|
|||||||
Monday, August 02, 2010
باغهای کندلوس
ساعت 11 صبح یک شنبهی گرم تابستانیست. نشستهایم در محوطه بیرون گِراند کافهی بِلفورد در گوشه این میدان که البته برعکس اسمش کافهی چندان گِرَندی هم نیست (نمیدانم چرا این اروپاییها دوست دارند تا هرچیزیشان کمی بزرگتر از چهارتا میز میشود یک واژه گراند بچسبانند به اولش). دور و برمان پر است از تاریخ و معماری و کالسکه و کانال و کافه و کلیسا و خونعیسی مسیح و لوازم تنتن و الخ که قاعدتن هر کدامشان میتواند حواس هرکسی را کامل ببرد. یک فقرهاش همین برج کلیسای روبرویمان است با سیصد و شصت و شش پلهی نفسگیر که میگویند باید بالایش رفت و شهر را نظاره کرد. ما هنوز از قطار پیاده نشده، نشستهایم در گراند کافهی مربوطه که لبی تازه کنیم و مثلن برنامهریزی که از کجای شهر شروع کنیم و تا کجا برسیم. نمیدانم چرا حرفمان کشیده میشود به غزه و لبنان و سیاست دولت ایران و توابعاش. چهارنفریم و سه موضع و حدودِ چهل دقیقه بحث. بعد حرفها آنقدر دلنشین است که من این وسط یک لحظه به فکرم هم نمیرسد که آخر غزه ولبنان چه ربطی دارد به اینجا؟! خیلی وقتها دلنشینیِ مراوده ربطی به موضوعِ حرف و جای قرار ندارد و این آدمهای مقابلت هستند که حرفهایِشان و همراهیشان و همدمیشان لذتبخش میکند همنشینی را. فرقی نمیکند حرفِ سیاست باشد یا هنر یا فیلم یا روابط شخصی و یا چه. تفاوتی ندارد جا قهوهخانهی تپهی دوهزار باشد یا کافه-عکسِ اسکان یا گراند کافهی بروژ. مجاورتِ رفقای خوشمشربِ جور است که جور میکند همه چیز را. این خوش مشربی هم ربطی به دنیا-دیدهگی و دانستهگی و همسلیقهگی و همگذشتگی و همسالخوردگی و اینها ندارد (در واقع دارد اما نمیشود دست گذاشت روی یکی یا چندتایشان). آدم با یکی کلیک میکند، با یکی نه. یکی ظرف ده دقیقه تمام میشود، یکی نه (این تمامشدگی هم بسته به دید ناظر دارد. خود من هم خیلی مواقع میشوم همان آدمِ ده دقیقه- تمام شدهی کسِ دیگر). بعد دارم فکر میکنم کاش بشود آدم، طی همین سالهایی که این ور و آن ور میرود و هی با آدمها آشنا میشود و یا رفاقتها را تجدید میکند، برای سالهای بازنشستگیاش -که دیگر نمیشود زیاد این ور و آن ور رفت- یک چهار-پنج نفری را که به مذاقش خوشمشرب میآیند پیدا کند و قانعشان کند که بیایید برای بازنشستگی یکجا ساکن شویم. حالا لازم هم نیست آن یک جا، تِنریف و مالاگا و جزایر کیز و دریای کارائیب باشد. طالقان و شهمیرزاد و کلاردشت و کندلوس هم جواب میدهد اگر راضی بشوند دوستان (اصلن کی گفته کارائیب از کندلوس بهتر است؟). آن وقت هر روزی که بخواهیم جمع بشویم، دیگر برنامهریزی و هماهنگی و رزروِ هتل و بلیطِ هواپیما و قطار و ارز و ویزا و الخ نمیخواهد. گوشی تلفن سیاه چرخان زیمنس را برمیداری که "اَخوی، همشیره، چه کارهای الان؟ میایی یک کبابی بخوریم و حرفی بزنیم؟" بعد ببینی یکی یکی لخلخکنان با مجله و روزنامه و کتاب و فیلمشان میرسند و یکی شراب فلان سال را آورده و آن یکی کنیاک بهمان مارک را و آن سومی هم از دور داد میزند "لامصب پنیری که داشتم سنگین بود نتوانستم بیارمش با این واکر، باشد طلبتان!" بعد همان پنیر میشود بهانهی شبِ بعد، در چند خانه پایینتر. Link . 4 Comments
Comments
یک فیلمی هست به اسم "این بروژ " حتما ببینید ، فیلم خوبی است ... اگر یک موقع فیلم را دیدید . لطفا بیایید اینجا بنویسید بروژ واقعی به خوبی بروژ توی فیلم هست یا نیست ... راستی شما جهانگردید ، یا یک همچنین چیزی ؟
| 8:38 PM |
سارا جان, من "در بروژ" رو ندیدم اما تعریفشو شنیدم. اونجا هم ذکر خیرش شد. می بینمش حتمن. اما بروژ واقعن دیدنیه. کتاب راهنمای ما گفته بود که اگه یک سری توریست توی خیابون دیدین که دوربین از دستشون نمی افته تعجب نکنین. بعد ما دیدیم خودمون دوربین از دستمون نمی افته هر خیابونی پا می ذاریم. دیدنیش هم چند بنای تاریخی و اینها نیست. گشت زدن در بروژ یعنی لذت بصری بردن. من بشه یک بار دیگه میرم.
بعد هم نه متاسفانه جهانگرد نیستم. اما هر از گاهی فرصت پیش می آد خب آدم استفاده می کنه. بعد هم توی هواپیمای برگشت اگر فرصتی بشه یک خاطره شو می نویسم که یادگار بمونه. خاطره فراموش شده و عکس گمشده از سالهایی که وبلاگ نبود زیاد دارم و شاید اینجوری یه کمیش یادم بمونه. Once Again | 6:17 AM | Link
ممنون بابت توضیحاتی که در مورد بروژ دادین ، جالب بود ...یک جایی از قول کارگردان " در بروژ " خواندم که برای یک تعطیلات کوتاه و چند روزه رفته بوده بروژ ، بعد میبینه چه فضای عجیب و خوب و سینمایی داره این شهر ... دیگه همونجا ایده و طرحش شکل میگیره ...امیدوارم یه روز جهانگرد بشید ، حدس میزنم اگه سفرنامه بنویسید ، خوب خواهند بود . همیشه به خوشی و سفر .
| 11:22 PM |
جهت تکمیل "در بروژ" رو هم دیدم. فیلم عالی بود از جهت داستان و دیالوگ و بازی ها و کمدی سیاه و حتی استفاده از لوکیشن. فقط من دلم می خواست این قدر تیره نبود به جهت پیش زمینه شادی که من از بروژ داشتم. و البته تابستون بروژ بهتر از زمستونشه. باز بگم دیالوگ نویسی اش حرف نداشت واقعن.
Once Again | 9:18 AM | Link |
Feed April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |