Wednesday, February 02, 2011

مانک‌های‌‌ دریای کارائیب

Seokguram Grotto, Gyeongju, January 2011 ©Once Again


اینجا نزدیک یکی از قله‌های پردرخت کوه‌های توهامسان، یک بودای بزرگ گرانیتی خندان و گرد و قلنبه نشسته. آن هم در یک معبد کوچک. آن‌قدر کوچک که انگار فقط برای یک نفر جا دارد. تاریخ می‌گوید هزار و سیصد و خورده‌ای سال پیش، یک سلطانی که در همین حوالی زندگی می‌کرده این معبد را ساخته برای بزرگداشت‌ والدینش. سلطان مذکور، داده‌ از راه دور و پایین کوه این همه سنگ گرانیک را آورده‌اند بالا و بعد همین‌جا کل معبد را بصورت یک غار ساخته‌. همتِ کار به کنار، مهندسی‌ حمل سنگ و ساخت غار و تراش مجسمه وسط کوه است که آدم را به تحسین وا می‌دارد. برای رسیدن به اینجا، باید از بولگاکسای واقع شده در دامنه‌ی کوه شروع کنی و بعد از دو کیلومتر و خورده‌ای سربالایی مارپیچ ونفس‌گیر، برسی به دروازه بدون دیوار این معبد (فکر کن این راه را با دمپایی و قبای نازک مانک‌ها در زمستانِ سرد منهای ده درجه‌ی پوشیده از برف بیایی. تازه خود بولگاکسا هم شانزده کیلومتری از اولین نشانه‌های زندگی شهری فاصله دارد.) دم دروازه یک فواره قرار دارد که اگر بخاطر سرما یخ نزده باشد و تو هم از نوادگاهِ باباطاهر عریان باشی، شاید بتوانی با آبش دست و صورتت را بشوری و خستگی در کنی. با یک کیلومتر دیگر کوهپیمایی می‌رسی به ساختمان معبد که مدخلش مثل یک خانه کوچک می ماند و بقیه‌اش داخل کوه پنهان است. کلِ ست‌آپ، آدم را یاد بهار، تابستان، پاییز، الخ کی‌دو کیم می‌اندازد. داخل که می‌شوی، از راهرو مستطیلی ساده‌ای می‌گذری که مظهر زمین است و بعد در داخل غار به گنبد گِرد قشنگ پر از نقاشی‌ و پر تزئینی‌اش می‌رسی که تمثیلی‌ است از بهشت. آن وقت روبروی جناب بودای سه و نیم متری چهار زانو به زمین نشسته، می‌نشینی به مدیتیشن. روی کف زمخت چوبی. در‌جا می‌فهمی که چرا کلن خوب است هر از گاهی آدم بیاید یک جایی مثل اینجا که خودش باشد و خدا و بودای چاق وسرمست و آرام و خندان و سکوت و برف و سرمای زمستان لامذهب بیرون. که آدم تنها بنشیند روی این تشکچه‌ی نرم و صورت آرام و نیمه خندان بودا را نگاه کند و از عالم و آدم و شهر و مدنیت و مدرنیت و اتصال دائم به دور باشد (نخیر، وای فای ندارد اینجا!). از سکوت و آرامش استفاده کند، شب تا صبح را چاکرا بخواند و در عالم معنا غور ‌کند (البته این احتمال هم هست که وقتی گرمای اُندول به پا و نشیمن‌گاه و دیگر جوارح فوقانی‌ آدم بخورد، پلکهایش خیلی زود سنگین شوند و ‌خوابش ببرد تا خود کله‌ی صبح! کلن توصیه می‌شود که اگر راه‌تان افتاد، اندول را امتحان کنید درهتل‌تان. از لذت‌های ناب دنیاست). آن وقت اول صبحِ فردایش، وقتی انعکاس طلوع آفتاب روی کله‌ی آقای بودا می‌خورد، همان آدم شب قبل، قلبی پیدا کرده‌ آرام و آرامشی یافته‌ گرم و گرمی‌ای دارد بی‌خیالانه‌ای از جیفه‌ی دنیا و بی‌خیال شده از هزار کار مانده‌ی روی زمین و بدبختی و مصائب‌ ساخته و پرداخته‌ی بشریت.

می‌گویند سیدارتا تمام عمر خودش را در قصر پدرش گذارنده بوده. از همان بچه‌گی تمام لذاید دنیا را چشیده بوده و همیشه از درد و رنج دور نگه داشته شده بود. همانجا هم ازدواج کرده و بچه‌دار شده و اصولن قرار بوده جانشین پدر هم بشود و نفهمد اصلن سختی یعنی چه و خوشبخت زندگی کند. بعد یک بار که پایش را از قصر بیرون می‌گذارد، با رنج و درد مردم آشنا می‌شود. قصر و شاهزادگی و مرفه بی‌درد بودن را ول می‌کند می‌رود دنبال "اینلایتمنت". برای رسیدن به روشن‌بینی تا مرز مرگ روزه می‌گیرد و بعد به این نتیجه می‌رسد باید راه "تعادل" را پیش بگیرد. مراحل متعدد دیگری را طی می‌کند تا آخرش می‌رسد به روشن‌بینی و نیروانا و می‌شود بودا. من دلم می‌خواست از بودا می‌پرسیدم:" بین خودمون می‌مونه، ولی خدایش گاهی دلت تنگ نمی‌شه برای قصر و زندگی قبلی و اینها؟!"

چند روز بعد و در راه برگشت از هینسا، وقتی بخاطر گرسنگی و خستگی و سرمازده‌گی دعوت پیرزن خوش‌روی نیمه دیوانه‌ی درسوزالایی را قبول می‌کنیم و می‌نشینیم به خوردن سوپ از قابلمه و توفوی سرخ‌شده از ماهی‌تابه سیاهِ وسط سفره‌اش، تازه می‌فهمیم مانک بودن چقدر سخت است و چه همتی داشته سیدارتا. انگار مناسب‌تر آن است که، اگر هم قرار شد روزی مانک شویم، برویم بشویم مانک دریای کارائیب.

 . 
Comments
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger