم به محوطه دریای شن جلوی ساختمان که مثل آینه عمل می‌کند تا نور طبیعی را به داخل برساند و رویش خراش‌هایی داده‌اند که تمثیل موج‌های دریای چین باشد و یا جزیره نامردگان وسط آبکده محوطه که با پل‌های سنگی به محوطه مرتبط می‌شود و یا چشمه طبیعی چند قدم بالاتر با آب آرام ذلالش، هر چی فکر می‌کنم می‌بینم اینجا جای ریلکس کردن می‌شود حداکثر، حتی اگر آدم نخواهد با محبوبش اینجا خلوت کند و نمی‌دانم این فلاسفه چطوری می‌توانستند در این محیط روی فلاسفه تمرکز کنند. مسیر را که شروع می‌کنیم به پایین آمدن، وضع بهتر نمی‌شود. هر چند قدم آدم یا یکی از این سقاخانه‌های نقلی می‌بیند یا خانه‌ای با معماری قشنگ و در بامبو و یا درخت‌پرتفال پرمیوه‌ای (آن هم در این فصل) و یا گل و آب و درخت و گیاه و ویویی روبرو می‌شود که شاتر دوربین از کلیک کردن دیوانه می‌کنند و آدم پیش خودش می‌ماند که کدام فیلسوفی با این صحنه‌ها حواسش پرت نمی‌شده به امور دنیوی و یا اصلن این مسیر جان نمی داده با آدمی که اهل دل است راه بیفتی به چت کردن از همه چیز و همه جا؟.بعد از جایی صدای تک زنگی می‌پیچد توی کوچه‌ها که "دنگ" و سی‌ثانیه دیگر یک "دنگ" دیگر. سمت صدا را که می‌گیرم می‌روم می‌رسم به یک خیابان عریض با درختان بلند که تا وارد خیابان می‌شوم، آقای مسنی از خیابان دیگری روبروی من وارد می‌شود، به سمت من می‌چرخد و دست‌هایش را به هم می‌چسباند و تعظیم می‌کند. من هم که تحت تاثیر قرار گرفته‌ام، دست‌هایم را به هم می‌چسبانم و تعظیم متقابل می‌کنم. آقا که می‌رود و من می‌چرخم دور خودم می‌بینم درِ معبدی پشت سر من بوده و در واقع آن آقا به معبد ادای احترام می‌کرده و نه به من. درهمین عین، یک زوج ژاپنی کلاسیک پیدایشان می‌شود. کلاسیک یعنی آقای سی و چند ساله کت و شلوار خاکستری پوشیده‌ی کراوات ‌زده‌ی کفشِ چرمِ قهوه‌ای به پا و بارانیِ کرم به تن و خانم احتمالن بیست هشت نه ساله با لباس زنانه کت و دامن و پالتو و کفش پاشنه بلند و آرایش به اندازه کافی و آراسته و تمیز که هر دو خیلی متین به من نگاه می‌کنند که یعنی دلشان می‌خواهد بروم ازشان عکس بگیرم اما رویشان نمی‌شود بپرسند. من می‌روم جلو و پیشنهاد را خودم می دهم. خوشحال می‌ایستند جلوی گیت بزرگ معبد و عکس‌شان گرفته می‌شود. آقا به تعداد زیاد و خانم با کمی حجبِ دولا و راست می‌شوند. بعد نوبت من می‌شود بپرسم که می‌شود عکسی از من بگیرند. دوربینم را که می‌دهم دست آقا شروع می‌کند به تعریف کردن که چه دوربین خوبی و عجب سر و چه دمی و عجب پایی. زوج کلاسیک فیلسوف که ناپدید می‌شوند می‌روم به دنبال منبع "دنگ" و بالاخره با گذشتن از قبرستان و بالا رفتن از روی تپه‌ا‌ی مشرف می‌شوم به محوطه‌ داخل معبد که ظاهرن از چشم نااهلان بدور است. از روی فنس، زنگ بزرگی را در محوطه بسته مبعدی می‌بینم که راهبی هر سی‌ثانیه چوب بزرگ آویزانی را باشدت تاب می‌دهد که بکوبدش به زنگ که او به نوبه خود بگوید "دنگ". راهبِ مراقب هر بار یک سنگ را از زمین برمی‌دارد و می‌گذارد روی دیوار مجاورش که شماره‌ زنگ‌هایی که زده یادش نرود. نگاهش که به من در حال عکس گرفتن می‌خورد، نه لبخند می‌زند و نه اخم می‌کند و انگار نه انگار به کارش ادامه می‌دهد. من راه را ادامه می‌دهم که عجیب برای روز تعطیل خلوت است و فیلسوفی یافت می‌نشود. در طول کانال آب می روم تا کافه‌ای پیدا می‌شود با یک اسم ایتالیاییِ تابلو که یادم نمانده و ظاهرن فیلسوفان که گرسنه می‌شدند اینجا غذا می‌خورند. به طمع غذای محلی از خیرغذای ایتالیایی می‌گذرم که در یک کوچه دیگر کافه دیگری پیدا می‌شود به اسم "جوئی". داخل که می‌شود صدای موسیقی کلاسیک بلند می‌آید که یعنی اینجا حتمن پاتوق فیلسوفان مدرن است و کلی میز و صندلی خالی و یک مبل گنده خالی آن آخر (اگر فرندزی بودم می‌گفتم اینها هم کشته مرده‌اش بوده‌اند و اسم کافه را گذاشته اند جویی!). هی "های" ژاپنی می‌کنم تا آقای میان‌سالی از خانه بغل می‌دود داخل سالن و تعظیم و مرا می‌برد سر مبل و از بس هول مهمان شده می‌زند گلدان آب مقابل مبل را می‌ریزد. بعد می‌دود دستمال و تمیز و معذرت و یک منو 4 قلمی به ژاپنی به دست منی که حالا روی مبل ولو شده‌ام و بعد مجبور می‌شود برود پسرش را پیدا کند برای ترجمه که معلوم می‌شود فقط قهوه دارند و چای و کار من گرسنه را راه نمی‌اندازد. بعد راه می افتم کنار کانال آب دوباره که سبز است و کم کم سر و کله‌ی فلاسفه پیدا می شود: یک فیلسوف خانم با سگش، سه تا فیلسوف جوان دختر که دانشجو می زنند، یک زوج فیلسوف دست در دست هم، یک فیلسوف با مادرش. همین ها را یادم مانده. فقط تعجبم با این هوای عالی و اتمسفر بی‌نظیر چرا این‌جا این همه خالی است، مخصوصن از فلاسفه‌ی عاشق. یک کافه شاپ دیگر هم پیدا می‌شود که باز غذا ندارد و فقط قهوه که لابد ثابت می‌کند فلاسففه فقط کافی‌شاپ می‌روند و قهوه‌ می‌خورند. بعد هم دوتا معبد دیگر می‌بینم که یکی‌شان را می‌روم داخل و آن یکی را از خیرش می‌گذرم و آخر مسیر هم باز چند تابلو به سمت چند معبد دیگر که دیگر ساعت پنج بعدازظهر شده و من نهار نخورده‌ی گرسنه‌ی تشنه‌ی خسته، فلسفه را به دیگر فیلمی‌گذارم تا بروم شهر و غذایی بخورم.

 . 
Comments
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger