Monday, June 07, 2010

الجزیره کرونیکل

On Board of Balclutha, June 2010 © Once Again

"کجایی هستی؟" این را راننده تاکسی به محض اینکه تلفنم تمام می‌شود می‌پرسد. بعدازظهر يك يكشنبه‌ی آرام و خلوت داریم از فرودگاه می‌رویم اینجا و به گمانم چون فارسی حرف زدنم را پای تلفن شنیده این سوال را می‌پرسد. مرد سیاه‌پوستی است سی ساله. صورتش را تمیز تراشیده، موهای کوتاه مرتبی دارد و پیراهن تابستانی سفید اتوشوده‌ی پاک و پاکیزه‌ای هم پوشیده. ماشینش بو نمی‌دهد و لازم نیست که مثلن پنجره را برای نفس کشیدن پایین بدهیم. جواب می‌دهم: "ایرانی." می‌گوید: "آاا، احمدی‌نژاد! حافظ کشور!" از لحنش خنده‌ام می‌گیرد. تحسین‌وار ادعا می‌کند که مقابل امریکا و اروپا و بقیه دنیا ایستاده. مردم خودش پس چی؟ می‌گوید: "وضع عراق بهتره یا ایران؟" و "زندانی و کشته شدن چند صد نفر مهم نیست" و "اینجا زندانی خیلی بیشتر از ایران داره" و "در این کشور هم آزادی نیست". این جور وقت‌ها احساس جامعه‌‌شناسی من بالا می‌زند و بجای بحث کردن دوست دارم آدم مقابلم را بیشتر بشناسم و دستی هم به پشت خودم بزنم که به‌به چه آدم فهیمِ مردم‌شناسی. اریتره‌ای است. ده سال است امریکا زندگی می‌کند و شهروند امریکا هم شده، اما خانواده‌اش مانده‌اند اریتره و علاقه‌ای ندارند به او ملحق شوند. می‌گوید هر سال می‌رود اریتره دیدن‌شان. اما نمی‌گوید وضع آنجا چطور است. جرات نمی‌کنم بپرسم اریتره الان جنگ است، صلح است، حکومت دارد یا چه که احتمالن صاف بروم داخل ژانرشناسی‌اش و دسته بندی شوم ‌ زیر مجموعه‌ی سفیدپوستِ ایگنورنتِ سلف‌سنترِ از دنیا بی‌خبر. می‌پرسم تنها نیستی؟ جواب می‌دهد که "نه خیلی رفیق دارم. فوتبال هم بازی می‌کنم." از مذهبش که می‌پرسم با کمی آشفتگی جواب می‌دهد مذهب یک امر شخصی است و ربطی به صحبت‌های ما ندارد. بعد البته اضافه می‌کند مسیحی است. وقتی می‌پرسم چرا فکر می‌کند اینجا آزادی نیست می‌گوید: "سفید‌ها سیاه‌ها رو می‌اندازن زندون. توی محله سیاها مواد مخدر رو ارزون پخش می‌کنن که سیاه‌ها معتاد بشن و درس نخونن. اسلحه رو آزاد گذاشتن که سیاه‌ها همدیگه رو بکشن. در اين كشور حتي ساندویچ‌ها رو بزرگ درست میکنن طوری که هر ساندویچ 6000 کالری داره. آدم سالم به 2000 کالری در روز بیشتر احتیاج نداره. سیاه‌ها این ساندویچ‌ها رو که ارزونن می‌خورن و چاق میشن و سکته می‌کنن و زود میمیرن." خنده‌ام گرفته بدجور، سرم را می‌اندازم پایان تا توی آینه عقب نبیندم. با لحن دلسوزانه‌ی آگاهانه‌دهنده‌ای ادامه‌ می‌دهد که " گول تبلیغات سفید‌ها و اروپایی‌ها رو نباید بخوری. همه می‌دونن نژاد سیاه از همه نژادها باهوش‌تر و برتره، برای همین سفیدها نمی‌ذارن سیاه‌ها درس بخونن و بالا برن." می‌پرسم "فکر می‌کنی احمدی‌نژاد بتونه جلوی امریکا و اروپا وایسه؟" کمی فکر می‌کند و جواب می‌دهد: "خیلی سخته. شاید بتونه. کره شمالی که تونسته." بعد خودش اضافه می‌کند: "مردم کره اما دارن گرسنگی می‌کشن." می‌پرسم: "چه فایده؟" می‌گوید: "همین که کره جلوی امریکا ایستاده." بعد باز می‌رود توی فکر و بعد از چند لحظه ادامه می‌دهد:" من نمی دونم چرا کره از بمبش استفاده نمی‌کنه؟" که من دیگر نمی‌توانم خودم را نگه دارم و از خنده منفجر می‌شوم. باورش سخت است ولی دارد کاملن جدی حرف می‌زند. یک آدمی که در لیبرال‌ترین شهر امریکا زندگی می‌کند.

 . 
Comments
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger