|
![]() |
||||||||
Wednesday, April 28, 2010
آقای کیانوری، سلام
![]() شب اول که به میدان اصلی شهر رسیدیم، بچههای آلمانی بناهای قدیمی تاریخی را نشانم دادند و گفتند که در دوران کمونیسم، با سوزاندن بیرویه ذغال سنگ طی سالهای متوالی و دوده گرفتن سطح شهر، بناها همه به تدریج سیاه شدهاند. روزهای بعد، از مالیات اتحادی گفتند که هر ماه میپردازند برای بازسازی آلمان شرقی، از کار نکردن سرمایهگذاریهای دولت در بازسازی آلمان شرقی، از نبودن کار و از مهاجرت دائم جوانها به غرب کشور. برای منی که در همین دیدار اول آثار محنت و بدبختی دوران کمونیسم -حتی بعد از بیست سال- آشکار بود، این سوال پیش آمد که کسانی مثل نورالدین کیانوری یا احسان طبری چه فکر میکردند؟ آنها که از باسوادترین و روشنفکرترین آدمهای دوران خودشان بودهاند چطور بعد از دیدن این همه فلاکت، هنوز پایبند و مروج نحوهی حکومتی بودند که شکستش را به چشم خودشان دیده بودند و باز آن را برای کشور خودشان میخواستند؟ یعنی اعتقادات ایدئولوژیک میتواند روشنفکرترین آدمها را اینقدر کور کند و بیراهه ببرد و حرام کند یا چه؟ Link . 1 Comments Tuesday, April 20, 2010
که میشود همان جهانگردEyjafjallajokull
![]() ++++ از حق نگذریم این جور مواقع، وجود دوستان محلی نجات بخش میشود و بخشهای ناگوار واقعی را تلطیف میکند. حالا چه مثلن کمک در پیدا کردن هتل و قطار و الخ باشد و چه لنگر انداختن در آپارتمانشان وقتی مثل مور و ملخ مسافر جامانده . از همه مهمتر خود اصل دوستی و هم دلی و همراهی در این مواقع. ++++ اگر قرار شود روزی بروم لندن زندگی کنم، یک محله و یک خیابان پیدا کرده ام ماهِ ماه. یعنی آدم میماند که خیابان به این قشنگی و تمیزی و این همه با شخصیت در مرکز شهر جان میدهد برای لندننشینی. بعد حواستان باشد اصولن تعداد زیادی کلیسا به اسم ترینتی موجود است. بنابراین به حرف کانسیرژ هتل گوش ندهید وگرنه باید برگردید سر دیگر شهر جهت دیدن قبر نیوتون. اصولن سرچ گوگلی/بینگی خیلی باسوادتر است از آقای کانسیرژ نوعی. ++++ یک قسمت کمی خندهدار ماجرا این است که آدمها از طریق ایمیل گزارش زنده میدهند که الان کجا هستند و بلیطشان چه شده و قرار است چکار کنند و در این میان گاهی هم تفسیر میکردند و راهکار به هم ارائه میدهند. انگار داری بازی فوتبالی را می بینی که به هر بازیکن یک میکرفون دادهاند و حین بازی دارند گزارش میکنند. یکیشان شصت ساعت وقت و پانزدههزار دلار پول صرف کرده تا از سئول رسیده اینجا! ++++ یک قسمت دیگر خندهدار با کمی حزن ماجرا این است که وقتی زنگ میزنی ایرلاین، ماشین جواب میدهد که سرمان شلوغ است و بروید به وب سایتمان. بعد که می روی به وب سایت، می گوید بخاطر آتشفشان درخواست تغییر پرواز دیسایبل شده و زنگ بزنید به ایرلاین! از آن طرف هم وبسایت رزرو بلیط قطار بخاطر مراجعه زیاد گیج میزند و کار نمیکند. یعنی کل ماجرا یک استرس تست بود برای اینفرا-استراکچرِ حمل و نقل که خوب زیرش زاییدند. ++++ من تا به حال این همه جماعت سرگردان در ایستگاه قطار ندیده بودم. مثل جمعیت بعد از مسابقه استادیومی میمانست که بیرون استادیوم گم شده باشند. میگویند آتشفشان جهانگردی شصتهزار نفر را سرگردان کرده در این چند روز. ++++ اصولن آدم باید نظریههایی را جدی بگیرد که گوینده خودش تجربه کرده باشدشان. حتی تجربه شدههایشان هم بیشتر شخصی است و لزومن قابل تعمیم نیست. ++++ راستش تنها فکری که به سر من آمد موقع عبور از تونل دریای مانش، همان سکانس مشکلدار قطار آقای تام کروز بود در ماموریت غیرممکن اول. ++++ آقای رومن پولانسکی بلد است فیلم بسازد. تریلر را هم با تکه تکه معما را حل کردن و کنار هم چیدنشان و تعلیق ناشی هر لحظه در خطر بودن قهرمان داستان و کم کم هویدا شدن شخصیت های داستان و همچنین گفتگوهای کوتاه و جذاب و طنزآمیزش خوب در میآورد و آدم را روی لبه صندلی سینما تا آخر نگه میدارد. اما کاش رومنجان رندیشن را دیده بود قبل از ساختن این گوسترایترش. آن وقت نمیرفت اساس منطق داستان دهه هفتادی کند. شش روز کندور مرحوم سیدنی پولاک مال سال 1978 بود دیگر؟ شاید اگر از آقای پولانسکی باشد، این بسته شدن فرودگاهها هم توطئه سی آی ای باشد. بعید هم نیست این نفرت و مقصرانگاری آقای پولانسکی ربط داشته باشد با مشکل قضاییاش که سالهاست برایش دردسر شده. ++++ اصولن قطار آدم باشخصیتتری از هواپیما محسوب میشود در اروپا. باکلاستر و گرانتر و نرمتر و حتی لطیفتر! ++++ میگوید ما آلمانها عمومن در مورد اوباما خیلی هیجان زدهایم و بسیار امیدوار. میگویم امید زیاد داشتن از سیاسیون زیاد خوب نیست چون معمولن آدم را ناامید میکنند. ++++ اگر یک روزی در حوالی ماه آپریل راهتان به کلن افتاد، حواستان باشد که یک چند ساعت وقت بگذارید بروید دو کار انجام بدهید. اول کلیسای اصلی شهر را ببینید که ساختنش 800 سال طول کشیده و حظ ببرید از معماری گوتیک و لذت ببرید از داخلش که کپ کلیسای نتردام است. بعد اما مهمتر بروید چند خیابان آنطرفتر به آبجوفروشی مشهور شهر که دیدن معماری داخلیاش میارزد و هم نشستن در حیاطش و نوشیدن در هوای بهاری. بعد بگویید برایتان از آن آبجوهای مخصوص کلن بیارد که در لیوانهایی شبیه لوله آزمایش سرو میکنند. حواستان باشد باید آبجو را تا گرم نشده سر بکشید چون میگویند اگر گرم شود مزه جیش بچه یا به روایتی مزهی ادرار گاو میدهد و برای همین توی لوله آزمایش سروَش میکنند. خوبیش این است که تا اولی را تمام میکنید یکی دیگر میگذارند جلویتان و چوبتان را خط میزنند . بعد همین طوری که دارید با دوستانتان آبجو میخورید و از در و دیوار حرف میزنید یک نگاه هم به فهرست غذا بیاندازید و اگر خوش شانس باشید و هفته مارچوبه باشد، حتمن از منوی مارچوبه سفارش دهید. یادتان باشد این مارچوبهها سفید هستند و درشت و مخصوص این منطقه آلمان و هلند. فصلشان هم همین اپریل است و شاید هم کمی از می. مثل ماکارونی درستشان می کنند و اگر آشپز آشپز باشد و اورکوک یا اندرکوکشان نکند و رویشان کره آب شده یا سوس مخصوص بریزد، آنقدر خوش مزه هستند که به درستی شدهاند غذای اصلی منو و هر چه بیف و ویل و گوشت و سوسیس است بعنوان ساید دیش با آنها سرو میشود. خلاصه حتی اگر کلیسا و آخرت را از دست دادید، لذت دنیا و این مارچوبهها را از دست ندهید. در ضمن یادتان هم باشد با دوستانتان زیاد شب گردی نکنید که حواستان برود و قطار شبانه را از دست بدهید و مجبور شوید شب را خانه دوستتان بمانید و فردایش با 8 ساعت تاخیر برسید به سر کارتان. ++++ ظاهرن داشت گندش در میآمد که خاکسترها آنقدرها هم خطرناک نبودهاند. یعنی این را شرکتهای هواپیمایی که جمعن روزی 250 میلیون دلار دارند ضرر میدهند میگفتهاند. از آن طرف اییوها میگویند جان انسان عزیزتر است از جیب شما. قطاردارها بعد ازاینکه سه روز جیبهایشان را پر کردهاند از بلیط تمام قیمت، میگویند میخواهیم بیشتر قطار بگذریم جهت رفاهِ مردم عزیزمان. مردم عزیز بیچاره شده میگویند آقاجان خسته شدیم. ما را از قطار و کشتی هم آویزان شده برسانید مقصدهایمان. واقعن هم توی قطار سرعت بالایی که من می آمدم، برخلاف قوانین، مردم آویخته بودند خودشان را در راهرو و دم در و بین واگنها. یک آقای انگلیسی 2200 یورو داده به یک تاکسی تا او و خانواده هشت نفریاش را از آلپ برساند به بیرمنگام. کار به جایی رسیده که نیروی دریایی انگلیس سه تا ناو فرستاده انگلیسیها را از آن ور کانال بیاورند این ور. هواپیمای خانم مرکل که از نمیدانم کجا برمیگشته مجبور شده مادرید فرود بیاید. حالا همین امروز ای یو جلسه گذاشته و قوانین را شلتر کرده تا این صحرای محشر تمام شود. ++++ اسم یک سری ماجراها را من گذاشتهام مایکرو-لاست. مایکرولاست یا ذره لاست یعنی در یک سفر به خاطر خراب شدن هواپیما و قطار و الخ و یا بخاطر بد بودن هوا و هزار اتفاق غیرمترقبه دیگر، یک عده غریبه همسفر و همراه میشوند که هیچی ازهم نمیدانند و فقط قرار است برای فلان قدر ساعت با هم باشند و بعد بروند راههای خودشان. اما چون همدل هستند و چون کارشان با هم بهتر راه میافتد، زود یخشان آب میشود و با هم خودمانی و نزدیک میشوند. همین میشود که همدیگر را در طول مسیر میشناسند و گاهی دوستیها و رابطهها از همین جاها شکل میگیرند و گاهی هم رابطه محدود به همان چند ساعت میشود، اما از آنچه فکر میکردند خیلی بهتر در میآید. مثالش همین خانم آلمانی مقیم سنفرانسیسکوی لندن گیر کرده که کلی دلپذیر کرد صف بلند بلیط قطار را و چقدر همدل درآمد در خیلی افکار، یا آقای آیتی کار جوان بلژیکی و دختر دانشجوی برلینی و دختر نیروی هوایی فرانکفورتی که دو ساعت بروکسل-کلن را با هم قاچاقی سوار شدیم و گفتیم و خندیدیم و نفهمیدم چطور گذشت و یا مثلن آن چند ساعت رانندگی نیمه شب میان توفان و باد و باران با آقای مدیر فروش کرایسلری و خانم معاون دادستان جنایی بوستونی و خانم دکتر برزیلی سفر قبلی. میخواهم بگویم گاهی وقتی حوادث غیرباوری مثل همین آتشفشان اتفاق میافتد و ظاهرن گند میزند به برنامه کاری یا زندگی آدم، در مقابلش ممکن است یک سری ماجرای دلپذیر با آدمهای غریبه هم کنارش تقدیمت کند که خودت هم هیچ وقت فکرش را نمیکردی. پ.ن: مایکرولاستهای بقیه را اینجا بخوانید. Link . 1 Comments Friday, April 16, 2010
آتشفشان جهانگرد
اتوبوس جهانگردی فقط سالی یک بار می گذره، اما میذاره درست سر اون لحظهی نباید. کوههای آتشفشان هم فقط هر چند ده سال ممکنه یک بار دوباره فعال بشن. حالا من پیشنهاد میکنم اسم این کوه آتشفشان ایسلند رو بذارن "آتشفشان جهانگرد"، چون میون این همه سال و ماه و روز، گذاشت گذاشت فوران نکرد تا همین امروز. بدین ترتیب امشب و شاید حتی فردا شب را هم مجبور باشم در لندن بگذرانم. Link . 0 Comments Monday, April 05, 2010
بوی کباب و رقص جواد و هویت ملی
ابر و باد و سوز و سرما، منقل مستطیل پایه کوتاه و آقای پنجاه و خورده ساله با مهارت کوبیدهی به سیخکش، پسربچههای کوچولوی فوتبال بازیکن، خانم چهل و چند ساله خوش پوش صاحب فلاکس دوقلوی چایی و کیک سادهی پیرکسِ چهارگوش، چادر بزرگ و کمپ و خیل و حشم و ایل آقای رستوراندار، شومینهی دایره قطر دومتری پر از آتش زیر آلاچیق و جمعیتی که دورش با آهنگهای دی جی میرقصند، سبزههایی که اینور و اونور ول شدهاند، دخترِ کفشِ پاشنهی 10 سانتی صورتی ورانی براقِ کاپشن نازکِ ناف بیرون، میزهای پر از غذا و خانوادههای دورشان و تعارفهایی که رد و بدل میشوند، قابلمههای لوبیاپلو و زرشکپلو و ساندویچهای الویه؛ آتش و دودی که از چوبهای تر بلنده، بچههای کالسکهدار و سگهای قلادهدار باب شروع آشنایی و مخ زدن، احوالپرسی از آشناهایی که سالی یک بار میبینیشون، آرایشهای سنگین و چکمههای مهمانی فرو رفته در گل، خاله خوشخوشک بودن و راحتی لذتبخش دوستان، حتی پرچمهای ایران یک گروه خاص و مال خود کردن یک سری از میزهای پارک و ملتی که بهشون اعتنا نمیکنند و کار خودشون میکنند، بوی کباب، بوی کباب، بوی کباب، رقص دخترهای تینجر با سوسن خانم، بوی دود گرفتن، خانم روسری بسر و خانواده مذهبیش، خانم بیخیال از همه جا که داره برای بچه داخل کالسکهاش میرقصه، تینیجرهایی که فقط انگلیسی حرف میزنند، گپ سیاسی آقایان دور آتیش، صدای شوخیها و خندههایی که به آسمون میره، آقای پیری که دکمه پیرهنشو تا زیر یقه بسته، آش رشته داغِ داغِ داغ ، دیدن همکلاسی دوازده سال پیش، و و و. سیزده بدر تبدیل شده به یکی از اون روزهایی که هویت ملی ما رو میسازه. ایرانیهای مهاجر از هر قوم و شکل و عقیدهای و توی هر هوایی، حتی سرما و باد و توفان و باران، یک جا جمع میشن و هر کس مدل خودش خوش میگذرونه. خیلی بده که نق بزنیم که اینها کین و چین و جوادن و من از فلان کس خوشم نمیآد و بهمان. اتفاقن همین تنوع آدمها جالبش کرده و هویت کامل ایرانی بهش میده. اینجور وقتهاست که آدم سفرهشو باید ببره دقیقن کنار بقیه پهن کنه و یکی بشه و خوش بگذرونه. Link . 0 Comments |
![]() April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
![]() |
|||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |