Wednesday, March 30, 2011

لاک‌پشتِ مون‌ بلان

Aiguile Du Midi, 3842m, March 2010 ©Once Again


ایستاده‌ایم روبروی مون بلان. کوتاه و نزدیک و معمولی در دو قدمی‌مان ایستاده. کوتاه شاید چون نزدیک‌ترین نقطه ممکن هستیم. معمولی شاید چون برخلاف اهالی اینجا، برای من هیچ بار فرهنگی خاصی ندارد (نخیر، خودنویسش بار فرهنگی محسوب نمی‌شود!) نه این که هیجان‌انگیز نباشد، نه! هست. کافی است زیر پاییت را نگاه کنی تا ارتفاع دستت بیاید. اما اینجا آخر دنیا نیست. چند پله بالاتر است از بقیه دنیا. پررنگ‌ترین حسم شاید همان جمله معروف جرج مالوری باشد. همان که وقتی پرسیده بودندش که "چرا می‌خوای بری اورست؟"، جواب داده بود: "چون اونجاست/ بیکاز ایتس دِر!". بچه که بودم، فکر می‌کردم که این جرج مالوری چه آدم باحالِ با پشتکارِ خُلی بوده. آن‌قدر که جانش را سر "بیکاز ایتس دِر"ش به باد فنا داده. یاد استاد راهنمایم می‌افتم که وقتی می‌خواست از کسی تعریف کند می‌گفت: "آدمیه که می‌تونه دنیا رو جای بهتری بکنه برای زندگی". خودش البته دو بار دنیا را لرزانده بود و راحت می‌توانست این حرف را بزند. خوب هم می‌دانست که عوض کردن دنیا کار هر کسی نیست و برای همین می‌گفت "جای بهتری برای زندگی" کردن کافیه. به گمانم بیشتر شاگردهایش تحت تاثیر او ناخودآگاه با این دید بزرگ شدند که این حداقل کاری است که باید کرد. ایده‌آل گرایی و هدف غایی داشتن و سنگ بزرگ برداشتن عادی شد به نظرمان. نه که واقعیت‌ها را نمی‌شناختیم یا سخت بودنش را نمی‌فهمیدیم. پوستمان کنده شده بود همان‌جا زیر نظرش. اما ناخودآگاه در کله‌مان فرو رفته بود که هدف‌هایمان باید گنده باشند. باید مهم ‌بنمایند و دست‌نیافتنی به نظر برسند. وگرنه جذاب نمی‌شوند. وگرنه هیجان‌انگیز نیستند. وگرنه ارزش دنبال کردن ندارند. خلاصه هشت سالی که گذشت و بعد از کلی دویدن و پریدن و نفس بریدن، یک‌شبی به دوستی گفتم "شاید همین که آدم اطرافش رو بهتر کنه، کافی باشه!" هه! این درست زمانی بود که کل بازار دنیا سقوط آزاد کرده بود به ته دیگ‌ و ما هم که از اول نوک قله‌ی پرفرازِ تکنولوژی نشسته بودیم، همراه عده‌ی‌ زیاد دیگری فرود آورده شده بودیم بر کف همان دیگ. همین شد که یک روز مرخصی گرفتم. یک مرخصی طولانیِِ چهارساله. راحت و بی‌خیال شدم و سلانه-سلانه و گشاد-گشاد می‌چرخیدم. مملکتِ همیشه تعطیل هم بی تاثیر نبود البته! مزه هم می‌داد راستش. سرم هم به مقدار زیادی جای دیگری درگیر بود البته. هر چند که زود حوصله سر بر شد این کار کردن لخ لخی. بعد برگشتیم و آش باز شد همان آش و کاسه همان کاسه. الان که دوباره بعد از چند سال برمی‌گردم نگاه می‌کنم، می‌بینم باز بدجور درگیر شده‌ام. درگیرِ سنگ بزرگ برداشتن. درگیرِ هدفِ غایی داشتن. درگیرِ هیجان داشتن. تقصیر خودم هم نیست به خدا. جماعت آن قدر آمدند قلقلک دادند که نشد کناری بنشینم و لذت ببرم از زندگی لاک‌پشتی خمیازه‌وار. می‌ارزد؟ نمی‌دانم. می‌شود؟ اصلن نمی‌دانم (آمار می‌گوید احتمالن نه. آمار چه می‌داند؟ آمار خر است بقول ایده‌آلیست‌ها). اما از همه‌ی این چرخه‌ی روزگار، فهمیده‌ام انگار آدم را تکان به تکانش بدهی، اگر حتی جادویش بکنی که بشود یک عدد لاک‌پشتِ ریلکسِ بی‌خیالِ چشم خمار، باز بعد از مدتی دمش را تکان می‌دهد و سرش را می‌اندازد پایین و بو می‌کشد که راه پیدا کند به سوی دریای اصل خویش. حالا ممکن است وقتی رسید ببیند به دریا نرسیده و حوض لجن زده است جلویش. یا اصلن حوض پر ‌باشد از لاک‌پشت‌های دیگر و ظرفیتش تکمیل. اگر این‌طور هم شد، شده است دیگر. فوقش، یک نفسی تازه می‌کند، یک دمی تکان می‌دهد و شروع می‌کند سوت‌زنان پیش بسوی یک جهت دیگر رفتن. زندگی‌ است دیگر. نمی‌شود ایستاد. باید یک کاریش کرد.

 . 
Comments
   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger