|
|||||||
Thursday, August 05, 2010
موسیو ابراهیم
ساعت هشت و نیم صبح یک روز یکشنبهی تابستانی است. میانبر زدهام و دارم کولهپشتی به پشت، این خیابان را تند-تند میروم بالا که برسم به ایستگاه قطار اصلی تا آنجا سوار تِرَم شوم بسمت محلِ فلان کنفرانس. در همین حال دارم به خودم فحش میدهم بابت شبزندهداری شب گذشته و خوابماندگی امروز و از دست دادن وقتِ صبحانه. تمامِ مغازهها و کافههای خیابان تعطیلاند: از بقالی ایرانی سر نبش بگیر که چراغ الایدیِ"خوش آمدید"اش با اینکه بسته است پشت ویتریناش چشمک میزند، تا آرایشگاه روبرویش که کلی کلاهگیس برای تماشا گذاشته، تا آژانس مسافرتی که مثل حجرههایی قدیمی میماند و فقط از دو هواپیمای ملخدارِ پشت ویترینش میشود فهمید که احتمالن آژانس است. همینطور که میروم بالا، لباسشویی و کافه و س.ک.س شاپ و الخ همه بستهاند. طبعن پرنده پر نمیزند. همین جا بگویم این خیابان معروف است به جهت س.ک.س شاپهایش و ماساژخانههایش و خانمهایی که سر نبش چهارراههایش و دم کافههایش و درِ درگاهِ بعضی از آپارتمانهایش میایستند و به آدم موقع عبور تعارف میزنند. اینجا حاشیهی شهر نیست. مرکزِ شهر است. رستورانها و هتلهای خوبی در خیابانهای مجاور و متقاطعش دارد. مردم در همین خیابان و کوچههای بغلیاش زندگی میکنند. چهار-پنج بلوک بیشتر با هتلیهایی فاصله ندارد که سران کشورها در آنها اقامت میکنند یا شیخهای عرب ماشینهایشان را -وقتی برای تعطیلات تابستانیشان به اینجا میآیند- جلویشان پارک میکنند. بله، ماشینهایشان را با خودشان سوار هواپیما میکنند و می آورند تعطیلات. باز همین جا بگویم که در این سفر، هر دفعه از جلوی هتل ویلسون رد شدم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم که زیرِ لب یک فحشِ خفیفی نثارِ آن جناب نکنم که نشسته بود در یکی از اتاقهای این هتل پشت به فواره دریاچه و لبخند بر لب در بابِ حقوقِ بشر مصاحبه میکرد. به هر حال، از چهار راه اول که رد میشوم یک کافه باز است با چهار پنج مشتری که در پیاده رو نشستهاند و اسپرسو میخورند. کمی جلوتر یک جوان سیاه را میبینم که ایستاده وسط کوچه عمود به خیابان، پیرهناش دستش است و دارد سر سه چهار جوان دیگر که در پیادهرو ایستادهاند داد میزند و اصلن خیالش نیست که راه ماشینها را پشت سرش بند آورده. چهار راه بعدی یک بقالی باز است و پسر عرب فروشنده دم پله ورودیش نشسته. روبرویش یک خانمی ایستاده، چهل و خوردهای، شاید هم بیشتر، با لباس کوتاه مشکی و موهای بلوند شده، با صورتی خسته و شکسته مرا نگاه میکند. دلم میخواهد بایستم و گپی بزنم، اما کارم دیر شده. توی ترَمِ بسوی کار، فکرم تمام مدت مشغول او است: از روی عادت ایستاده بود آنجا؟ یا از روی استیصال وقتی آمده بود که رقیب نداشته باشد؟ که مجبور است واقعن؟ که یعنی آدمهایی پیدا میشوند که حتی ساعت هشت و نیم صبح روز یکشنبه میروند قو دِ سیسموندی؟ که ...؟ Link . 3 Comments
Comments
|
Feed April 2005 May 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 May 2007 June 2007 July 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 May 2009 June 2009 September 2009 October 2009 November 2009 December 2009 January 2010 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 August 2010 September 2010 October 2010 February 2011 March 2011 April 2011 January 2012 May 2013 October 2013 January 2014 February 2014 March 2014 April 2014 June 2014 August 2014 December 2014 January 2015 March 2015 April 2015 May 2015 June 2015 |
||||||
Email: 2bareh[AT]gmail[DOT]com |