Monday, August 30, 2010

در ستایش گری بودن

Frank Gehry's Walt Disney Concert Hall, August 2010 ©Once Again


"من می‌خواهم جایی باشد که آدم احساس گرمی و راحتی کند. در عین جادار و دوست‌داشتنی و خودمانی بودن. با بقیه محله بخواند و بافت منطقه را بهم نزد." این‌ها را لیلیان می‌گوید. فرنک خیلی مطمئن جواب می‌دهد:"من دقیقن می‌دانستم منظور لیلیان چیست. برای همین وقتی ماکت را جلویش گذاشتیم، همان‌جا طرح را بدون تغییر قبول کرد و ما هم دقیقن همان را اجرا کردیم." ایستاده‌ام در طبقه دوم اینجا و خنده‌ام می‌گیرد که فرنک گِری هم از خودمان بوده. لیلیان همسر مرحوم والت دیسنی بوده که می‌خواسته این سالن را برای تشویق و جلب مردم به موسیقی کلاسیک بسازد و فرنک گری هم همان طراح معروف است که آن را طراحی کرده. این گفتگو هم سال‌های هشتاد شش-هفت اتفاق افتاده که صداهایشان را خانم راهنما دارد برای ما پخش می‌کند. بعد همان جا آدم می‌فهمد که فرانک‌جان اتفاقن چندان به حرف لیلیان‌خانم گوش نداده. درست است که داخلش را با چوب سِدار خوش‌رنگ و دیوار سفید و آفتابگیر بزرگ و نرده‌ی فلزی و موکت قرمز و انحناهای نرم و خوش‌نواز، مطابق میل لیلیان، گرم و شیرین و دلنواز و در عین حال بدیع و نو درآورده (درست نقطه مخالف اوپرا هاووس سیدنی که داخلی سرد و بی‌روح و خشک دارد، برعکس بیرون هیجان‌انگیزش). اما نمای ساختمان را برخلاف خواسته‌ی لیلیان، مدرن و سرد و ابسترکت و کانسپ‌وار درآورده که با بقیه‌ی محله چندان نمی‌خواند. کاری کرده که ساختمان از همه منطقه جدا بایستد و خودش را بکند توی چشم آدم. فرقی هم نمی‌کند که آن‌ور چهارراه بایستی و ساختمان را از دور ببینی یا در پیاده‌روی کنارش و جزیی از ساختمان را از نزدیک نگاه کنی. همین خاص بودن البته کمک می‌کند که مجذوب صفحه‌ها و انحناها و خط‌ها و جزئیاتش بشوی و بدانی یک چیزی‌ است خارج از حال و هوای دنیای اطرافش. یعنی می‌خواهم بگویم به گمانم گری به حق به کارفرمایش گوش نداده که کنسرت‌ هال را با بقیه محله هماهنگ درآورد و به‌جایش فکر و ایده خودش را اجرا کرده (اصولن معمارهایی که حرف خودشان را می‌زنند را من بیشتر دوست دارم!). بعد موقع ارائه طرح هم، سر لیلیان را شیره مالیده که این همان چیزی است که تو می‌خواستی و تمام ایده اصلی هم مال خودت بوده و آفرین و مرحبا!

تجربه‌ی من می‌گوید آدم باید سعی کند مثل همین جناب گری باشد. وقتی پای امضایش و حرفه‌اش در میان است، کار خودش را بکند. به کارفرمایش، به رئیس‌اش، به استادش، به هیئت‌ مدیره‌اش، به مشتری‌اش، به طرفش، اگر ظرفیت‌اش را دارد بگوید که دارد اشتباه می‌کند، که ایده‌اش مزخرف است، که راهش به ترکستان می‌رود. اگر هم طرف انتقادپذیر نیست، پول زیاد دارد، گوشش سنگین هست یا هرچه، فکر را طوری قالب کند که طرف فکر کند خودش صاحب ایده بوده‌. بعدش هم حتی اگر لازم شد آفرین و مرحبا بگوید و برایش دست هم بزند. بعد، در کار و مهم‌تر از آن در زندگی، بیشتر تصمیم‌ها این همه اساسی نیستند. روزمره‌اند و گذرا. نیمه‌ی عمر کوتاهی دارند. همین می‌شود که آدم کوتاه می‌آید. حتی گاهی آگاهانه پوئن می‌دهد که بعدن برای تصمیم‌های اساسی‌تر و جاهای حساس‌تر پوئن بگیرد. هزار و یک جای دیگر است که آدم با راه میانه را گرفتن زندگی را جلو می‌برد. یعنی اصلن مجبور می‌شود سبک و سنگین بکند که طرفش چقدر حاضر است کنار بیاید و او چقدر و یک جایی آن وسط‌ها به هم برسند. همین می‌شود هنر "کامپورمایز" کردن. اما یک جاهایی هست که در کار، در زندگی، در رابطه که نمی‌شود و نباید کوتاه آمد. این‌ها شاید معدود باشند، شاید زیاد پیش نیایند، اما وقتی آمدند نمی‌شود کوتاه آمد. حتی به اندازه یک سانت یا عرض یک خط یا چه می‌دانم طول یک نفس. که آدم اگر کوتاه بیاید، اصول خودش را زیر پا گذاشته. که اگر کوتاه بیاید، همان‌جا بازی را باخته. تا آخر عمر هم باخته. هر چقدر هم بخواهد که بعدن بچرخاندش و تغییرش دهد و درستش کند، فایده‌ای ندارد. اما اگر پای حرفش بایستد، حتی به هزینه از دست دادن، بریدن، رفتن و یا هر چه، حداقل جلوی خودش سربلند است. همین جناب گری، اگر نمای بیرون را -محض گرفتن طرح- یک چیز معمولی متوسط‌ الحالی درآورده بود، دیگر هر کاری هم می‌کرد این بنا، "فرنک گری‌ز والت دیسنی کانسرت‌ هال" نمی‌شد. خودش هم دیگر فرنک گریِ معروف نمی‌شد که این همه آدم پا شوند بروند کارش را ببینند.

 . 
Comments
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger