|
![]() |
|||||||
Monday, February 14, 2011 Sunday, February 13, 2011
یاد روزهای نازنین
آمدهام اینجا. روز اول جشنواره است و ملت صف بلندی کشیدهاند برای خرید بلیط. هر کس را که نگاه کنی، دستش یک برنامه است و کله فرو کرده تا فیلمهای موردعلاقهاش را بجورد. بالای دکهی فروش، مانیتوری گذاشتهاند که ریلتایم نشان میدهد برای کدام سانسها هنوز بلیط هست و کدامها فروش رفتهاند. خوبیاش این است که بلیط تمام سینماها را همینجا میفروشند و لازم نیست هی سینما به سینما بدویی برای بلیط. هوا هم بیرون سرد است، اما اینجا داخل مال طبعن گرم و دلپذیر. یاد جشنوارهی فیلم فجر میافتم که این روزها آن هم به موازات این جشنواره برقرار است. جشنواره، آن سالها، بزرگترین اتفاق هنری سال بود. یک سال تمام مجلهی فیلم گزارش تولید فیلمها را مرحله به مرحله منتشر میکرد و وقت جشنواره که میرسید، شناسنامه فیلمهای مهم و کار کارگردانهای مورد علاقه را از حفظ بودیم. شرکت در جشنواره با گرفتن برنامه شروع میشد و علامت زدن فیلمهایی که میخواستیم ببینیم. همزمان، هر کس دنبال دوست و آشنا و بلیط دعوتی میگشت که کمتر صف بایستد. اما عملن راه همهمان به تعداد دفعات به صف میافتاد و واقعیت این بود که یکی از هیجانانگیزترین تجربههای جشنواره، هم همین صف ایستادنها بود. توی خیابان ساعتها منتظر میشدیم: "آقا این صف کدوم سانسه؟"، "خانم فکر میکنین بلیط به ما برسه؟"، "آقا خیلی وقته منتظرین؟"، "یکی اومد گفت 60 تا بلیط بیشتر نمیفروشن، حالا چکار کنیم؟"، "میگن امشب سانس اضافه میذارن"، "آقا ترو خدا نذارین بزنن تو صف"، "خانوم برای ما هم بلیط میگیرین؟"، "کدوم فیلما رو تا بهحال دیدی؟"، "این خوبه؟"، "اون یکی چطور بود؟"، "این که میگن مزخرفه"، "میگن توقیف میشه"، "بازم نقدِ مجله-فیلمی کردی" و الخ. این "باز نقد مجله فیلمی کردی" از همه بیشتر در ذهن من مانده. توی همین صفها با کلی آدم آشنا میشدیم. آدمهای جورواجور و همه رقم. خیلی وقتها تنها وجه اشتراک ما، فیلم دیدن بود. خیلی وقتها برای همان دو سه ساعت دوست میشدیم. بحث فیلم میکردیم و خبر و شایعه رد و بلد میشد. حتی بحث فیلمهای خارجی و توصیهها که چی ببین چی نبین. گاهی هم بساط پز و رو کم کنی برقرار بود که کی چی دیده تا به حال. آن موقعها، دیویدی دانهای 1000 تومن سر هر کوچهای نریخته بود. "آقای فیلمی" سرمایهی مهمی بود. جناب آقای فیلمی هر هفته با یک کیف بزرگ سامسونیت یا از بالا بازشوی پر از بتاماکس یا ویاچاس زنگ خانه را میزد و مجبور بودیم از میان همان فیلمهای موجود، دو سه تا را انتخاب کنیم. آقای فیلمی خوب کسی بود که کمتر فیلمهای آشغال بازاری صد سال پیش دبلوری توی کیفش پیدا میشدند و فیلمهای خوب و حتی گاهی عالی سه چهار سال اخیر را میشد از ایشان خواست. آقای فیلمی آنقدر مهم بود که به هر کسی معرفیش نمیکردیم. اگر کسی شمارهاش را میخواست، جواب میدادیم: "اون منطقه نمیاره"، یا "مشتری جدید نمیگیره فعلن، اگر قبول کرد چشم". نمیخواستیم مشتریهایش زیاد بشوند و کیفیت سرویشاش پایین بیاید خدای نکرده. اسم آقای فیلمی ما "آقای نوروزی" بود. یک پسر بیست و چهار پنج ساله که دانشگاه قبول نشده بود و دنبال این بود که برود خارج و همیشه هم تاکید میکرد که این کار اصلیش نیست و از خانواده مهم و ٱبرومندی است (چرا شغل آقای فیلمی آبرومند نبود راستی؟!) و به محض آن که کارش درست بشود، میرود خارج. اما برای چهار پنج سال آقای فیلمی ما ماند به هر حال و دوستش داشتیم و دستش هم درد نکند. شما این چیزها را البته یادتان نمیآید. حتی برای گرفتن اطلاعات فیلم و اخبار سینمایی روز و اینها که آی ام دی بی و بی بی سی و اینترنت وجود نداشت. یا مجله فیلم لطف میکرد شرح تعدیل شده و شکسته و بستهی بعضی فیلمهای خارجی را میزد، یا در رادیو امریکا گاهی، و فقط گاهی، آن آقای "سلام به تموم بچههای ایروووووون، از دریای خزرررر تا ساحل خلیج فارسسسس" لطف میکرد چند کلمهای آن هم فقط در مورد فیلمهای اسکاری، و البته بعد از تاپ فورتی کیسی کیسون چیزکی میگفت. بله، اطلاعات سینماییمان را با نزدیکشدن به تلویزیون و به زور خواندن کریتهای آخر فیلم زیاد میکردیم. مجلهی فیلم که گزارش جشنوارههای خارجی را مینوشت، دل ما را از حسرت میبرد. محمد حقیقت بود که هر بار میرفت کن؟ ونیز را کی میرفت؟ چقدر در موردِ برفراز برلین نوشت با آن عکس پیترفالکِ بالای آسمانخراشِ گزارش جشنوارهی برلینش. فیلمهای خارجی جشنوارهی فجر هم که مال کشورهای درب و داغان بود. همراه با کلی سانسور. البته تا میتوانستند با تارکوفسکی خفهمان میکردند. یک سال، 1984 رابرت ردفورد انگلیسی را که آورده بودند ما شاخ درآورده بودیم: "1984 جرج اورول؟ ریچارد برتن؟ فیلم روز به زبان انگلیسی ؟ رابرت ردفورد؟" (اول فکر کردیم همین ردفورد خودمان است که بعد معلوم شد طرف انگلیسی است و همنام ردفورد). همین بود که جشنواره شده بود جشنواره فیلمهای ایرانی. سینمای ایران هم آن روزها به لطف برگشت استخواندارهای سینما و بروز نسل جدید و وجود بنیاد فارابی و مدیریت محمد بهشتی و برون مرزینگریهای همین علیرضا شجاعنوری و تازه بودن و مبتذل نشدن سینمای معناگرا روی دور تند بود. برادر مخملباف با دستفروش شد محسن مخملباف و سال بعدش با نوبت عاشقی و بایسیکلران در یک جشنواره رسید به به-به مخملباف. هامون توی همین جشنواره کشف شد. اولین فیلم فرهنگی که در آن فحش شنیدیم. شاید وقتی دیگر شد تکه کلام ما برای دودر کردن. ناخدا خورشید تقوایی را کرد تقواییِ کارگردان سینما و نه فقط تقواییِ داییجان ناپلئون. خانه دوست کجاست ما را وا داشت برویم فیلمهای قدیمی کیارستمی را دوباره ببینیم. نار و نی ما را چقدر منتظرگذاشت برای فیلم بعدیاش. فیلمها به کنار، سینماها اصالتی داشتند. سینمای محبوب من عصر جدید بود. عصر جدید معنی میشد به محل حضور آدمهای فرهنگی (فرهیخته این روزها). جز معدود جاهایی بود که با تلفن بلیط رزرو میکرد. جز معدود جاهایی بود که درشان مدنیت جریان داشت. بعد شهرفرنگ و شهر قصه. شهر فرنگ، با وجود تابلو بزرگ آزادی رویش هنوز شهر فرنگ نام داشت و جای تر و تمیزی بود. چقدر دم دیوار سبزرنگ چوبی که شهرداری دور زمین گود شده بغلش کشیده بود صف میایستادیم برای بلیط. توی برف و سرما و تاریکی. شهرقصه سینمای کوزی بود. سینمای "سن میکله یک خروس داشت". سینمایی که "اگه فرنگ نشد، میریم قصه". کوچک و دوستداشتنی. فرهنگ بعد از این سه تا بود برای من. سعی میکرد فرهنگی باشد اما کمی تازه به دوران رسیده میزد. "بازاریمآبی که شیکش کرده باشند". حس من این بود. با اینکه جدیدتر بود و صدای بهتری داشت. البته زمان جشنواره پایش که میافتاد همه جا فیلم میدیدیم. حتی سپیده و بهمن. شبهای زاینده رود را من در بهمن دیدم. با اینکه بلیط دعوتی داشتم و دستم هم توی گچ بود. سر صف دعوتیها دعوا شد و شانس آوردم قبل از بالا گرفتن دعوا رفتم تو. سالی اولی که برگشته بودم ایران، بعد از سالها، دوباره رفتیم جشنواره. چندتا فیلم دیدم. بد نبودند. اما زمانه عوض شده بود. بزرگ شده بودیم. مزهی آن سالها را نداشت دیگر (البته داستان دیگری دارد خود آن سال). سال آخر این سری هم دوباره رفتم چندتا فیلم دیدم در جشنواره آخری. دیگر صف نمیایستادم و از بازار سیاه بلیط میخریدم. حوصله ایستادن توی صف را نداشتم. توجیهام این بود که سال آخرم است. وگرنه بیشتر فیلمهایی که دیدم مزخرف بودند. دارم صف جشنواره را نگاه میکنم. یاد برفراز برلین میافتم. یاد چند بار خواندن گزارشهای مجله فیلم. یاد فجر. اما صف را که میبینم، میفهمم که دیگر من آدم آن روزها نیستم. دیگر آدم شیفته شدن نیستم. آن فیلمهای ایرانی که دیگر به کنار، حتی همین فیلمسازهای جشنواره برلین هم، که تویشان فیلم خوب کم نیست، مرا شیفته نمیکنند. یعنی خوبهایشان، اگر ناب و نادر و نوبل باشند، حداکثر یک دستی بر پشت زدن دارند. کلن آدم که پا به سن میگذارد و دنیادیده میشود، آستانه شیفتگیاش میرود بالا. گاهی خیلی بالا. برای همین است که این جماعتِ فن و پاپاراتزی را که دم رستوران صف میکشند که از سلبرتیها امضا و عکس بگیرند نمیفهمم هیچ، حتی این آدمهایی را وقتی یک آدم معروفی را میبینند حواسشان پرت میشود به طرف هم نمیگیرم (تنها چیزی که اینبار تحسین مرا برانگیخت همین بود که از تهیه کننده گرفته تا تماشاچی و مردم عادی از وضعیت پناهی خبر داشتند. جالبترینشان راننده تاکسیی بود که میگفت بربریت این حکم حتی برای او که دوره کمونیسم بیست و خورده سال پیش را دیده بوده، غیرقابل هضم است). این روزها، آدم دعوت شدنم. آدم آشنا پیدا کردن. دیشب از دوستان آلمانی میپرسیدم که چطور می شود بلیط گیر آورد. یا از آقای تهیه کننده مونیخی که میگفت خودش فرصت نمیکند که فیلمی را ببیند. همه این حرفها یعنی اینکه هر چیزی دورهای دارد. همان زمان خودش باید لذتش را برد. گاهی دلم برای روزهای شیفتگی تنگ میشود. ساده بود و شیرین. اما چیزی که زمانش گذشت، دیگر نمیشود تکرارش کرد. Link . 1 Comments Wednesday, February 02, 2011
مانکهای دریای کارائیب
اینجا نزدیک یکی از قلههای پردرخت کوههای توهامسان، یک بودای بزرگ گرانیتی خندان و گرد و قلنبه نشسته. آن هم در یک معبد کوچک. آنقدر کوچک که انگار فقط برای یک نفر جا دارد. تاریخ میگوید هزار و سیصد و خوردهای سال پیش، یک سلطانی که در همین حوالی زندگی میکرده این معبد را ساخته برای بزرگداشت والدینش. سلطان مذکور، داده از راه دور و پایین کوه این همه سنگ گرانیک را آوردهاند بالا و بعد همینجا کل معبد را بصورت یک غار ساخته. همتِ کار به کنار، مهندسی حمل سنگ و ساخت غار و تراش مجسمه وسط کوه است که آدم را به تحسین وا میدارد. برای رسیدن به اینجا، باید از بولگاکسای واقع شده در دامنهی کوه شروع کنی و بعد از دو کیلومتر و خوردهای سربالایی مارپیچ ونفسگیر، برسی به دروازه بدون دیوار این معبد (فکر کن این راه را با دمپایی و قبای نازک مانکها در زمستانِ سرد منهای ده درجهی پوشیده از برف بیایی. تازه خود بولگاکسا هم شانزده کیلومتری از اولین نشانههای زندگی شهری فاصله دارد.) دم دروازه یک فواره قرار دارد که اگر بخاطر سرما یخ نزده باشد و تو هم از نوادگاهِ باباطاهر عریان باشی، شاید بتوانی با آبش دست و صورتت را بشوری و خستگی در کنی. با یک کیلومتر دیگر کوهپیمایی میرسی به ساختمان معبد که مدخلش مثل یک خانه کوچک می ماند و بقیهاش داخل کوه پنهان است. کلِ ستآپ، آدم را یاد بهار، تابستان، پاییز، الخ کیدو کیم میاندازد. داخل که میشوی، از راهرو مستطیلی سادهای میگذری که مظهر زمین است و بعد در داخل غار به گنبد گِرد قشنگ پر از نقاشی و پر تزئینیاش میرسی که تمثیلی است از بهشت. آن وقت روبروی جناب بودای سه و نیم متری چهار زانو به زمین نشسته، مینشینی به مدیتیشن. روی کف زمخت چوبی. درجا میفهمی که چرا کلن خوب است هر از گاهی آدم بیاید یک جایی مثل اینجا که خودش باشد و خدا و بودای چاق وسرمست و آرام و خندان و سکوت و برف و سرمای زمستان لامذهب بیرون. که آدم تنها بنشیند روی این تشکچهی نرم و صورت آرام و نیمه خندان بودا را نگاه کند و از عالم و آدم و شهر و مدنیت و مدرنیت و اتصال دائم به دور باشد (نخیر، وای فای ندارد اینجا!). از سکوت و آرامش استفاده کند، شب تا صبح را چاکرا بخواند و در عالم معنا غور کند (البته این احتمال هم هست که وقتی گرمای اُندول به پا و نشیمنگاه و دیگر جوارح فوقانی آدم بخورد، پلکهایش خیلی زود سنگین شوند و خوابش ببرد تا خود کلهی صبح! کلن توصیه میشود که اگر راهتان افتاد، اندول را امتحان کنید درهتلتان. از لذتهای ناب دنیاست). آن وقت اول صبحِ فردایش، وقتی انعکاس طلوع آفتاب روی کلهی آقای بودا میخورد، همان آدم شب قبل، قلبی پیدا کرده آرام و آرامشی یافته گرم و گرمیای دارد بیخیالانهای از جیفهی دنیا و بیخیال شده از هزار کار ماندهی روی زمین و بدبختی و مصائب ساخته و پرداختهی بشریت. میگویند سیدارتا تمام عمر خودش را در قصر پدرش گذارنده بوده. از همان بچهگی تمام لذاید دنیا را چشیده بوده و همیشه از درد و رنج دور نگه داشته شده بود. همانجا هم ازدواج کرده و بچهدار شده و اصولن قرار بوده جانشین پدر هم بشود و نفهمد اصلن سختی یعنی چه و خوشبخت زندگی کند. بعد یک بار که پایش را از قصر بیرون میگذارد، با رنج و درد مردم آشنا میشود. قصر و شاهزادگی و مرفه بیدرد بودن را ول میکند میرود دنبال "اینلایتمنت". برای رسیدن به روشنبینی تا مرز مرگ روزه میگیرد و بعد به این نتیجه میرسد باید راه "تعادل" را پیش بگیرد. مراحل متعدد دیگری را طی میکند تا آخرش میرسد به روشنبینی و نیروانا و میشود بودا. من دلم میخواست از بودا میپرسیدم:" بین خودمون میمونه، ولی خدایش گاهی دلت تنگ نمیشه برای قصر و زندگی قبلی و اینها؟!" چند روز بعد و در راه برگشت از هینسا، وقتی بخاطر گرسنگی و خستگی و سرمازدهگی دعوت پیرزن خوشروی نیمه دیوانهی درسوزالایی را قبول میکنیم و مینشینیم به خوردن سوپ از قابلمه و توفوی سرخشده از ماهیتابه سیاهِ وسط سفرهاش، تازه میفهمیم مانک بودن چقدر سخت است و چه همتی داشته سیدارتا. انگار مناسبتر آن است که، اگر هم قرار شد روزی مانک شویم، برویم بشویم مانک دریای کارائیب. Link . 0 Comments |
![]() April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
![]() |
||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |