|
|||||||
Wednesday, March 30, 2011
لاکپشتِ مون بلان
ایستادهایم روبروی مون بلان. کوتاه و نزدیک و معمولی در دو قدمیمان ایستاده. کوتاه شاید چون نزدیکترین نقطه ممکن هستیم. معمولی شاید چون برخلاف اهالی اینجا، برای من هیچ بار فرهنگی خاصی ندارد (نخیر، خودنویسش بار فرهنگی محسوب نمیشود!) نه این که هیجانانگیز نباشد، نه! هست. کافی است زیر پاییت را نگاه کنی تا ارتفاع دستت بیاید. اما اینجا آخر دنیا نیست. چند پله بالاتر است از بقیه دنیا. پررنگترین حسم شاید همان جمله معروف جرج مالوری باشد. همان که وقتی پرسیده بودندش که "چرا میخوای بری اورست؟"، جواب داده بود: "چون اونجاست/ بیکاز ایتس دِر!". بچه که بودم، فکر میکردم که این جرج مالوری چه آدم باحالِ با پشتکارِ خُلی بوده. آنقدر که جانش را سر "بیکاز ایتس دِر"ش به باد فنا داده. یاد استاد راهنمایم میافتم که وقتی میخواست از کسی تعریف کند میگفت: "آدمیه که میتونه دنیا رو جای بهتری بکنه برای زندگی". خودش البته دو بار دنیا را لرزانده بود و راحت میتوانست این حرف را بزند. خوب هم میدانست که عوض کردن دنیا کار هر کسی نیست و برای همین میگفت "جای بهتری برای زندگی" کردن کافیه. به گمانم بیشتر شاگردهایش تحت تاثیر او ناخودآگاه با این دید بزرگ شدند که این حداقل کاری است که باید کرد. ایدهآل گرایی و هدف غایی داشتن و سنگ بزرگ برداشتن عادی شد به نظرمان. نه که واقعیتها را نمیشناختیم یا سخت بودنش را نمیفهمیدیم. پوستمان کنده شده بود همانجا زیر نظرش. اما ناخودآگاه در کلهمان فرو رفته بود که هدفهایمان باید گنده باشند. باید مهم بنمایند و دستنیافتنی به نظر برسند. وگرنه جذاب نمیشوند. وگرنه هیجانانگیز نیستند. وگرنه ارزش دنبال کردن ندارند. خلاصه هشت سالی که گذشت و بعد از کلی دویدن و پریدن و نفس بریدن، یکشبی به دوستی گفتم "شاید همین که آدم اطرافش رو بهتر کنه، کافی باشه!" هه! این درست زمانی بود که کل بازار دنیا سقوط آزاد کرده بود به ته دیگ و ما هم که از اول نوک قلهی پرفرازِ تکنولوژی نشسته بودیم، همراه عدهی زیاد دیگری فرود آورده شده بودیم بر کف همان دیگ. همین شد که یک روز مرخصی گرفتم. یک مرخصی طولانیِِ چهارساله. راحت و بیخیال شدم و سلانه-سلانه و گشاد-گشاد میچرخیدم. مملکتِ همیشه تعطیل هم بی تاثیر نبود البته! مزه هم میداد راستش. سرم هم به مقدار زیادی جای دیگری درگیر بود البته. هر چند که زود حوصله سر بر شد این کار کردن لخ لخی. بعد برگشتیم و آش باز شد همان آش و کاسه همان کاسه. الان که دوباره بعد از چند سال برمیگردم نگاه میکنم، میبینم باز بدجور درگیر شدهام. درگیرِ سنگ بزرگ برداشتن. درگیرِ هدفِ غایی داشتن. درگیرِ هیجان داشتن. تقصیر خودم هم نیست به خدا. جماعت آن قدر آمدند قلقلک دادند که نشد کناری بنشینم و لذت ببرم از زندگی لاکپشتی خمیازهوار. میارزد؟ نمیدانم. میشود؟ اصلن نمیدانم (آمار میگوید احتمالن نه. آمار چه میداند؟ آمار خر است بقول ایدهآلیستها). اما از همهی این چرخهی روزگار، فهمیدهام انگار آدم را تکان به تکانش بدهی، اگر حتی جادویش بکنی که بشود یک عدد لاکپشتِ ریلکسِ بیخیالِ چشم خمار، باز بعد از مدتی دمش را تکان میدهد و سرش را میاندازد پایین و بو میکشد که راه پیدا کند به سوی دریای اصل خویش. حالا ممکن است وقتی رسید ببیند به دریا نرسیده و حوض لجن زده است جلویش. یا اصلن حوض پر باشد از لاکپشتهای دیگر و ظرفیتش تکمیل. اگر اینطور هم شد، شده است دیگر. فوقش، یک نفسی تازه میکند، یک دمی تکان میدهد و شروع میکند سوتزنان پیش بسوی یک جهت دیگر رفتن. زندگی است دیگر. نمیشود ایستاد. باید یک کاریش کرد. Link . 0 Comments
Comments
|
Feed April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |