|
![]() |
|||||||||||||||||
Sunday, January 28, 2007
What Good Will It Do If I Tell You More?
"این را در زندگی دریافتم که همیشه نباید هرچه را که فکر میکنی به کسی بگویی، چون اگر خوب جا نیفتد به هدر رفته." * (و شاید اشتباه برداشت کرده) * داستین هافمن - مجله فیلم Link . 4 Comments
The Age of Violence
بعله، departed جناب اسکورسزی جالبه و تعلیق داره و آدم رو تا لحظه آخر دنبال خودش میکشونه و درگیر معادله هوش و مهارت و زمانسنجی و تقدیر در سرنوشت آدمی میکنه و راست کار ایشون هم هست و نشون میده یه کارگردان خوب از یه داستان درجه دو میتونه یه فیلم درجه یک بسازه و از مت دیمون و لئونارد دیکپریو بازی عالی بگیره و ... اما هنوز من اسکورسزی دوران معصومیت و آخرین وسوسه مسیح رو بیشتر میپسندم. پ. ن: در همین راستا، جناب دنیرو هم معلومه که از دوست عزیزشون فیلم سازی رو خوب یاد گرفتن و میتونن یه داستان سخت و سنگین رو در یه قالب غیرمتعارف بسازن. اما رابرت جان، پدر من، سه ساعت فیلم نسبتن آهسته کشدار، یک کم زیاد نیست؟ پ.ن.ن: بدون هیچ ارتباطی، نایت جان، فرزند من، شما هم وقتی یه داستانی بهعنوان داستان قبل از خواب برای بچههات میگی و اونها هم خوششون میآد، هیچ لزومی نداره برداری همونرو فیلمش کنی. اون وقت آدم فکر میکنه ایدههات تموم شدن و به همین زودی به ریپ زدن افتادی. Link . 1 Comments
Say It When It's Real
کنش و واکنش اجتماعی به اجبار و یا از روی ملاحظه، کاریکاتور الگوی رفتاری میماند که زمانی بر مبنای روابط احساسی شکل گرفته است. Link . 1 Comments
A Proof For Darvin's Theorem
قابل توجه انسانشناسان محترم: بیشتر نگردید. حلقه مفقوده جناب داروین امروز صبح در آینه مشاهده شد. بعد هم، ظاهرن پاسخ سیستم عصبی بدن به مسکن تابعی خطی نیست. یعنی یه جایی میرسه که هر چقدر هم مسکن رو افزایش بدی درد کاهش پیدا نمیکنه. بی خیال بودن دکتر مربوطه هم همینطور! پ.ن: چیز مهمی نیست. قیافهام به خاطر این ورم نسبتن زیاد لب بالایی خنده دار شده. امروز هم از بیکاری زیاد و در خونه ماندن، نشستم به نوشتن این اراجیف. Link . 0 Comments Saturday, January 27, 2007
Life As We Walk Through It
"هر کسی راهی میره. آدمها یه جایی به هم میرسن، تو زندگی هم تاثیر میذارن. واسه هم مهم میشن. بعد سرنوشتشون از هم جدا میشه. خیلی سخته. خیلی سخت." Link . 0 Comments Thursday, January 25, 2007
When We Don't Play It By The Rules
وقتی قواعد بازی را رعایت نکنی همین میشود دیگر. نه اولش اول بود، نه میانهاش معلوم بود و نه حالایش قابل تعریف و تبیین. همین میشود که میبینی. در هیچ قالبی نمیگنجد. Link . 0 Comments Wednesday, January 24, 2007
True Lies
1) جنگ دوم جهانی. لندن زیر موشکباران V2های آلمانیها. موریس عاشق زنیست. او و زن در خانهاش با هماند که مورد اصابت موشک قرار میگیرند. موج موشک موریس را میگیرد و زن فکر میکند او مرده است. موریس از این اتفاق نجات پیدا میکند. اما بعد از مدت کوتاهی زن سرد میشود و در نهایت رابطهاش را با او قطع میکند. موریس شک میکند که زن عاشق کس دیگری شده است. حسادت او تا به آنجا پیش میرود که به شوهر زن میگوید که زنش دارد خیانت میکند و ... در آخر داستان، موریس (و ما) به صحنه موشکباران برمیگردیم و میفهمیم که زن زمانی که فکر میکرده او مرده است از خدا میخواسته موریس را به زندگی بازگرداند و در عوض زن حاضر است از عشقش برای او بگذرد. [The End of Affair] 2) جی زنی را هر چهارشنبه ملاقات میکند. آنها از زندگی هم هیچ نمیدانند. روزی جی به اتفاق زن را در خیابان میبیند و او را دنبال میکند. درمییابد که او شوهر و بچهای دارد و طی اتفاقی با شوهرش دوست میشود. دیگر رابطه برای جی همان رابطه سابق نیست.[Intimacy ] 3) یک سرباز انگلیسی توسط IRA به گروگان گرفته میشود. فرگوس که مامور مراقبت از سرباز است با او دوست میشود . سرباز از دوست دخترش در لندن برای فرگوس میگوید. سرباز در فرار و علیرغم تلاش فرگوس کشته میشود. فرگوس از IRA میبرد و به لندن میرود. نام جدید اختیار میکند و به دیدن دوستِ دختر سرباز میرود. رابطه آنها به تدریج جدی میشود. فرگوس عاشق دختر میشود و به فکر میافتد که رازش را برای دختر بگوید. اما قبل از گفتن رازش، متوجه میشود که دختر راز بزرگتری دارد که با فهمیدن آن، شوکه شده و او را در انزجار ترک میکند. اما کمی بعد میفهمد که عاشق اوست، آن قدر عاشق که حاضر میشود که بخاطر او سالها به زندان برود.[The Crying Game] در هر کدام از این سه داستان، آدمها با حقیقت متفاوت رفتار میکنند. در اولی، ندانستن حقیقت برای موریس عذاب میشود و موجب بدگمانی و حسادت او. همین عطش دانستن است که او را نابود میکند. در دومی، کنجکاوی بیمورد جی، او (و دیگران) را در موقعیتی ناهنجار قرار میدهد. اگر او کنجکاوی نکرده بود یا حداقل میگذاشت زن خودش داستان زندگیاش را بگوید، شاید سرانجام متفاوتی پیدا میکردند. در سومی اما، فرگوس برای فهمیدن حقیقت کنجکاوی نمیکند و حتی زمانی که حقیقت بهسوی او میآید، آن قدر عاشق است که حقیقت را آن طور که هست میپذیرد. سه رفتار متفاوت در برابر دانستن حقیقت. ارزش دانستن چقدر است؟ آیا واقعن دردی را دوا میکند؟ شاید چگونگی (کانتکست) دانستن به اندازه خود دانستن اهمیت داشته باشد. اهمیتی که ما هیچوقت نمیدانیم تا در موقعیتش قرار بگیریم. Link . 2 Comments Saturday, January 20, 2007
They Are Meant To Keep
همای اوج سعادت به دام ما افتد شد پنج سال ... Link . 0 Comments Thursday, January 18, 2007
Why The Americans Do Not Get it!
"رويا زدگان" سمبليك ترين فيلم برتولوچي ست. متيو با ايزابل كه مي تواند نمادي از فرانسه و به تبع آن خود اروپا باشد، روبرو مي شود. برادر او تئو نيز با توجه به شكل ارتباط و تسلطي كه بر خواهرش دارد بايد همان وجه درك ناشده يا حتي كشف نا شده ي اروپا - به زعم خارجي تازه وارد-يعني حضور دائمي "ايدئولوژي" باشد. خواهر و برادر دو قلو هستند؛ اروپا و ايدئولوژي اش با يكديگر متولد شده اند و نيز جدايي ناپذيرند. در واقع اساسي ترين مسئله ي فيلم برخورد منفعلانه ي متيو با ارتباط آن دوست، و به تعبيري مشكل آمريكايي ها با اروپاي ايدئولوژيك. مشكلي كه ماهيتي كاملا تاريخي دارد. بنيان فرهنگي كشوري به نام آمريكا به عنوان كشوري "آزاد" بر مبناي زندگي بدون ايدئولوژي بود. آنها اين را نه تنها يك وجه تمايز، كه وجه برتري خود بر اروپايي ها قلمداد كردند.[+] واوو! با خوندن این نقد که آدم مجاب میشه این فیلمه رو دوباره ببینه. Link . 1 Comments Sunday, January 07, 2007
Tiny Little Things Hurt The Most
وقتی دلی زخمی دارد، کمترین دوستی آن است که بیشتر به زخمش نمک نزنیم. کمی حواس جمعی میخواهد و کمی هم دقت نظر. خودم هم گاه یادم میرود چیزی به این سادگی را. Link . 1 Comments Saturday, January 06, 2007 Monday, January 01, 2007
Happy New Year or Something Like it
اِ، دیشب شب سال نو بود و من بیخبر از همه جا. نه از عوض شدن هزاره در میون جمعیت چندهزار نفری تایمز اسکور خبری بود، نه از بزنبکوب یکسره تا ساعت 7 صبحی بچههای منهتن، یا مهمونی بزرگ بچههای سندیگو. خونه دوستی هم که اینجا هر سال مهمونی میداد، سوت و کور بود. دیگه نه خبری از کلاه بوقی بود، نه از سوت و نه از گیلاس شامپاین. یا حتی بوسه ساعت 12. دیشب بیشتر وقتو من پای کامپیوتر بودم و داشتم عین گوسفند تایپ میکردم. هه! انگار نو که اومد به بازار، کهنه میشه دلآزار. Link . 0 Comments |
![]() April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
![]() |
||||||||||||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |