Thursday, August 05, 2010

موسیو ابراهیم

Rue des Sismondi, Geneva, July 2010 ©Once Again

ساعت هشت و نیم صبح یک روز یکشنبه‌ی تابستانی است. میان‌بر زده‌ام و دارم کوله‌پشتی به پشت، این خیابان را تند-تند می‌روم بالا که برسم به ایستگاه قطار اصلی تا آن‌جا سوار تِرَم شوم بسمت محلِ فلان کنفرانس. در همین حال دارم به خودم فحش می‌دهم بابت شب‌زنده‌داری شب گذشته و خواب‌ماندگی امروز و از دست دادن وقتِ صبحانه. تمامِ مغازه‌ها و کافه‌های خیابان تعطیل‌اند: از بقالی ایرانی سر‌ نبش بگیر که چراغ ال‌ای‌دیِ"خوش آمدید"‌اش با اینکه بسته است پشت ویترین‌اش چشمک می‌زند، تا آرایش‌گاه روبرویش که کلی کلاه‌گیس برای تماشا گذاشته، تا آژانس مسافرتی که مثل حجره‌هایی قدیمی می‌ماند و فقط از دو هواپیمای ملخ‌دارِ پشت ویترینش می‌شود فهمید که احتمالن آژانس است. همین‌طور که می‌روم بالا، لباسشویی و کافه و س.ک.س شاپ و الخ همه بسته‌اند. طبعن پرنده پر نمی‌زند. همین جا بگویم این خیابان معروف است به جهت س.ک.س شاپ‌هایش و ماساژخانه‌هایش و خانم‌هایی که سر نبش چهارراه‌هایش و دم کافه‌هایش و درِ درگاهِ بعضی از آپارتمان‌هایش می‌ایستند و به آدم موقع عبور تعارف می‌زنند. اینجا حاشیه‌ی شهر نیست. مرکزِ شهر است. رستوران‌ها و هتل‌های خوبی در خیابان‌های مجاور و متقاطعش دارد. مردم در همین خیابان و کوچه‌های بغلی‌اش زندگی می‌کنند. چهار-پنج بلوک بیشتر با هتلی‌هایی فاصله ندارد که سران کشور‌ها در آن‌ها اقامت می‌کنند یا شیخ‌های عرب ماشین‌هایشان را -وقتی برای تعطیلات تابستانی‌شان به اینجا می‌آیند- جلویشان پارک می‌کنند. بله، ماشین‌هایشان را با خودشان سوار هواپیما می‌کنند و می آورند تعطیلات. باز همین جا بگویم که در این سفر، هر دفعه از جلوی هتل ویلسون رد شدم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم که زیرِ لب یک فحشِ خفیفی نثارِ آن جناب نکنم که نشسته بود در یکی از اتاق‌های این هتل پشت به فواره دریاچه و لبخند بر لب در بابِ حقوقِ بشر مصاحبه می‌کرد. به هر حال، از چهار راه اول که رد می‌شوم یک کافه باز است با چهار پنج مشتری که در پیاده رو نشسته‌اند و اسپرسو می‌خورند. کمی جلوتر یک جوان سیاه را می‌بینم که ایستاده وسط کوچه عمود به خیابان، پیرهن‌اش دستش است و دارد سر سه چهار جوان دیگر که در پیاده‌رو ایستاده‌اند داد می‌زند و اصلن خیالش نیست که راه ماشین‌ها را پشت سرش بند آورده. چهار راه بعدی یک بقالی باز است و پسر عرب فروشنده دم پله ورودیش نشسته. روبرویش یک خانمی ایستاده، چهل و خورده‌ای، شاید هم بیشتر، با لباس کوتاه مشکی و موهای بلوند شده، با صورتی خسته و شکسته مرا نگاه می‌کند. دلم می‌خواهد بایستم و گپی بزنم، اما کارم دیر شده. توی ترَمِ بسوی کار، فکرم تمام مدت مشغول او است: از روی عادت ایستاده بود آنجا؟ یا از روی استیصال وقتی آمده بود که رقیب نداشته باشد؟ که مجبور است واقعن؟ که یعنی آدم‌هایی پیدا می‌شوند که حتی ساعت هشت و نیم صبح روز یکشنبه می‌روند قو دِ سیسموندی؟ که ...؟

 . 
Comments
گاهی می‌نویسی شاید که نوشتن فراموشت نشود
این یکی هم دلنشین بود مثل بقیه

Blogger Unknown | 1:31 PM | Link   

ممنون مینا جان. لطف داری.

Blogger Once Again | 7:13 AM | Link   

به نظر میاد خیلی زندگی جریان داره این جا

Anonymous خروشچف | 4:35 PM | Link   

   







  Feed

 Email

 April 2005
 May 2005
 July 2005
 August 2005
 September 2005
 October 2005
 March 2006
 April 2006
 May 2006
 June 2006
 July 2006
 September 2006
 October 2006
 November 2006
 December 2006
 January 2007
 February 2007
 March 2007
 April 2007
 May 2007
 June 2007
 July 2007
 August 2007
 September 2007
 October 2007
 November 2007
 December 2007
 January 2008
 February 2008
 March 2008
 May 2008
 June 2008
 July 2008
 August 2008
 September 2008
 October 2008
 November 2008
 December 2008
 May 2009
 June 2009
 September 2009
 October 2009
 November 2009
 December 2009
 January 2010
 February 2010
 March 2010
 April 2010
 May 2010
 June 2010
 July 2010
 August 2010
 September 2010
 October 2010
 February 2011
 March 2011
 April 2011
 January 2012
 May 2013
 October 2013
 January 2014
 February 2014
 March 2014
 April 2014
 June 2014
 August 2014
 December 2014
 January 2015
 March 2015
 April 2015
 May 2015
 June 2015
 
  Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com    

Powered by Blogger