|
||||||||
Thursday, February 27, 2014
چیزهایی که در آتش از دست دادیم
بعد از سالها برگشته بود با دو ورق کاغذ که بیا این دوازده چیزی که مرا را دلتنگت می کنند. کاغذها را گرفتم به خواندن و اولین موردش به نظر صورتی از حال خودش آمد تا از خواص من. چه می شود که آدم ها را دلتنگ می شویم؟ مخصوصن کسی که بعد از سالها دیگر آن آدم نیست و مایی که دیگر آن مای سابق نیستیم و هر چقدر هم که بخواهیم همان نمی شویم. به گمانم بیشتر دلمان برای حال آن وقت خودمان تنگ شده. ورگرنه آدم روبرویی بهانه است. Link . 0 Comments Sunday, February 23, 2014
سرنوشت محتوم ترازوی محکم ولی مونولاتیکِ فدرال ریزرو
به نظرم توازن یکی از شرایط تداوم است. وقتی بار یک کفه ترازو نسبت به ٱن یکی زیادی سنگینی کند، ممکن است ترازو کوتاه مدت دوام بیاورد، اما درازمدت بالاخره آن قدر یک طرف سنگینی میکند که میزند زیر بار و همه چی میرود روی هوا. حالا لازم نیست توازن کاملِ کامل برقرار باشد. میشود یک طرف کمی سنگین یا حتی بیشتر از یکی کمی سنگین باشد. میشود ترازو هی الاکلنگوار بالا و پایین برود. میشود یک مدتی کش بیاید اصلن. اما نمیشود یک طرف همیشه سنگینِ سنگین باشد و طرف دیگر، سبکِ سبک. سرنوشت محتوم همهی ترازوهای همیشه-یک طرفه-صعودی-نامتوازن روی هوا رفتن است. فدرال ریزرو هم که باشد باز اگر مرتب از آن چک بکشند، هر چقدر اسکناس چاپ شده هم داشته باشد، بالاخره یک زمانی خالی میشود. حالا ممکن است این زمانی، خیلی طولانی باشد. چندین سال پیش نوشته بودم آن کس میگوید بمان که خودش بمانَد. به همان سیاق، آن کسی میگوید دوست باش که خودش دوستی کرده باشد. (نوشته شده در یک سال و خورده ای پیش به گمانم). Link . 0 Comments Sunday, February 02, 2014
تنهایی
الان نشسته ام تو بار یکی از رستوران های مورد علاقه ام تو سیتل، منتظر دوستم که از مهمونیش برگرده و معاشرت کنیم. گ... منو یاد شب اولی انداخت که موو کرده بودم سیتل. داستان از این قرار بود که اون موقع سن فرن زندگی می گردم. یک کار جدید سیتل گرفته بودم و قرار شد تعطیلات کریسمس رو برم ایران و بعد نقل مکان کنم. یک هفته که برگشته بودم از ایران، موورها اومدن اسباب رو بار زدن. تمام روز به بستن و دنبال اونها دویدن گذشت و شب رفتم فرودگاه و با آخرین پرواز خسته و کوفته اومدم سیتل. دوازده شب خسته داشتم توی یک اتوبان قدیمی نزدیک مرکز شب می گشتم راه رو پیدا کنم برسم به اًپارتمانی که باید میرفتم. شب های سیتل در زمستان بخاطر ابری بودن مثل قیر سیاه هستن. با اینکه وضع کارم مشخص بود، جام مشخص بود، همه نقل مکانم برنامه ریزی شده بود، باز یک دفعه دلم خیلی گرفت. منی که این همه شهر به شهر و کشور به کشور نقل مکان کرده بودم ، احساس تنهاترین و بیچاره ترین و مظلوم ترین آدم دنیا رو داشتم و با خودم فکر می کردم پاشدی اومدی اینجا چکار کنی آخه؟! خیلی شب بدی بود خلاصه. کلن مهاجرت کردن خیلی سخته. یک لحظه هایش هم می رسه که حتی اگه همه چی بدون دردسر باشه آدم خیلی احساس تنهایی و غربت می کنه. همراه داشتن پارتنر/ خانواده در مهاجرت خیلی دلگرمی می ده حتی اگه دست و پای آدم رو کمی ببنده. پنج شنبه، سی ژانویه، حدود ۹ شب. Link . 0 Comments |
Feed April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
|||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |